به یه جا رسیدم نمیدونم تکلیفم با خودم چیه
فک کنم این خودش یه برزخه!
طبق معمول ادامه ثبت کردم
امروز تو فرصت چند دقیقه ای که پیدا کردم
زنگ زدم به مشاور
اکثرا بش میگم خانوم دکتر یا اسمشو صدا میکنم
(میدونم که همه اینارو میخونی از طرز حرف زدنت ملوم بودا)
خب چون داره میخونه نمیتونم ازش بد بگم
شوخی کردم خیلی ام خوبه
خلاصه کلی غر زدم که چرا خبری ازت نیست
و گفت که به خط ایرانسلم زنگ میزده و منم بیخبر اون خطمو خاموش کرده بودم
پس یه جورایی تقصیر خودم بوده
ازم پرسید در چه حالم
قرار بود هیجا بش دروغ نگم پس چن ثانیه سکوت همه جارو گرفت
گفتم احساس میکنم خوبم
گفت تلقینه یا واقعا خوبی؟
گفتم از روزی که قرار گذاشتیم که از کلمات مثبت استفاده کنم خوبم!
ولی دلم میخواد این قرارو الان بشکنم و بگم که خوب نیستم
اینجا یه مشکل پیش اومد و گفت باید قطع کنه و مفصل تر حرف میزنیم
بعد از نیم ساعت زنگ زد و خیلی زیاد حرف زدیم
منم که حوصله نوشتن ندارم پس یه چیزاییشو مینویسم
گفت چیشده و چرا خوب نیستی؟
گفتم خب مامانم حالش خوب نبود و عمل کرد و ...
تمرکز درسی ندارم و اولین امتحانم که شیمی بود رو خراب کردم
خیلی آسون بودا ولی من خیلی خراب کردم
نمیدونم این ترم میتونم پاسش کنم یا نه آخه مستمرمم خیلی کمه
الان دارم تمام تلاشمو میکنم که بقیه درسارو حداقل خراب نکنم
اولین تلاشم خوب بود و عربیو خوب دادم گمونم
و اینکه ...
نذاشت سکوت طولانی شه و گفت علیرضا؟
گفتم آره
گفت چیزی شده؟
گفتم داشت بام صمیمی تر میشد
احساس میکردم شرایط قراره عوض شه
فک میکردم همه چی درست میشه
گفتم باورت میشه با فاطمه حرف زدم؟
احساس کردم این نفرت و این اندوهم داره تموم میشه
گفتم هیچوقت اون سه تا رو نمیبخشم
ولی نمیتونم علیرضارو نبخشم
فقط یه وقتایی اون شخصیت دیگم لج و لجبازی میکنه
اونه که مقصر همه این احوالو علیرضا میدونه
گف تو کیو مقصر میدونی؟
گفتم مقصر من بودم
از همون اول اولش مقصر من بودم
اخه نباید گریه هامو پنهون میکردم
نباید هیچوقت حتی همون سلامشو جواب میدادم
من با اشتباهم باعث شدم که علیرضا هرجور دلش میخواد فکر کنه
من بودم که نتونستم بهش بفهمونم حرفام بهونه نیست و واقعیته
گفتم کل عالم و آدم میدونن اون بشر نقطه ضعف منه
گفتم دیگه کسی نمونده که ندونه من کیو دوس دارم
ببین دوستام برای ضربه زدن بم از اون استفاده کردن!
وقتی دیدن به هیچ کاریشون سگ محل نمیدم به اون پیام دادن!
به اون پیام دادن و بد منو گفتن!
به نظرت حرفاشون روش تاثیر نذاشت؟ به نظر من گذاشت
گفتم وقتی به گوششون رسید ولم کرد خوشحالیشونو باید میدیدی
نذاشت ادامه بدم
گفت قبلا راجبش حرف زدیم نه؟
گفتم آره ولی چی تغییر کرد؟
اولا بم میگفتی اون هنوزم بم حس داره هنوزم پای حرفت هستی؟
گفتم اون ازم متنفره
اگه گاهی جوابمو میده فقط برا اینه که ناراحت نشم
داشتم احساس میکردم همه چی قراره عوض شه ولی چند روزه فقط به خیال خودم میخندم
مگه میشه من هرروز تو ذهنم باهاش حرف بزنم
هر ازگاهی ازش بنویسم
اینقد عاشقش باشم و هزارکوفت و زهرمار دیگه
اونوقت اون اینقد براش بی اهمیت باشه؟
بابا دس خوش این دیگه چه دنیاییه؟
گفت آروم باش همه چیو به زمان بسپر
گفتم زمان اگه میخواست چیزیو حل کنه تا الان حل میکرد
ببین کم کم باید سالگرد جداشدنمونو عزا بگیرما
نذاشتم جواب بده آخه میدونستم چی میخواد بگه
گفتم اون دوستم که راجبش کلی گفتم یادته؟
گفت آره
گفتم همون که میگف عشق فلانه و اینا
همون که از رفتاراش احساس میکردم نسبت به احساساتم چنین فکری میکنه
گفت خب؟
گفتم رل زده
اینقدم دوسش داره
گفتم نمیخوام هیچوقت حس منو تجربه کنه
گفت همه مثل هم نیستن که
گفتم آره
منم سنگ بودم منم بی احساس بودم
منم عاشق نمیشدم
ولی چیشدش؟
دنیای ما پر آدماییه که تش وقتی 60 70 ساله میشن
آرزو میکنن کاش با کسی پیر میشدن که عاشقشن
نه کسی که بعد سالها عادت کنارش احساس میکنن دوسش دارن
میدونی همش به چی فک میکنم؟
به اینکه اگه سال دیگه برم جایی که کنارش باشم
برمیگرده؟
یا من میمونم و یه دنیا عذاب؟
که بدونم چقدر بهش نزدیکم ولی نزدیکش نیستم!
کاش حداقل بدونم دلش میخواد بیاد یا میخواد بره
میدونی حداقل اینجوری تکلیفت واضحه
یا باید گورتو از زندگیش گم کنی و به دور دست ترین نقطه ممکن پناه ببری
یا اینکه صبر کنی تا همه چی درست شه
من فقط نگران اینم که برزخم تبدیل به جهنم نشه :)
پ.ن: فکر نکنین من خیلی حرف زدم و اون تهش سه چهار کلمه گفت
نخیرم سرمو بردا! ولی خب من دوست داشتم از حرفای خودم بنویسم
پ.ن: ساعت 4 صبه و ساعت ثبت شده ساعتیه که من شرو کردم به نوشتن
این ویژگی خود وبلاگه که ساعتی که شرو میکنی به تایپ کردنو ثبت میکنه