عزیز جانم...
مگر میشود رؤیای زندگی با تو را به دست فراموشی بسپارم؟
رؤیایی که در تمام لحظات نبودنت،گرمابخش لحظات زندگی یخ زده ام است...
رؤیای زندگیمان در زیر سقف یک خانه ی کوچک،خانه ای با پنجره های آبی که روبه روی پنجره ها پُر از گلدان باشد...
خانه ای با یک آشپرخانه کوچک و یک میز گِرد چوبی دو نفره...
و هر روز عصر،روی صندلی هایمان بنشینیم،من برایت چایی بریزم و تو برایم از آن غزل های زیبایت بخوانی...
اصلا مگر ما جز دو فنجان چای و یک میز گرد چوبی و دستان هم،از این زندگی چه میخواهیم؟
زهره صوفی
طبقه بندی: شعر،
برچسب ها: زهره صوفی، #زهره_صوفی، زهره_صوفی، شعر سپید، شعر نو، قشنگ، عشق،