منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  دشمن هراسی و شگردشناسی 

     

    قصه های شهر هرت / قصه شصتم

    #شفیعی_مطهر

     

    عکس ‏سیدعلیرضا شفیعی مطهر‏

     

     سال ها می گذشت و اعلی حضرت هردمبیل پادشاه قدر قدرت و قوی شوکت شهر هرت بر این ولایت بلازده فرمانروایی می کرد. البته هر از چند گاهی اگر نغمه ای مخالف و فریادی اعتراضی از حلقوم روشنگری برمی خاست،توسط ماموران سرکوبگر هردمبیل بشدت در نطفه خفه می شد!

    آخرین ویرایش: شنبه 30 آبان 1394 05:11 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • تغییر دنیا در گروی تغییر باورهاست! 


    کودکی از مسئول سیرکی پرسید:
    چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل می تواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
    صاحب فیل گفت: این فیل چنین کاری نم یتواند بکند . چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است. آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.
    کودک پرسید: چطور چنین چیزی امکان دارد؟
    صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود، مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت ، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است. فیل به این باور رسیده است که نمی تواند این کار را بکند!
    شاید هر کدام از ما ، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است....... باورهایتان را تغییر دهید تا دنیایتان تغییر کند!.....

    عکس ‏سیدعلیرضا شفیعی مطهر‏
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه


  • ملانصرالدین و بازاریابی استراتژیك


     ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌كرد و مردم با نیرنگ٬ حماقت او را دست می‌انداختند.
    دو سكه به او نشان می‌دادند كه یكی شان طلا بود و یكی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سكه نقره را انتخاب می‌كرد.
     این داستان در تمام منطقه پخش شد، هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سكه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سكه نقره را انتخاب می‌كرد.
     تا این كه مرد مهربانی از راه رسید و از این كه ملا نصرالدین را آن طور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد.
    در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: 

    هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار، این طوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.
    ملا نصرالدین پاسخ داد: 

    ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هایم.
    شما نمی‌دانید تا حالا با این كلك چقدر پول گیر آورده‌ام.

    عکس و تصویر ملانصرالدین شنی
     شرح حكایت
     (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)


    ملا نصرالدین با بهره‌گیری از استراتژی تركیبی بازاریابی، قیمت كم‌تر و ترویج، كسب و كار «گدایی» خود را رونق می‌بخشد.
    او از یك طرف هزینه كمتری به مردم تحمیل می‌كند و از طرف دیگر مردم را تشویق می‌كند كه به او پول بدهند.
    «اگر كاری كه می كنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشكالی ندارد كه تو را احمق بدانند.»


     شرح دوم حکایت
     (دیدگاه سیستمی اجتماعی)


    ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشت.
     او به خوبی می دانست که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند.
     او می دانسته که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن- را دوست ندارند و تحقیر می کنند.
     در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را به دست می آورد.
    «اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آن ها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. »


    شرح سوم حکایت
    (دیدگاه حکومت ماکیاولی)


    ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشت. او به خوبی می دانست هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم، شما نقره را بر می دارید، آن ها احساس می کنند که طلا را به آن ها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است و این زمان به اندازه آگاهی و درک مردم می تواند کوتاه شود.
    هرچه مردم نا آگاه تر بمانند، زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده، طولانی تر خواهد بود.
     در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را به دست آورده بود.

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 28 آبان 1394 11:21 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • قوانین گدایی!

    گدای مشهوری بود به نان «عباس دَوس» که در گدایی مشهور بود. 

    روزی در حمام جوانی به نزد او آمد و گفت: 

    «می‌خواهم از تو گدایی یاد بگیرم و شاگرد تو باشم.»
    عباس دَوس گفت: «گدایی شاگردی نمی‌خواهد، فقط سه قانون مهم دارد:
    1- گدایی کن از هر کسی که باشد،
    2- گدایی کن هرجا که باشد،
    3- حاصل گدایی را قبول کن هرچه باشد.»
    سپس عباس دَوس وارد حمام شد و به نوره‌خانه رفت تا موهای زائد بدنش را از بین ببرد.
    ناگهان همان جوان به در زد و گفت: « در راه خدا به من کمک کنید!!!»
    عباس گفت: «من عباس دوس ، استاد همه‌ گدایان هستم. از من هم گدایی می‌کنی؟!!
    گفت: «خودت گفتی گدایی کن از هر کسی که باشد!!!
    پرسید: «آخر در نوره‌خانه‌ حمام که من لخت مادرزادم؟»
    گفت: «خودت گفتی گدایی کن هرجا که باشد!!»
    پرسید: «فعلاً مقداری نوره(واجبی) و موی زائد!! بدنم موجود است. قبول می‌کنی؟»
    جوان دستش جلو آورد و گفت: «قبول می‌کنم!! خودت گفتی حاصل گدایی را قبول کن، هرچه باشد!!»
    عباس دوس گفت: «احسنت که یک روزه توانستی تمام درس‌های من را یاد بگیری!»

    (نقل به مضمون از کتاب لطائف‌الطوائف)

    حالا برخی از ما ملت ایران شده‌ایم شادگردان ممتاز «عباس دَوس» برای گرفتن هر سهمیه‌ای و در هر صفی حاضریم!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  وصیت نامه گابریل گارسیا

     

    خداحافظی یا وصیت نامه گابریل گارسیا یکی از غول های ادبیات قرن بیستم و برنده نوبل ادبیات، خالق صد سال تنهایی
                                                      


    بخوانید چگونه در این نامه‌ کوتاه از جهان و خوانندگان خود خداحافظی می‌کند:

    اگر پروردگار لحظه‌ای از یاد می‌برد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من می‌داد، از این فرصت به بهترین وجه ممکن استفاده می‌کردم. 

    به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمی‌راندنم، اما یقیناً هرچه را می‌گفتم ،فکر می‌کردم. 

    هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود ،بها می‌دادم. 

    کمتر می‌خوابیدم و بیشتر رویا می‌بافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم می‌بندیم، شصت ثانیه نور از دست می‌دهیم. 

    راه را از‌‌ همان جایی ادامه می‌دادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر بر می‌خاستم که سایرین هنوز در خوابند. 

    اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من می‌بخشید، ‌ساده‌تر لباس می‌پوشیدم، در آفتاب غوطه می‌خوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در آفتاب عریان می‌کردم. 

    به همه ثابت می‌کردم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمی‌شوند، بلکه زمانی پیر می‌شوند که دیگر عاشق نمی‌شوند. 

    به بچه‌ها بال می‌دادم، اما آن‌ها را تنها می‌گذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند. 

    به سالمندان می‌آموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا می‌رسد، با غفلت از زمان حال است. 

    چه چیز‌ها که از شما‌ها [خوانندگانم] یاد نگرفته‌ام ... 

    یاد گرفته‌ام همه می‌خواهند بر فراز قله‌ کوه زندگی کنند و فراموش کرده‌اند مهم صعود از کوه است. 

    یاد گرفته‌ام وقتی نوزادی انگشت شصت پدر را در مشت می‌فشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود می‌کند. 

    یاد گرفته‌ام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتاده‌ای را از جا بلند کند. 

    چه چیز‌ها که از شما یاد نگرفته‌ام ... . 

    احساساتتان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا... 

    اگر می‌دانستم امروز آخرین روزی است که تو را می‌بینم، چنان محکم در آغوش می‌فشردمت تا حافظ روح تو گردم. 

    اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، به تو می‌گفتم «دوستت دارم» و نمی‌پنداشتم تو خود این را می‌دانی. 

    همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما دهد. کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آن‌ها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. 

    به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش می‌کنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن. هیچ کس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن. به دوستان و همه آن هایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روز بی ارزشی خواهی داشت...

    همراه با عشق.

    گابریل گارسیا مارکز

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  خود را بشناس!


    ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺗﮕﺎﻩ ﻧﯿﺴﺖ ,
    ﺷﻤﺎ ﻣﻌﺒﺪﯼ ﻫﺴﺘﯿﺪ ,
    ﮐﻪ ﺧـﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ,
    ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﺘﺎﻥ...
    ﻣﻌـﺸﻮﻕ ﺩﺭ ﻋـﺎﺷﻖ ﻧﻬﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ,
    تغییر واقعی همیشه از درون آغاز می شود ,
    پس هنگامی که در خلوت خودت هستی، تغییر کن ,
    نه در مقابل دیگران ,
    هرکس که دیگران را بشناسد ,
    عاقل است ,
    وهر کس خود را بشناسد ,
    عارف است .

    «من عرف نفسه فقد عرف ربه»

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •   سیاستمدار!

    پدری برای تست علایق و شغل مورد علاقه پسرش در مقابلش قرآن, سكه و مشروب گذاشت. و خود در محلی پنهانی واکنش فرزند را رصد کرد.
    گفت: اگر قرآن را برداشت ،مومن می شود .
    اگر سكه را برداشت،كاسب و اگر مشروب را برداشت، فاسد می شود .
    پسر آمد و قرآن را زیر بغل زد , سكه را در جیب گذاشت و مشروب را سر كشید!
    پدر آهی کشید و گفت:  

    ای وای! که پسرم سیاستمدار می شود!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  با خدا همه چیز ممکن است! 

     

    من آموخته ام :
    ساده ترین راه برای شاد بودن،
    دست کشیدن از گلایه است...

    من آموخته ام :
    تشویق یک آموزگار خوب،
    می تواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند...

    من آموخته ام :
    افراد خوش بین نسبت به افراد بدبین٬
    عمر طولانی تری دارند...

    من آموخته ام :
    نفرت مانند اسید،
    ظرفی را که در آن قرار دارد ، از بین می برد...

    من آموخته ام :
    بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی دارد،
    فقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد...

    من آموخته ام :
    اگر می خواهم خوشحال باشم،
    باید سعی کنم دل دیگران را شاد کنم...

    من آموخته ام :
    اگر دو جمله «خسته ام» و «احساس خوبی ندارم» را از زندگی حذف کنم، بسیاری از بیماری ها و خستگی ها برطرف می شوند...



    من آموخته ام :
    وقتی مثبت فکر می کنم ،
    شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سر می پرورانم...

    و سرانجام این که من آموخته ام :
    «با خدا همه چیز ممکن است...»

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  قائم مقام فراهانی قربانی جهل جامعه! 

     

    (توجه:من دلایلی در رد یا اثبات مطلب ذیل نیافتم.تحقیق و ارزیابی بر عهده مخاطب فرزانه است.)

     

     

     

    سفیرانگلیس قتل قائم مقام فراهانی را در کتاب حقوق بگیران انگلیس در ایران چنین تعریف می کند:

    قائم‌مقام فراهانی تنها ایرانی وطن پرستی بود که نتوانسته بودیم او را بخریم، هر رشوه ای که بدو می دادیم ،می گرفت، اما آن را به شاه می داد...
    سرانجام نامه ای به دولت عالیه انگلیس نوشتم و برای کشتن ایشان درخواست پول کردم...
    پس از این که پول فرستاده شد، شبانه به خانه امام جمعه تهران رفتم و مقداری را به او و مقداری را هم جهت عواملش بدو دادم و گفتم باید که وی را تکفیر کنند..
    فردا در همه مساجد تهران روحانیون بر منبر رفته و بانگ بر آوردند که: 

     

    مسلمانان! از دست این کافر فریاد !فریاد !  او دولت اسلام را بر زمین زده است و....
    سر و صدا که بالا گرفت، شاه ابتدا او را عزل کرده و پس از یک هفته فرمان قتل تنها ایرانی وطن پرست را امضاء کرد !
    پس از قتل آن بزرگ مرد سوار بر اسب شدم تا واکنش مردم را در شهر ببینم.
    دیدم این مردم ابله فرومایه بسان شب عید یکدیگر را در آغوش کشیده و کشته شدن این کافر ملحد را به هم تبریک می گویند!!
    آیا به راستی گاهی روحانیت تکمیل کننده جهل جامعه است؟!

     

    سفیرانگلیس قتل قائم مقام فراهانی را در کتاب حقوق بگیران انگلیس در ایران چنین تعریف می کند:

    قائم‌مقام فراهانی تنها ایرانی وطن پرستی بود که نتوانسته بودیم او را بخریم، هر رشوه ای که بدو می دادیم ،می گرفت، اما آن را به شاه می داد...
    سرانجام نامه ای به دولت عالیه انگلیس نوشتم و برای کشتن ایشان درخواست پول کردم...
    پس از این که پول فرستاده شد، شبانه به خانه امام جمعه تهران رفتم و مقداری را به او و مقداری را هم جهت عواملش بدو دادم و گفتم باید که وی را تکفیر کنند..
    فردا در همه مساجد تهران روحانیون بر منبر رفته و بانگ بر آوردند که: 

    مسلمانان! از دست این کافر فریاد !فریاد !  او دولت اسلام را بر زمین زده است و....
    سر و صدا که بالا گرفت، شاه ابتدا او را عزل کرده و پس از یک هفته فرمان قتل تنها ایرانی وطن پرست را امضاء کرد !
    پس از قتل آن بزرگ مرد سوار بر اسب شدم تا واکنش مردم را در شهر ببینم.
    دیدم این مردم ابله فرومایه بسان شب عید یکدیگر را در آغوش کشیده و کشته شدن این کافر ملحد را به هم تبریک می گویند!!
    آیا به راستی گاهی روحانیت تکمیل کننده جهل جامعه است؟!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات