سلام
قبل از نوشتن از دوستای عزیزم که شب یلدارو بهم تبریک گفتن تشکر میکنم
واقعا فکرشو هم نمیکردم که به یادم باشین و خیلی خجالتم دادین
امیدوارم بتونم لطفاتونو جبران کنم
خیلی شرمندم که کامنتا رو جواب ندادم
حتما در اسرع وقت به وبتون سرمیزنم و جوابتونو میدم
آها تا یادم نرفته در جواب دوستی که خواسته بود به آقای مجهول
(همچین مجهولم نیست میشناسینش دیگه! :/ ولی دوس داشتم بگم مجهول)
گفتم که بنویسه و برام بفرسته تا اینجا قرار بدم
البته مشخص نکرده بودی راجب چی بنویسه اینو حتما بگو ولی خب فکر نکنم بنویسه!
خب بقیشم میذارم ادامه مطلب
چند ماه بعد رفتنش
گمونم دو ماه بعد بود
یه روز که خیلی دلتنگش بودم یکی بم پی ام داد
شرو کردم چت کردن
اگه میپرسین دختر بود یا پسر باید بگم پسر بود
با اینکه دیگه علیرضایی درکار نبود! با اینکه دیگه حس تعهدی نباید وجود میداشت
ولی یه چیزی جلودارم بود
نمیتونستم اینکارو کنم
احساس میکردم اگه ادامه بدم خیانت کردم! به خودم! به احساساتم
نه وجدانم قبول میکرد نه شخصیتم
اونجا بود که احساس کردم دوباره دو شخصیت شدم!
فاطمه ای که هنوز به شدت عاشق بود و نمیذاشت
و فاطمه ای که تصمیم گرفته بود سر حرفش بمونه و همه چیو به گند بکشه
همونی که میخواست بی احساس باشه و دیگه به چیزی اهمیت نده
اون روز گذشت و من با اون شخص حرف زدم
ولی به قول خودش مغرورانه و جدی!
کم کم به خودم اجازه دادم که با هرکسی که بهم نزدیک میشه حرف بزنم
ولی از اون حس عذاب وجدان و اینا ذره ای کم نشد که هیچ! بیشترم میشد
برای همین بعد یه مدت حرف زدن مثلا یکی دو روز
دیگ جوابشونو نمیدادم
یا یه کاری میکردم دیگه پیامی ندن!
یه جورایی انگار دنبال یکی میگشتم مثل اون باشه
حداقل یکم!
ولی شخصیتشون یه ذره هم مثل اون نبود
بالاخره عذاب وجدانم پیروز شد
گفت فکر کن بخواد برگرده و دوباره باشه!
از عذاب وجدان خفه نمیشی؟
گفت چرا به خودت خیانت میکنی؟
و خلاصه هزارتا حرف دیگه
البته این وسط دو نفر هم خیلی موثر بودن که منو به خودم برگردونن
یکیشون با اینکه حرفش درست بود ولی اینقد لحنش بد بود
که کلا از چشمم افتاد و از روزی که حرفاشو زد
دیگه باهاش حرف نزدم شاید یکی دو بار
اونم متوجه برخورد سردم شد و سعی کرد دیگ کاری به کارم نگیره
اما دومیش هم دخترعموم بود
با اینکه تو زندگیم رابطه نزدیکی باهاش نداشتم
ولی از یه جایی به بعد صمیمی شدیم
فکر نمیکرد اینقد دوستش داشته باشم
نمیدونم گفتم یا نه
ولی یه شب که خونه شون بودم
همون شبی که بعد چندماه با علیرضا حرف زدم
با اینکه حرف خاصی نزدیم ولی از اولین پی ام تا آخریش اشک ریختم
دخترعموم باورش نمیشد که من دارم گریه میکنم!
میگفت وقتی مامان و بابات رفتن کربلا اشک نریختی
وقتی برگشتن هم اشک نریختی
توی این مدتی که نبودنم بی قراری نکردی!
اما الان داری اینجوری گریه میکنی؟
اونم گریه کرد برام :)
تا صب گریه کردم بعدشم که اومدم خونه دوش گرفتم
باز با مرور کردن همه خاطراتم اشک ریختم
حرف زدن باهاش خیلی برام سخت بود
ولی بیشتر از هرچیزی میخواستمش
ولی خب بعد اینکه چند بار حرف زدیم خیلی اسون تر شد
اوایل مثل دوتا غریبه آشنا برخورد میکردیم
ولی الان احساس میکنم باز صمیمی شدیم
یه حسم میگه که ممکنه دلش بخواد باز باهم باشیم
یه حسمم میگه میخواد که مثل دوتا دوست باشیم
میگن اونی که یه بار بره بی تو بودنو یاد میگیره
برای همین شاید باز بذاره بره
ولی من ترجیح میدم که دوباره از اون ضربه بخورم
تا اینکه در قلبمو روی کس دیگه ای بازکنم
آدما معمولا عاشق نمیشن بلکه دوست داشتنه که اشتباها اسمشو عشق میذارن
با اینکه اون فقط دوستم داشت ولی من عاشقش بودم و این فرق ما بود
خب دیگه از چی بنویسم
درگیری فکریم خیلی زیاد شده
خیلی آشوبم
و خب دغدغه هام الان اینجوریه
40 درصد درس و کنکور و آیندم
20 درصد خانوادم
20 درصد علیرضا
20 درصد تا اطلاع ثانوی آزاده تا دو کلوم درسی که میخونمو بفهمم
یادمه راجب خیلی چیزا میخواستم بنویسم ولی خب تا همینجا کافیه به نظرم
اگه احیانا فک کردین از عکسی دوبار استفاده کردم یا تکراریه لطفا بگین
با تچکر
یا حق