منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.

  • پوستین کهنۀ دربار
    ا===============
    ایاز، غلام سلطان محمود غزنوی در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اوّل به آن اتاق و به لباس هایش نگاه می کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می رفت. 

    او قفل سنگینی بر در اتاق بسته بود. درباریان حسود خیال کردند که او در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی دهد. آن ها این خبر را به شاه گفته و سلطان با این که می دانست که ایاز مرد درستکاری است، امّا گفت: 

    وقتی وی در اتاقش نباشد، بروید و همه طلاها و پول ها را برای خود بردارید.
    نیمه شب، عدّه ای به اتاق ایاز رفته و هرچه گشتند به جز لباس پارۀ آویزان چیزی نیافتند. آن ها خیلی ترسناک و شرمنده و دست خالی پیش شاه رفتند.
    سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم .او مرد وفادار و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می کند تا گذشته اش را همیشه به یاد آورده و به مقام خود مغرور نشود!...

    ... و چقدر جای ایازها در این زمان خالی است!!!


    آخرین ویرایش: یکشنبه 21 بهمن 1397 08:04 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  تربیت ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ

    پسر «ﮔﺎﻧﺪﯼ» ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:

    ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ.
    ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﮔﻔﺖ:
    ﺳﺎﻋﺖ 5 ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ.
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ.

    ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ، ﺳﺎﻋﺖ 5:30 ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!!

    ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ 6:00 ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!!

    ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟!

    ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ!

    ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ:
    «ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ "ﺭﺍﺳﺖ" ﺑﮕﻮﯾﯽ!!»

    ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
    ﺍﯾﻦ ﻫﺠﺪﻩ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ باره ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ!!

    ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽ ﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ!!

    ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﻢ...

    ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ 80 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!

    @davatchannel

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • نه از تو، نه از من...


    روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می‌خواند. آوازی شنید که:
    ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
    شیخ گفت: بار خدایا! خواهی آنچه را که از "رحمت" تو می‌دانم و از "بخشایش" تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجده‌ات نکند؟
    آواز آمد: نه از تو، نه از من...


    #عطارنیشابوری
                    
                 •┈••✾

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  آیا تو هر آنچه می نمایی هستی؟

    روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه می‌کند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: 

    استاد، چه شده كه این‌گونه اشك می‌ریزید؟ آیا کسی به شما چیزی گفته؟ 

    شیخ جعفر در میان گریه‌ها گفت: آری، یکی از لات‌های این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده. 

    همه با نگرانی پرسیدند: مگر چه گفته؟

    شیخ در جواب می‌گوید او به من گفت: شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من می‌گویند. آیا تو هم همانی هستی که همه می‌گویند؟! 

    و این سوال حالم را عجیب دگرگون كرد.

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 17 بهمن 1397 10:47 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • زود قضاوت می‌کنیم!


    در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند.


    بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سن‌تان باید بچه دبیرستانی داشته باشید.
    نه مثل بچه دبیرستانی‌ها نامزدبازی و دختربازی کنید.

    داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: 

    آره عزیزم. بچه‌ها رو گذاشتیم خونه، خودمون اومدیم. واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال.


    خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم.


    داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: 

    پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.


    اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟
    ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها.


    داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: 

    داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی.


    آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر این قدر به هم نزدیک باشند.


    داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: 

    از کی تا حالا من شدم داداشت؟ 

    زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.


    تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا.

    داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: 

    به مامان سلام برسون. 

    مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوه‌های گلم... _
    وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد این قدر جوان به نظر می‌رسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوست‌داشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.

    ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوست‌دخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
    _
    _
    _
    پی‌نوشت:

    این داستان نانوشته‌ی بسیاری از ماست. هرکدام‌مان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت می‌کنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام می‌دانیم.

    خلاص    


     ارتباط با من:
    @NoorizadMohammad1331
    @MohammadNoorizad
    www.instagram.com/mnourizad

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • خدا به دنبال جمعیت نیست

    یک کشیش، خود را شبیه به یک شخص فقیر و بی‌ خانمان با لباس‌های ژولیده در می آورد و روزی که قرار بوده اسمش به عنوان کشیش جدید یک کلیسای ده هزار نفری اعلام شود، با همین قیافه به کلیسا می رود. 

    خودش ماجرا را این طور تعریف می کند: 

    نیم ساعت قبل از شروع جلسه به کلیسا رفتم، به خیلی ها سلام کردم، اما فقط ۳ نفر از این همه جمعیت جواب سلام من را دادند... به خیلی ها گفتم، گرسنه هستم اما هیچ کس حاضر نشد یک دلار به من کمک کند... سپس وقتی رفتم در ردیف جلو بنشینم، انتظامات کلیسا از من خواست که از آن جا بلند شوم و به عقب برگردم... 

    به هر حال وقتی شبان کلیسا اسم کشیش جدید را اعلام می کند،  تمام کلیسا شروع به کف زدن می کنند و این مرد ژولیده از جای خود بلند می شود و با همین قیافه به جلوی کلیسا دعوت می شود. مردم با دیدن او سرهایشان را از خجالت خم می کنند، عده ای هم گریه می کنند و این مرد سخنانش را با خواندن بخشی از انجیل آغاز می کند: 

    گرسنه بودم، غذا دادید... تشنه بودم، آب دادید... مریض بودم به عیادتم آمدید... خیلی ها به کلیسا می روند، اما شاگرد و پیرو راستین عیسی مسیح نیستند... خدا به دنبال جمعیت نیست، خدا به دنبال دستی است که کمک می کند، قلبی که محبت می کند، چشمی که برای دیگران نگران است و پایی که برای ناتوانان برداشته می شود...

    پویش کارآفرینی نابینایان ومعلولان ایران
    https://t.me/paknooma

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  بازیچه دست هوس

    یعقوب لیث سیستانی؛ پادشاه سلسله صفاریان و نخستین شهریار ایرانی پس از اسلام؛ شبی هرچه کرد ؛ خوابش نبرد. غلامان را گفت حکمأ به کسی ظلم شده؛ او را بیابید . پس از کمی جست و جو ؛ غلامان بازگشتند و گفتند سلطان به سلامت باشد؛ دادخواهی نیافتیم اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخاست و با جامه مبدل؛ از قصر بیرون شد ؛ در پشت قصر و ناله ای شنید که :

    خدایا ! یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش این چنین ستم می شود ! 

    سلطان گفت؛ چه می گویی؟ اینک من یعقوبم و از پی تو آمده ام . بگو ماجرا چیست؟ 

    آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمی دانم؛ شب ها به خانه من می آید و به زور ؛ زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار می دهد. 

    سلطان گفت : اکنون کجاست؟ 

    مرد گفت: شاید رفته باشد . 

    شاه گفت : هرگاه آمد؛ مرا خبر کن! 

    و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت هر زمان این مرد  مرا خواست؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم . 

    شب بعد ؛ باز همان سرهنگ به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت . یعقوب لیث سیستانی با شمشیر برهنه به راه افتاد. در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ دستور داد تا چراغ ها و آتشدان ها را خاموش کنند. آن گاه ظالم را با شمشیر کشت . پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛ پس در دم سر به سجده نهاد . آن گاه صاحب خانه را گفت :قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام . 

    صاحب خانه گفت : پادشاهی چون تو چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟ 

    شاه گفت: هرچه هست؛بیاور. 

    مرد؛پاره ای نان آورد و سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید . سلطان گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم . پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری؛ مانع اجرای عدالت نشود ؛ چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است؛ پس سجده شکر گذاشتم . اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم . اکنون از آن ساعت تا به حال.چیزی نخورده ام. 

    گر به دولت برسی ؛ مست نگردی، مردی 

    گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی مردی 

    اهل عالم همه بازیچه دست هوسند 

    گر تو بازیچه این دست نگردی، مردی...


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  شاه در ته جهنّم

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  بازی اهل سیاست...

    حدود ۱۶۰ سال پیش ملک التجار روسیه یک دست چای خوری برای امیر کبیر تحفه فرستاد.
    امیر اندیشید که آیا صنعت گران زبردست ایرانی می توانند نظیرش را بسازند؟
    سال ها بعد در ایام نوروز جمعی در باغ چهل ستون اصفهان به تفریح نشسته بودند. در این بین گدایی پیش آمد و درخواست کمک نمود و گفت:
    من واقعا گدا نیستم .سرگذشتی دارم اگر حوصله ی شنیدن دارید، برایتان تعریف کنم.

    او گفت: در زمان صدارت امیر کبیر یک روز حاکم اصفهان صنعت گران شهر را احضار کرد. گفت آیا می توانید کسی را که در میان شما از همه استادتر است، معرفی کنید.
    صنعتگران مرا معرفی کردند.
    حاکم گفت: امیرکبیر برای انجام کار مهمی تو را به تهران خواسته است . 

    من در تهران به حضور امیر رسیدم. سماوری نزد امیر بود. او سماور را آب و آتش نمود و تمام اجزای سماور را بیان کرد و گفت: می توانی سماوری مانند این بسازی؟
    من تا آن زمان سماور ندیده بودم. جلو رفتم و پس از ملاحظه، گفتم: بله می توانم.
    امیر گفت :این سماور را ببر، مانندش را بساز و بیاور.
    من سماور را برداشتم مشغول شدم. پس از اتمام کار، سماور ساخته شده را نزد امیر بردم و مورد پسند واقع شد. 

    امیر پرسید: این سماور با مزد و مصالح به چه قیمت تمام شده است؟ 

    من عرض کردم :روی هم رفته ۱۵ ریال. 

    امیر دستور داد تا امتیاز نامه ای برای من بنویسند که فن سماور سازی به طور کلی برای مدت ۱۶ سال منحصر به من باشد و بهای فروش هر سماور را ۲۵ ریال تعیین کرد.
    پس از صدور این فرمان گفت به حاکم اصفهان دستور دادم که وسایل کارت را از هر جهت فراهم نماید.

    در بازگشت به اصفهان بسرعت مشغول کار شده و چند نفر را نیز استخدام کردم و مجموعا مبلغ۲۰۰ تومان خرج شد. اما هنوز مشغول کار نشده بودم که از طرف حکومت به دنبال من آمدند من را همچون دزدان نزد حاکم بردند.
    تا چشم حاکم به من افتاد با خشونت گفت: 

    میرزا تقی خان امیر کبیر از صدارت خلع شده و دیگر کاره ای نیست. تو باید هر چه زودتر مبلغ ۲۰۰ تومان را به خزانه ی دولت برگردانی.

    در آن هنگام من پولی نداشتم. پس دستور مصادره اموال من صادر شد. با این وجود بیش از ۱۷۰ تومان فراهم نشد. برای ۳۰ تومان دیگر مرا سر بازار برده و در انظار مردم چوب زدند. تا این که مردم ترحم کرده و سکه های پول را به سوی من که مشغول چوب خوردن بودم ،پرتاب کردند. سرانجام آن ۳۰ تومان هم پرداخت شد. اما به خاطر آن چوب ها و صدمات چشم هایم تقریبا نابینا شده و دیگر نمی توانم به کارگری مشغول شوم. از این رو به گدایی افتادم....

    این حکایت دویست ساله ماست که با تغییر اشخاص و حاکمان، کل زیر ساخت هایمان را شخم می زنیم !!!

    محمدعلی فروغی

    هرکه شد خام، به‌صد شعبده خوابش کردند
    هر‌که در‌ خواب نشد، خانه خرابش کردند

    بازی اهل سیاست که فریب‌ است و  دروغ
    خدمتِ خلقِ ستمدیده، خطابش کردند

    اول کار بسی وعده‌ی‌ِ شیرین دادند
    آخرش تلخ شد و نقشِ بر ‌آبش کردند

    آنچه گفتند شود سرکه‌یِ نیکو و حلال
    در نهانخانه‌یِ تزویر، شرابش کردند

    پشت دیوار خری داغ نمودند و به ما
    وصفِ آن طعم دل‌انگیز کبابش کردند

    سال‌ها هرچه که رِشتیم به امّید و هوس
    بر سرِ دارِ مجازات، طنابش کردند

    گفته بودند که سازیم، وطن همچو بهشت
    دوزخی پر ز بلایا و عذابش کردند

    زِ که نالیم که شد غفلت و نادانیِ ما
    آنچه سرمایه‌یِ ایجاد سرابش کردند

    لب فروبسته ز دردیم و پشیمانی و غم
    گرچه خرسندی و تسلیم، حسابش کردند

    فرخی یزدی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  درد اینجاست! 

     

    حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
    هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست

    نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری است
    بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست

    بیا که مسئله بودن و نبودن نیست
    حدیث عهد و وفا می رود نبرد اینجاست

    بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش
    هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست

    به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند
    چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست

    جدایی از زن و فرزند سایه جان ! سهل است
    تو را ز خویش جدا می کنند ، درد اینجاست

    #هوشنگ_ابتهاج

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات