حرف های درگوشی

wake me up...wake me up when all is done

در جستوجوی زمان از دست رفته-طرف خانه سوان-مارسل پراست

... در هر ساعت گمان می کردم که ساعت پیشین همان چند لحظه پیش نواخته شده بود.ساعت تازه نواخته شده ی پیشین می آمد و در آسمان در کنار آن یکی نقش می بست و باورم نمی شد که شصت دقیقه در آن قوس کوچک آبی میان دو عدد طلایی بگنجند. گاهی حتی این ساعت پیشرس دو ضربه بیشتر از ساعت پیشین می نواخت، یعنی که من یک ضربه را نشنیده بودم، چیزی که رخ داده بود برای من رخ نداده بود.



موضوع: دیگرانی که دل گرفته اند،

[ چهارشنبه 30 مهر 1393 ] [ 08:13 ب.ظ ] [ sonnykeepgo ]

[ نظرات() ]

از لب برکه ها-مژگان عباس لو

 اگر ماه بودی
تو را از لب برکه ها
اگر آه بودی
تو را از دل سینه ها
اگر راه بودی
تو را از کف خیل وامانده ها
تو اما نه ماهی نه آهی نه راهی
فقط گاه گاهی
فقط گاه گاهی...فقط...
گاه گاه ....





موضوع: دیگرانی که دل گرفته اند،

[ جمعه 5 مهر 1392 ] [ 03:43 ب.ظ ] [ sonnykeepgo ]

[ نظرات() ]

خانه دوست كجاست؟-سهراب سپهری

خانه دوست كجاست؟

در فلق بود كه پرسید سوار

آسمان مكثی كرد

رهگذر شاخه نوری كه به لب داشت

به تاریكی شبها بخشید و به انگشت

نشان داد سپیداری و گفت

نرسیده به درخت

كوچه باغی است كه از خواب خدا

سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است

میروی تا ته آن كوچه

كه از پشت بلوغ سر به در می آرد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل      

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد

كودكی می بینی

رفته از كاج بلندی بالا

جوجه بر می دارد از لانه نور

و از او می پرسی

خانه دوست كجاست؟





موضوع: دیگرانی که دل گرفته اند،

[ یکشنبه 23 تیر 1392 ] [ 02:33 ب.ظ ] [ sonnykeepgo ]

[ نظرات() ]

گروس عبدالملکیان - سهراب سپهری

می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم...
گروس عبدالملکیان
----------------------------------------------------
به باغ همسفران
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید...
سهراب سپهری




موضوع: دیگرانی که دل گرفته اند،

[ پنجشنبه 26 اردیبهشت 1392 ] [ 03:01 ب.ظ ] [ sonnykeepgo ]

[ نظرات() ]

"اصغر عظیمی مهر"‬

ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ ﺻﺪﺍﯼ
ﺳﺮﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺯﯾﺎﺩ
ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ؛ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ
ﺯﯾﺎﺩ ﻋﻄﺴﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ ! ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ
ﻣﺮﮐﺒﺎﺕ ﺁﻟﺮﮊﯼ ﺩﺍﺭﯼ ؛ ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ
ﺩﻫﻢ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺳﺮ
ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻮﯼ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﻣﯽ
ﺩﻫﺪ؛ ﮔﯿﺴﻮﺍﻧﺖ ﭼﺮﺍﮔﺎﻩ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭ
ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺍﺳﺖ ؛ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﻋﻄﺮ ﻟﯿﻤﻮ ﺍﺯ
ﯾﻘﻪ ﯼ ﭘﺎﻟﺘﻮ ﭘﻮﺳﺘﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ !
ﺩﮐﺘﺮﻫﺎ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ !
ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻣﺴﯿﺢ ﮐﻪ ﻣﻠﮑﻮﺕ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ؛ ﻣﻦ ﺍﻣﺎ
ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎﻍ ﻋﺪﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﭘﺮﻫﯿﺰﯼ
ﻧﯿﺎﮐﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺍﻫﻞ
ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﻧﻮﯼ ﺍﺛﯿﺮﯼ ﺁﻥ" ﻣﯿﻢ
ﮔﺮﺟﯽ " ﺍﺳﺖ ؛ ﭘﺮﭼﻤﺶ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﯽ ﺍﺯ
ﺍﺑﺮﯾﺸﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻫﻠﭙﺮﮐﻪ ﻭ ﺑﺮﻧﺎﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ
ﺑﮕﯿﺮﯼ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﻣﻠﺘﺶ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ
ﻣﺎﻧﺪ ... !ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭﻡ
ﺳﻮﺍﺩ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﺟﻨﮕﯽ ﺩﺭ
ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺥ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺩ ! ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﻡ
ﭼﺮﺍ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﻘﻠﻢ ﺟﻮﺭ ﺩﺭ ﻧﻤﯽ
ﺁﯾﺪ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ
ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﯾﺎ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ...

"اصغر عظیمی مهر"‬










موضوع: دیگرانی که دل گرفته اند،

[ پنجشنبه 14 دی 1391 ] [ 11:41 ق.ظ ] [ sonnykeepgo ]

[ نظرات() ]

"مسافر" سهراب سپهری

دم غروب،میان حضور خسته ی اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید.
وروی میز، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
و بوی باغچهرا، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.
و مثل بادبزن،ذهن،سطحروشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را.

مسافر ازاتوبوس
پیاده شد:
"
چه آسمان تمیزی"!
و امتداد خیابان غربت او رابرد.

غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود
وروی صندلی راحتی، کنار چمن
نشسته بود:
"
دلم گرفته،
دلم عجیب گرفتهاست.
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم میبرد.
خطوط جاده ها در اندوه دامنه ها گم شده بود.
چه دره های عجیبی!
واسب، یادت هست،
سپید بود
و مثل واژه پاکی، سکوت سبز چمن زار را چرا میکرد.
و بعد، غربت رنگین قریه های سر راه.
و بعد، تونل ها.
دلم گرفته،
دلمعجیب گرفته است.
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج میشود
                                                   خاموش،
نه این صداقت حرفی،که در سکوت میان دو برگ این
                                                 گلشبوست،
نه،هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و من فکرمیکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد."

نگاه مردمسافر به روی میز افتاد:
"
چه سیب های قشنگی!
حیات نشئه ی تنهایی است."
ومیزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
-
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق، تنهاعشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوهزندگی ها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
-
و نوشداروی اندوه؟
-
صدای خالص اکسیر می دهد این نوش.

و حال،شب شده بود.
چراغ روشن بود.
وچای می خوردند.

-
چرا گرفته دلت مثل انکه تنهایی.
-
چقدر هم تنها!
-
خیال می کنم
دچار ان رگ پنهان رنگ ها هستی.
-
دچار یعنی
-
عاشق.
-
وفکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک،دچار ابی دریای بیکران باشد.
-
چه فکرنازک غمناکی!
-
و غم تبسم پوشیدهً نگاه گیاه است.
و غم اشاره ی محوی به ردوحدت اشیاست.
-
خوشا به حال گیاهان که عاشق نوردند
و دست منبسط نور روی شانهانهاست.
-
نه،وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله ای هست.
اگر چه منحنی اب بالشخوبی است
برای خواب دل اویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار بایدبود
وگرنه زمزمه ی حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنیاهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که
-
غرقابهامند.
-
نه،
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ میشوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.
و او وثانیه ها می روند ان طرف روز.
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.
و او وثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به اب می بخشند.
و خوب می دانند
که هیچ ماهیهرگز
هزار و یک گرهً رود خانه را نگشود.
و نیمه شب ها، با زورق قدیمیاشراق
در ابهای روزانه هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش میرانند.
-
هوای حرف تو ادم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و درعروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی!

حیاط روشن بود
و باد می امد
وخون شب جریان داشت در سکوت دو مرد.

" اتاق خلوت پاکی است.
برای فکر،چهابعاد ساده ای دارد!
عجیب دلم گرفته است.
خیال خواب ندارم."
کنار پنجرهرفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست:
"
هنوز در سفرم.
خیال میکنم
درابهای جهان قایقی است
و من مسافر قایق هزار ها سال است
سرود زنده ی دریانوردان کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم.
مرا سفر بهکجا می برد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرمفراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش
و بی خیالنشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف در زیر شیر مجاور؟

و در کدامبهار
درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

شراب بایدخورد
و در جوانی یک سایه راه باید رفت،
همین.

کجاست سمت حیات؟
و مناز کدام طرف می رسم به یک هدهد؟
و گوش کن،که همین حرف در تمام سفر
همیشهپنجرهً خواب را بهم می زد.
چه چیز در همهً راه زیر گوش تو می خواند؟
درست فکرکن
کجاست هستهً پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز پلک تو را می فشرد،
چه وزنگرم دل انگیزی؟
سفر دراز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت کم میکرد.
و درمصاحبهً باد و شیروانی ها
اشاره ها به سر اغاز هوش بر می گشت.
در ان دقیقه کهدر ارتفاع تابستان
به"جاجرود"خروشان نگاه می کردی،
چه اتفاق افتاد
که خوابسبز تو را سار ها درو کردند؟
و فصل فصل درو بود.
و با نشستن یک سار روی شاخهًیک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود:
حیات،غفلت رنگین یک دقیقهً "حوا"ست.

نگاه می کردی:
میان گاو و چمن ذهن باد در جریان بود.

بهیادگاری شاتوت روی پوست فصل
نگاه می کردی،
حضور سبز قبایی در میان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت می کرد.

ببین،همیشه خراشی هست روی صورتاحساس.
همیشه چیزی،انگار هوشیاری خواب،
به نرمی قدم مرگ میرسد از پشت
وروی شانهً ما دست می گذارد
و ما حرارت انگشت های روشن او را
بسان سمگوارایی
کنار حادثه سر می کشیم.
"
ونیز" یادت هست،
و روی ترعهً ارام؟
دران مجادلهً زنگدار آب و زمین
که وقت از پس منشور دیده می شد
تکان قایق،ذهن تورا تکانی داد:
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست.
همیشه با نفس تازه باید راهرفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ





موضوع: دیگرانی که دل گرفته اند،

[ یکشنبه 26 آذر 1391 ] [ 01:47 ب.ظ ] [ sonnykeepgo ]

[ نظرات() ]

کشتن مرغ مینا

روشنایی روز...سیاهی شب پیش چشمم سفید شد.روز بود و همسایه ها سرگرم کار روزانه خود بودند.خانم استفانی کرفرود  عبور می کرد تا آخرین اخبار را برای خانم ریچل نقل کند.ختنم ماودی روی گل های آزاله اش خم شده بود.تابستان بود و مردی از دور پدیدار می شد. دو بچه روی پیاده رو به شتاب می دویدند. مرد دستی تکان می داد و بچه ها برای رسیدن به او با هم مسابقه می گذاشتند.
باز هم تابستان بود.بچه ها نزدیکتر می آمدند.پسر بچه ای یک چوب ماهیگیری پشت سرش می کشید و به زحمت قدم برمیداشت. مردی دست ها را توی جیب شلوار کرده منتظر ایستاده بود. تایستان بود و بچه هایش در حیاط خانه نمایش کوچک و من درآوردی عجیبی را بازی می کردند.
پاییز بود و بچه هایش روی پیاده روی مقابل خانه خانم دوبز با هم کتک کاری می کردند. پسر بچه به خواهرش کمک کرد تا از زمین بلند شود و آنگاه به طرف خانه راه افتادند.پاییز بود و بچه هایش با انعکاسی از غم ها و شادی های روز به روی سیماهایشان جست و خیز کنان موقع رفت و برگشت به مدرسه از سر پیچ می گذشتند و ناگهان مقابل یک درخت بلوط شاد و حیران و ترسان می ماندند.
زمستان بود و بچه ها مقابل در خانه از سرما می لرزیدند و نیم رخشان روی سرخی آتش خانه ای که از آن شعله برمی خاست سایه می افکند.زمستان بود و مردی به وسط خیابان رفت و سگی را با گلوله کشت.
تابستان بود که او از دلشکستگی بچه هایش اطلاع حاصل کرد. آنگاه دوباره پاییز آمد و بچه هایش به کمک او احتیاج پیدا کردند.
آتیکوس حق داشت . می گفت آدم نمی تواند کسی را بشناسد مگر اینکه واقها در کالبداو جا بگیرد و از نظر گاه او به دنیا نگاه کند.تنها روی ایوان بو ردلی ایستادن هم کتفی بود.
هارپر لی-تاثیر گذارترین رمان قرن شد...لیاقتش هم داشت! 




موضوع: دیگرانی که دل گرفته اند،

[ دوشنبه 25 دی 1391 ] [ 05:04 ب.ظ ] [ sonnykeepgo ]

[ نظرات() ]

سیاست

یك روز یک پسر کوچولو که می خواست انشا بنویسه از پدرش می پرسه : پدرجان ! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی ؟
پدرش فکر می کنه و می گه : بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه بشی .
من حکومت هستم ، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم
مامانت جامعه ست ، چون کارهای خونه رو اون اداره میکنه .
کلفت مون ملت فقیر و پا برهنه هست ، چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره .
تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی .
داداش کوچیکت هم که دو سالشه ، نسل آینده است .
امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست .
پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره . می ره به اتاقش و می بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی خرابی خودش دست و پا می زنه .
میره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه .
می ره تو اتاق کلفتشون که اون رو بیدارکنه ، می بینه باباش توی تخت کلفتشون خوابیده .
میره و سر جاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه .
فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیه؟
پسر می گه: بله پدر ، دیشب فهمیدم که سیاست چیه! سیاست یعنی اینکه حکومت ، ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو می ده ، درحالی که جامعه به خواب عمیقی فرورفته و روشنفکر هر کاری می کنه نمیتونه جامعه رو بیدار کنه ، در حالیکه نسل آینده داره توی كثافت دست و پا می زنه ....!
نویسنده:ناشناس (من نمی شناسم!)




موضوع: دیگرانی که دل گرفته اند،

[ پنجشنبه 22 تیر 1391 ] [ 12:45 ب.ظ ] [ sonnykeepgo ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات