همیشه وقتی یکی میمیره میگیم خدابیامرزتش
میگیم ایشالا غم آخرت باشه
یا خدابهتون صبر بده
سعی میکنیم عمیقا همدردی کنیم
درصورتی که شاید حتی ذره ای دلمون به درد نیاد
میخوام بگم که همیشه این اتفاقاتو برا بقیه میبینیم
انگار که ما تو یه منطقه امنیم و محاله این اتفاقا برای ما بیفته
لابد میپرسین چیشده که یهو بعد مدتا اومدم و دارم راجب مرگ حرف میزنم
خب فهمیدم که دوستم تصادف کرده و مرده
آره میدونم الان میگین خدا بیامرزتش و برام تسلیت میفرستین
ولی منم اونقد باهاش صمیمی نبودم
میشناختمش... باهم توی یه مدرسه بودیم ...
باهم شوخی میکردیم و جاهای مختلف خاطره ساختیم...
ولی خب فکر نمیکردم که یهو دیگه نباشه
خبر مرگش مثل خبر مرگ عارف شوکه کننده بود
ولی اینجا راجب خودم مینویسم
اگه من بمیرم؟ اگه امشب سکته کنم؟
اگه تو آب خفه شم؟ اگه یه خفت گیر بهم چاقو بزنه؟
اگه یه قاتل زنجیره ای منو بکشه؟ اگه من تصادف کنم؟
اگه از بلندی پرتاب شم؟ اگه سم بخورم؟
اگه رگمو بزنم؟ اگه آتیش بگیرم؟
حقیقتا مهم نیس چجوری باشه ولی همه مرگ سریعو ترجیح میدن
بدترینش مردن با بیماریه چون ذره ذره جون میدی
جلو اونایی که دوسشون داری
یا اینکه ترحمشونو میبینی
ولی هیچوقت مرگ طبیعیو دوس نداشتم
مرگ طبیعی تو قصه هاست و برای آدمای خوشبخت
مرگ طبیعی وقتی خوبه که کنار یکی پیرشی و باهم بمیرین
بقیشم دلم میخواد ادامه بنویسم ... اگه من امشب بمیرم...
اگه من امشب بمیرم
شاید تنها ترسم این باشه که خدافظی نکردم
کسیو که دوسش داشتم نبوسیدم و بغلش نکردم
پیشونی مامان و بابامو نبوسیدم و
برای آخرین بار سربه سر داداشم نذاشتم
یا برای آخرین بار دوستامو کلافه نکردم
پارسال این موقع ها که بین من و اون سه تا بحث بود و
علیرضا تهش ولم کرد ...
اگه قبل رفتنش اونجا که احساس کردم دیگه نمیخوادم
دوستم تهدید کرد که به مامانم میگه
منم تصور کردم
عوض شدن دید مامانم نسبت به خودمو ...
از بین رفتن اعتمادشونو ...
دورشدن علیرضا از من ...
دیدم نمیتونم دنیارو اینجوری تحمل کنم
شرو کردم به نوشتن که اگه این اتفاق افتاد خودکشی میکنم
نوشتم از اخرین حرفام
یه عالمه از علیرضا نوشتم
از اینکه چجوری آشناشدیم و چجوری پیش رفت
از آرزوهام کنارش گفتم ... از همه چی
از شخصیتش گفتم که چقدر با همه فرق داره و چقد ایده آل منه
بدش برای خودش نوشتم که چقدر دوستش دارم
که از خودم متنفرم که با این کارم همه چیو نابود میکنم
ولی خب تهش یه چیز دیگه شد
کسی به مامانم نگف و خودم همه چیو گفتم
کامل نه البته ولی خب گفتم
تهش بدون دغدغه منو گذاشت و رفت
تهش دشمن بهترین دوستام شدم
تهش جوری از درس و زندگی افتادم که هنوز به خودم نیومدم
تهش معنی زندگیو لابه لای گریه هام باختم
الان شدم اونی که با نصف آدمای دنیا مشکل داره
اونی که به معنای واقعی سنگ شده
پس اگه امشب بمیرم ... دنیا بدون من هیچیش نمیشه
فقط یه آدم مزخرف از رو زمین حذف میشه...