چند روز نبودم - نتونستم به پیام های قشنگتون جواب بدم ببخشید ...
طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: درد، خودکشی، جون، جوونی، دانشگاه، درس خواندن، احساس نویسی،
این دانشگاه هم که فقط به جز وقت گرفتن هیچی واسه ادم نداره - میریم دانشگاه انگیزه پیدا کنیم بدتر از انگیزه ادم کم میشه ...
چی بگم ؟؟؟
بخدا دیگه خسته شدم ...
خسته از نشون دادن خوب بودن همه چیز - وقتی خوب نیست ...
تو نظرات داشتیم که با این سن کمت خیلی درک خوبی داری ...
نمیدونم چطور تشکر کنم ...
ولی همیشه همه چیز اونطوری که فکر میکنین نیست ...
من 19 سال از خدا عمر گفتم - حدود 2 سال دارم با بدترین فکر ها زندگی میکنم - بهش میگن زندگی ...
این بده ... یعنی فاجعه است . که یه جون 19 ساله هیچ انگیزه ای نداره ...
از آیندش میترسه ... با مدرک لیسانس !!! مدرکی که بیست سال واسش زحمت کشید ...
فقط دارن مخ مارو کار میگیرن که برین درس بخونین !!!
همه چیز ما شده کنکور ...
میدونین یک سال تمام 12 ساعت روزی بخونی یعنی چی؟
میدونین انقدر درس بخونی تا گریت در بیاد یعنی چی ؟
میدونین انقدر درس بخونی تا گریت در بیاد یعنی چی ؟
میدونین بالاترین معدل باشی ولی هیچی نباشی یعنی چی؟
میدونین خانوده آدم ادمو قبول نداشته باشه یعنی چی؟
میدونین بهترین سال های عمرتو مشغول درس خوندن باشی یعنی چی؟ ( کارایی که دوست داشتی رو انجام ندی )
بیخیال ...
هر وقت دست هامو باز میکنم خالیه ...
حس بدیه ...
همش دارم از خوشی میگم - میدونین چرا ؟؟؟
چون کسی خوشحال نیست ... این از پوچ بودن خودمم بدتره ...
هرکسیو میبنی به اندازه یک سال حرف داره ...
همه دارن درد میکشن ... دیدن اینا 100 برابر بیشتر به من اسیب میزنه ...
این درد ها به من حس ترس داده ...
ترس از خودکشی جونایی که هیچ گناهی ندارن ...
خدایا ...
همش دارم از خوشی مینویسم - این دفعه دوست دارم از دختری بنویسم که پارسال خودکشی کرد ...
هم سن خودمون بود ... زندگی داشت ... خانواده داشت ...
ولی نتونست دردشو تحمل کنه ...
اینجور موارد به وفور پیدا میشه ...
میدونین چرا ... همش سر رفتاری هست که با ما جونا میشه ...
کاش یکی ام بود مارو میفهمید ...
کاش خمونجور کوچیک میموندیم ..
هعی ...
بعضی چیزا درد میشه ... ولی من همیشه توی بدترین شرایط میخندم - نمیدونم چرا ولی یه دوست روانشناس داشتم که میگفت هر کسی در مقابل سختی یه واکنش میده واسه شما خنده هست.
حتما میگین اه خوش بحالت ... این بده که ادم موقع مراسم ختم پدر دوستش خندش بگیره ...
یاد علی مسعودی افتادم که همه داشتن موقع اجراش ریز ریز میشدن ...
ولی هیچکس نگفت که این چقدر سختی کشید ...
داشت درد های خودشو یه جوری میگفت که من مخاطب بخندم ...
هعی ...
من سنم کمه !!!
یه آدم 19 ساله که قد یه دنیا حرف داره - یه جونی که داره روز به روز نابودتر میشه ...
بعضی وقتا باید چای رو تلخ بخوریم اینجوری قدر شیرین بودنش رو میفهمیم.
انقدر موضوع زیاد بود که کیفیت این پست اومد پایین ...
ببخشید که احساس امروزم درد داشت.
طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: درد، خودکشی، جون، جوونی، دانشگاه، درس خواندن، احساس نویسی،