در پشت بهارها چه پاییز بدی ست
از مهر و محبت شما میترسم
ثابت شده است عاشقی چیز بدی ست
به هر قیمتی و هرجوری که میتونم
همش با خودم میگفتم
خدا همه ی کلمه هایی که گفته نشدنُ میشنوه،
همه چیزایی که دیده نمیشنُ میبینه،
همه زخمای غیر قابل تحملُ شفا میده ،
ایمان داشته باش و قوی باش!
خدارو چه دیدی شاید همه چی درست بشه
هنوز یه ساعتم نگذشته بود
فکر و خیالت بم حمله کردن
میدونی چه حالی کردم؟
احساس کردم بغض تو گلوم گیر کرده و نفسم بالا نمیاد
احساس میکردم
دنیا با این عظمتش تصمیم گرفته بشه آینه دق من
حس میکردک الان وقتشه بمیرم
میخواستم آسمونو هم بالا بیارم
تلخ شدم
دچار آدمی ام که نمیخواهد راه چاره ام باشد
امروز دنیا به وسعت بزرگی اش
مرا نیمه جان کرد
چجوری دل میبُری وقتی من بیقرارتم
تو خیلی وقته نیستی و باز کنارتم
نرو
من نمیدونم با این همه خوبی چرا بدی
تو راجع به جدا شدن حرف نمیزدی
نرو
دقیقه ها،شقیقه هامو سفید کردن
شقیقه هام همیشه باعث سردردن
کاش بازم دقیقه های با تو برگردن
زندگیم تویی که خیلی وقته سوق دادم
حالا که آزادم،دردم اینه عاشق کسی نمیشم
حالا که خیلی وقته از فکرا افتادم
نیستی یادم
باید تو زندگیت یه جورِ بهتری شم
تو با کی دلخوشی که دیگه نیست دل تو پیش مـــن
دوس دارمت،ولی تا کِی همیشه مــــن؟
همیشه من
تو قعر خاطراتم،ولی باهاتم
زنده ام با فکرِ اینکه کی میدی نجاتم
شازده کوچولو گفت: «اهلی کردن» یعنی چه؟
روباه گفت: این چیزی است که امروزه دارد فراموش می شود. یعنی «پیوند بستن»
- پیوند بستن؟
روباه
گفت: البته.
مثلاْ تو برای من هنوز پسربچه ای بیشتر نیستی
مثل صدهزار پسربچه ی دیگر
نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری
من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم ، مثل صدهزار روباه دیگر
ولی اگر تو مرا اهلی کنی، هردو به هم احتیاج خواهیم داشت
تو برای من یگانه ی جهان خواهی شد و من برای تو یگانه ی جهان خواهم شد
شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم. یک گل هست
که گمانم مرا اهلی کرده باشد...
روباه
گفت: زندگی من یکنواخت است.
من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا شکار
می کنند.
همه ی مرغ ها شبیه هم اند و همه ی آدم ها شبیه هم اند.
این زندگی کسلم می کند. ولی اگر تو مرا اهلی کنی
زندگی ام چنان روشن خواهد شد که انگار نور خورشید بر آن تابیده است
آن وقت من صدای پایی را که با صدای همه ی پاهای دیگر فرق دارد خواهم شناخت
صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می راند
ولی صدای پای تو مثل نغمه ی موسیقی از لانه بیرونم می آورد
علاوه بر این نگاه کن! آن جا، آن گندم زارها را می بینی؟
من نان نمی خورم. گندم برای من بی فایده است.
پس گندم زارها چیزی به یاد من نمی آورند
و این البته غم انگیز است!
ولی تو موهای طلایی رنگ داری. پس وقتی که اهلی ام
کنی معجزه می شود!
گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند
و من زمزمه ی باد را در گندم زارها دوست خواهم داشت
اگر دوست می خواهی بیا و مرا اهلی کن!
شازده کوچولو گفت: چه کار باید بکنم؟
روباه جواب داد: باید خیلی حوصله کنی
اول کمی دور از من این جور روی علف ها می نشینی.
من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی
زیان سرچشمه ی
سوءتفاهم هاست.
اما تو هر روز کمی نزدیک تر می نشینی
پس شازده کوچولو روباه را اهلی کرد
و چون ساعت جدایی نزدیک شد روباه گفت:
آه!... من گریه خواهم کرد
سپس گفت: برو دوباره گل ها را ببین.
این بار خواهی فهمید که گل خودت در جهان یکتاست
بعد برای خداحافظی پیش من برگرد تا رازی به تو هدیه کنم.
شازده کوچولو رفت و دوباره گل ها را دید. به آن ها گفت:
شما هیچ شباهتی به گل من ندارید. شما هنوز هیچ نیستید
کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید
روباه هم مثل شما بود
روباهی بود شبیه صدهزار روباه دیگر
ولی من او را دوست خودم کردم و حالا او در جهان یکتاست.
و گل ها سخت شرمنده شدند.
شازده کوچولو باز گفت:
شما زیبایید، ولی جز زیبایی هیچ ندارید
کسی برای شما نمی میرد. البته گل هم مرا رهگذر عادی شبیه شما می بیند
ولی او یک تنه از همه ی شما سر است،
چون من فقط او را آب داده ام، چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام
چون فقط برای خاطر او کرم هایش را کشته ام (جز دو سه کرم برای پروانه شدن)
چون فقط به گله گزاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام.
چون او گل من است.
سپس پیش روباه برگشت. گفت: خداحافظ.
روباه گفت: خداحافظ. راز من این است و بسیار ساده است:
فقط با چشم دل می توان خوب دید.
اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
روباه باز گفت:
- همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کرده ام...
روباه گفت:
آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند.
اما تو نباید فراموش کنی: تو مسؤول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای
تو مسؤول گلت هستی
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- من مسؤول گلم هستم.
میرفتی پیش خدا، روبروش وامیسادی، میگفتی
خدایا من واس خاطر فلانی چقد باید بها بدم كه بم بِدیش؟
بعد میرفتی هرچی داشتی میفروختی،
هرچی داشتی میدادی،
ولی آخرش به اون فلانیِ لنتی میرسیدی!
نه اینكه همه چیتو پاش بدی اما حتی ندونی بهش میرسی یا نه...
مثلا وقتی یکیو میدیدم که از نبود عشقش داره دیوونه میشه
مسخرش میکردم و میگفتم جم کن بابا این نشد بعدی
قحطی آدم نیومده ها بهتر از اون برات پیدا میشه
اما درک نمیکردم بهتر بودن یا نبودن مهم نیست
اومدن یکی دیگه هم هیچوقت مهم نیست
اگه یکیو از ته دلت دوست داشته باشی
اگه واقعا دوسش داشته باشی
بدترین اتفاقی که میتونه برات بیفته
از دست دادنش نبودنش یا رفتنش میشه
وقتی میره به معنای واقعی کلمه دیوونه میشی
دلت برای نگرانی هات و نگرانی های گاه و بی گاهش تنگ میشه
دلت برای اونی که بود و اونی که بودی تنگ میشه
دلت تیکه تیکه میشه و تک تک سلولای بدنت
نسبت به اون احساس نیاز میکنه
هیچوقت درک نمیکردم از دست دادن یه عشق واقعی
تا چه حد میتونه دردناک باشه
ما که عشقمون واقعی بود نبود؟ چرا به اینجا کشید؟
من ارزششو نداشتم؟
باب مارلی میگه
اگه ارزششو داشته باشه تو ازش دست نمیکشی
اگه هم دست بکشی تو ارزششو نداشتی!
نمیدونم جریان چیه هم از منطق متنفر شدم هم از احساس
من فقط دلتنگتم فقط میخوام بغلت کنم و گریه کنم
اونقدر گریه کنم که بمیرم
بعضیا عین یه مرض ناعلاجن
میافتن به جونت نه می تونی فراموششون کنی،
نه اونقد زنده میمونی که به خوشبختی فکر کنی.
یه حفره خالی تو قلبم به وجود اومده
با هیچی پر نمیشه و بدجور جاش درد میکنه
من که همیشه از خدا ، بودن و داشتنتو خواستم
چرا خدا هیچوقت تو مسائل عاشقانه دخالت نمیکنه؟
ب من که رسید اینجوری شد؟
خدایا فقط یه فرصت دوباره یا یه شانس دیگه بهم بده
لطفا برش گردون قسم میخورم با تمام وجودم نگهش دارم
قسم میخورم همه چی خوب میشه
خیلی کلافم
اینقدر فکرم مشغوله نمیتونم بخوابم
اینقدر سرم سنگینه همش سرگیجه دارم
اینقدر اعصابم داغونه نمیتونم چیزی بنویسم یا درس بخونم
هر روز بدتر از دیروز میشه
خلاصه اگه چند روز پستی ارسال نشد عذرخواهم حالم خوش نیست
فعلا
اون هزارتا آدم رو کشت
آدماییو که ازش متنفر بودن
ولی تو
کسیو که دوستت داشت رو
روزی هزاربار کشتی...
ممکنه کل روزشون بافکر شما خراب بشه
ولی من خوب به یاد دارم
برای داشتنت
دلی را به دریا زدم
که از آب میترسید..
اندوه که از حد بگذرد
دیگر مهم نیست بودن یا نبودن
دوست داشتن یا نداشتن
غـرق میشوی در سکوت ،
جای گله از کسی هم نیست
اشتباه از همان روز تولدم بود!!
که گفتم اگه نباشی، کل زندگیم میریزه به هم
همون آرامشی بودی، که توو حرفات بود و آرومم میکرد
همون حسِ خوبِ زندگی کردن بودی
همون حسِ خوبِ عاشقی بودی
همون کلمه هایی بودی که تک به تک از زبونم برای تو بیرون میومد
همون قطره های اشکی بودی که از شوق ریخته میشد
همون خوشحالی هایی بودی، که بهم احساسِ خوب بودن میداد
همون لبخندایی بودی، که با فکر کردن به خاطره هامون ناخودآگاه میومد رو لبم!
تو خیلی چیزا بودی.. تو خودِ زندگی بودی :)