سلام ...
امیدوارم که حالتون خوب باشه ...
میخوام از این چند روزی که گذشت بگم ...
دیروز 9 صبح هر چقدر تلاش میکردم خوابم نمیگرفت شب قبلش هم فکر کنم ساعت 5 خوابیده بودم. بلند شدم، و کار های همیشگی که مسواک بود و یه چیزی خوردن، بعد شروع به متر کردن خونه و فکر کردن به همه چیز ...
رفتم سر درس که درس بخونم ولی با این همه مشغله فکری میشه درس خوند ؟
اومدم پشت سیستم یکم حالم بهتر بشه ...
اهنگ "کوچه عاشقی سیناسرلک" گوش میدادم و اومدم و نظر هارو جواب دادم کلا از صبح داغون بودم. تو همین نظر دادن ها بودم که یه جوابی واسم اومد که مرتضی نظر یکی دیگرو واسه من فرستادی !!!
هیچکس نگفت چرا انقدر حالت خرابه که اینجوری اشتباه میکنی ؟
انتظاری هم ندارم، اشتباه خودم بود. انقدر داغون بودم که ناهار رو اصلا نیمدونم چی خوردم ...
سیب زمینی پخته بودم واسه سالاد الویه همونو خوردم با تخم مرغ و یکم خیارشور ..
خیلی کم خوردم انگار سیر سیر بودم ...
داغون بودم تا غروب که رفتم باشگاه و از اول تمام عصبانیتم رو روی میت خالی میکردم ...
نمیخندیدم!!! همیشه با استادمون خنده و شوخی داشتیم ولی این دفعه استادم ازم پرسید چرا اینجوری هستی ؟؟؟
بعد بهم فشار آورد، و انقدر بهم روحیه داد که توی این 1ساعت و نیم فوق العاده عالی شدم ...
اومدم خونه و خسته بودم و از ساعت 10 تا 4 خورده ای پشت سیستم بودم و داشتم کارای عقب افتاده ام رو انجام میدادم ...
شام هم 3 تا سیب زمنی مونده بود که یکی رو با نون هموون روز تموم کردم ... نونم تموم شد ...
مونده بود دوتا سیب زمینی که یکیش رو خوردم ...
حس هیچی نداشتم و ساعت 4 از شدت خستی بیهوش شدم ...
سیستم روشن بود ولی من خواب ...
بعد 9 صبح دوستم بهم زنگ زد و یه سیکل جدید شروع شد که امروز نام داشت ...
صبحانه اون یدونه سیب زمینی رو که گفته بودم خوردم ... بدونه نون چون نداشتم !!!
وقتم نداشتم ...
از 10 حدودا تا همین الان بیرون بودم !!!
حدودا 16 ساعت بیروون بودم و تنها چیزی که خوردم آب بود و یه بستنی که همین 1 ساعت پیش خوردم اونم حسش اومده بود ...
حدودا ساعت 12 داشتم میومدم خیابونا رو میدم که یه مغازه ای نون داشته باشه ...
دریق از یه نون !!!
بیخیال سوار ماشین شدم و رفتم ... داشتم میرسیدم که راننده عزیزمون تصادف کرد !!!
شدید نبود ولی این راننده ها دعوایی که گرفته بون از خود تصادف بدتر بود ...
با بدبختی اینم تموم شد ...
دیشب که داشتم میومدم به راننده گفته بودم مواظب خودت باش !!!
انقدر اخر همه متنام هست که توی جمله بندیم هم تاثیر گذاشته ...
الان خونه ام ...
ساعت تقریبا 2 ...
تازه پلو گذاشتم بخورم !!!
میخواستم مکارونی درست کنم اون خیلی طول میکشه ...
الان دارم همون اهنگ سینا سرلک رو گوش میدم و واستون پست مینویسم ...
فردا هم 9 صبح باید بلند بشم ...
تا 7 باید بیرون باشم چون کارگاه دارم ...
اگه دیدن پست ندادم ببخشین منو چون خونه نیستم
خیلی عالیه حالم واقعا دارم میگم. چون خیلی روز هایی رو که همیشه وقتم پره و باید از خوابم بزنم رو دوست دارم ...
دوستام بهم میگن مرتضی اعصابت فولاده یا این که خیلی دیوونه ای ...
اگه دیوونگی اینه من دیوونگی رو دوست دارم ...
ولی خودم قبول ندارم چون میدونم خیلی عجول و زود رنجم ...
روزای شلوغ رو دوست دارم اگه بدونم که یک میلیمتر منو به جلو حرکت میده ...
ببخشید یکم زیاد شد حرفام ...
یکمم نگارشش بد شد چون واقعا نه مغز فرمان درست میده و نه دستام انرژی دارن که بنویسن ...
مواظب خودتون باشین ...
زندگیتون پر از اتفاق های قشنگ ...
شب بخیر ...
یا مهدی ...
طبقه بندی: تفاوت، خاطره نویسی،
برچسب ها: شلوغی، روز شلوغ، سختی، اعصاب، حوصله، نارحتی، اشتباه،