یهویی نوشت امشب
ادامه مطلب
الان که دارم این پستو مینویسم
دلم میخواد خیلییی گریه کنم
از خیلی یه چیزی اونور تر
یه جورایی میشه گف کیبوردو نمیبینم
اخه اشکام داره سرازیر میشه
امشب باهاش حرف زدم
زدم که نه بهتره بگم دارم حرف میزنم
البته فک کنم الان دیگ خوابش برد
اولاش که اعصابش خورد بود
مث اینکه حرفای من کلافه ترش میکرد
یه لحظه با حرفش زدم زیر گریه
سعی کردم کاری کنم متوجه نشه
حس شوخ طبعیمو مث ماسک زدم به چهرم
شرو کردم اذیت کردنش
شرو کردم وانمود کردن
چقد مظلومم من!
دلم میخواد جیغ بزنم بگم مگه من چقد دل دارم آخه؟
چرا کسی دلش به حال من نمیسوزه؟
حتی مشاورمم که باید آرومم کنه نمیکنه
حرفاش کلافم میکنه باعث میشه یه چیزی بش بگم
اونوقت از دستم عصبانی میشه میگه کی مخوای بفهمی آخه
میگه لجبازیت کلافم میکنه
تهدید میکنه اگه به حرفاش گوش ندم به خانوادم میگه
تورو خدا تو یکی دس از سر کچل من بردار خواهشن!
اشکام بند نمیاد و این عصبی ترم میکنه
اینکه قرصای آرامشبخش چون خواب آورن و نمیتونم بخورم کلافم میکنه
میخوام آروم باشم
دور خودم میچرخم دلم میخواد مشت بکوبم تو دیوار
یاد دعوایی می افتم که از عصبانیت دستم از کبودی ورم کرده بود می افتم
همونی که شبش عکسشو فرستادی و کلی بخاطرش ناراحت بودی
ناراحت بودی چون دلیلش تو بودی
دلم خیلی برای خودم میسوزه
گف خواب منو دیده
که رو یه صندلی میشینم با گوشیم ور میرم
دور اون صندلی قدم میزنم
و روی صندلی میخوابم
گف براش مث واقعیت بوده
گف دپ بودم
خیلی دپ بودم
گف از چهرم ملوم بوده
طوری عکس العمل نشون دادم که مثلا اینطور نیست
که عالی ام و خیلی خوبم
الان که دارم اینارو میگم دیگ گف خوابش میاد و میره ک بخوابه
حتی تو خوابشم طرفم نیومده بود
از دور فقط هوامو داشتش که چیزی نشه
چرا من اینقد بدبختم؟
چرا نمیتونم حسی که بهش دارمو فراموش کنم؟
چرا با اینکه این همه پسر به سمتم میان همشونو پس میزنم؟
چرا بین این همه آدم تو دنیا من فقط اونو میخوام؟
چرا آرزوم یبار قدم زدن باهاشه؟
چرا جون میدم برا اینکه یبارم که شده بام ممث قبل حرف بزنه؟
چرا با اینکه قسم خوردم گریه نکنم الان دارم خون گریه میکنم؟
چرا یکی یه کاری نمیکنه؟
چرا تو عوض نمیشی؟
مگه تو چی داری که من توی چندین و چند میلیارد آدم دیگ نمیبینم؟
چرا خدا بین این همه آدم زورش به من رسیده؟
مگه من چ کاری کردم که مستحق این عذابم؟
چرا من مستحق این همه شب بیداری و گریم؟
چرا کارم به دکتر کشید؟
چرا کارم ب قرص کشید؟
چیشد که جنون گرفتم؟
چیشد که به قول دکترم بیمار ذهنی شدم؟
مگه یه نفر چقد میتونه سنگدل باشه؟
مگه یکی مث من چقد میتونه شکستنی باشه؟
که هزار بار بشکنه و دم نزنه
این جای زندگی که هستم خیلی سخته
خیلی خسته کنندس
نمیدونین روزی چن هزاربار با خودم میجنگم که
نمیدونم چطور میتونم عاشق کسی باشم که تاحالا لمسش نکردم
نمیتونم حتی برای یک لحظه از فکرت درآم
ممکنه از زندگی من رفته باشی ولی هنوز کنار منی
شاید برات بهتره که اینجا باشی! درست کنار من!
من دلم خیلی تنگ شده :)
لطفا اینقد متظاهر نباش
بهم بگو دلت برام تنگ شده
بگو که چقدر دوسم داری
متاسفم اما بدون تو من نمیتونم خودمو نجات بدم :)