تصمیم!
حالا که دارم به مطالب وبلاگ فکر می کنم به این نتیجه رسیدم که هیچ چیز با ارزشی ننوشتم... انگار نوشتن یادم رفته اما من این طوری نبودم من همیشه آماده نوشتن بودم همیشه چیز هایی رو که نمی تونستم بگم رو به راحتی می تونستم بنویسم. نمی دونم چی شد؟فکر کنم تقصیر خودمه.شاید تنبلی کردم.شاید کوتاهی کردم. چون دیگه انگار دستم با نوشتن راحت نیست. گاهی وقت ها چیز هایی به ذهنم می رسه اما موقعی که پای نوشتن وسطه انگار همشون از من فرار می کنن...قبلا این طوری نبود.
حالا می خوام دوباره بنویسم و اصلا اهمیت ندم که کسی می خونه یا نه.الان با این بیماری که تازگی من و اسیر خودش کردم از خیلی چیز ها بریدم... از آهنگ نوشتن.از گیتارم.از کتاب خوندن.از درس.دیگه کافیه...
می نویسم.باید بنویسم.
می رم تو دفتر هام تو تو تیکه کاغذ های آس و پاس تو اتاقم تو My document کامپیوترم دنبال داستان های نیمه کارم می گردم تا تمومشون کنم...
موضوع: منی که زنده ام،
حالا می خوام دوباره بنویسم و اصلا اهمیت ندم که کسی می خونه یا نه.الان با این بیماری که تازگی من و اسیر خودش کردم از خیلی چیز ها بریدم... از آهنگ نوشتن.از گیتارم.از کتاب خوندن.از درس.دیگه کافیه...
می نویسم.باید بنویسم.
می رم تو دفتر هام تو تو تیکه کاغذ های آس و پاس تو اتاقم تو My document کامپیوترم دنبال داستان های نیمه کارم می گردم تا تمومشون کنم...
موضوع: منی که زنده ام،
[ چهارشنبه 7 فروردین 1392 ] [ 08:40 ب.ظ ] [ sonnykeepgo ]