منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  زردآلو یا هسته زردالو؟!


    مردی حاشیه خیابان بساط پهن کرده بود ،زردآلو هر کیلو 2 تومن ،هسته زردآلو هرکیلو 4 تومن!

    یکی پرسید :چرا هسته اش از زرد آلو گرون تره ؟
    فروشنده گفت : چون عقل آدم رو زیاد می کند.
    مرد كمی فكر كرد و گفت : یه کیلو هسته بده! 

    خرید و مشغول خوردن که شد با خودش گفت :
    چه کاری بود زردآلو می خریدم .هم خود زردآلو رو می خوردم هم هسته شو هم ارزون تر بود!

    رفتُ همین حرف رو به فروشنده گفت. فروشنده گفت : 

    بله ،نگفتم عقل آدم رو زیاد می کنه! چه زود اثر کرد!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آخرین ویرایش: شنبه 23 تیر 1397 09:59 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  پرواز،از کجا به کجا؟!


    برای دیدن خانواده بعد از ۱۶ سال دوری به ایران رفته بودم. یک روز که با اتومبیل برادرم بودم، در یکی از خیابان‌های شلوغ تهران پسری ۱۴ - ١۵ ساله اجازه گرفت تا شیشۀ ماشین را تمیز کند ... به او اجازه دادم و اتفاقأ کارش هم خیلی تمیز بود، یک 20 دلاری به او دادم. با حیرت گفت: 

    شما از آمریکا آمدید ؟ 

    گفتم :بله، 

    بعد گفت: امکان دارد از شما چند سوال دربارۀ دانشگاه‌های امریکا بپرسم ، به همین خاطر هم پولی از شما بابت تمیز کردن شیشه نمی‌خواهم.
    رفتار مودبانه‌اش تحت تاثیرم قرار داده بود .. 

    گفتم :بیا بنشین توی ماشین باهم حرف بزنیم ... 

    با اجازه کنارم نشست ... 

    پرسیدم: چند ساله ‌هستی ؟ 

    گفت: ۱۶ .

    گفتم: دوم دبیرستانی ؟
    گفت :نهT امسال دیپلم می گیرم .

    گفتم: چطور ؟
    گفت :درسم خوب است و سه سال را جهشی خواندم و الان سال آخرم . 

    گفتم :چرا کار می کنی ؟

    گفت :من دوسالم بود که پدرم فـوت شد .مادرم آشپز یک خانواده ثروتمند است .
    من و خواهرم هم کار می کنیم تا بتوانیم کمکش کنیم .اما درس هم می خوانیم .پرسید: آقا، شنیدم دانشگاه‌های آمریکا به شاگردان استثنایی ویزای تحصیلی و بورس می دهند .
    پرسیدم :کسی هست کمکت کند ؟ 

    گفت: هیچ کس، فقط خودم و خودم .

    گفتم :غذا خوردی؟ 

    گفت: نه .

    گفتم : پس با هم برویم یک رستوران غذا بخوریم و حرف بزنیم . 

    گفت :به شرط این که بعد توی ماشین‌ را تمیز کنم! 

    و من هم قبول کردم، با اصرار من سه نوع غذا سفارش داد و با مهارت خاصی بیشتر غذای خودش را در لابه‌لای غذای خواهر و مادرش گذاشت .نزدیک به ۲ ساعت با هم حرف زدیم .دیدم از همه مسائل روز خبر دارد و به خوبی به زبان انگلیسی حرف می زند .نزدیک غروب که فرید را ...( اسمش فرید بود ) نزدیک خانۀ خود‌شان پیاده کردم ،تقریبا اطلاعات کافی از او در دست داشتم .قرارمان این شد که فردای آن روز مدارک تحصیلیش را به من برساند. مـن هم به او قول دادم که هر کاری که در توانم باشد ،برای اقامت او انجام دهم .
    حدود ۶ ماهی طول کشید تا از طریق یک وکیل آشنا بالاخره توانستم پذیرش دانشگاه را تهیه کنم و آن را با یک دعوت نامه از سوی خودم برای فرید پست کردم .چند روز بعد فرید بغض کرده زنگ زد و گفت: 

    من باورم نمی شود! فقط می‌خواستم بگویم ما دو روز است تاصبح داریم اشک شوق می ریزیم .

    با همسرم نازنین ماجرا را در میان گذاشته بودم .او هم با مهربانی ذاتی‌اش کمکم کرد تا همه چیز سریع‌‌تر پیش برود .خلاصه ٦ ماه بعد در فرودگاه لس آنجلس به استقبالش رفتیم .صورتش خیس اشک بود و فقط از ما تشکر می کرد .وقتی دو سال بعد به عنوان جوان‌ترین متخصص تکنولوژی‌های جدید در روزنامۀ نیویورک تایمز معرفی شد ،به خود ‌می‌بالیدیم ...نازنین بدون این که به ما بگوید راهی برای آمدن مادر و خواهر فرید پیدا کرد .
    یک روز غروب که از سر کار آمدم ،نازنین سورپرایزم کرد و گفت خواهر و مادر فرید فردا پرواز می کنند .روز زیبایی بود .وقتی فرید آن ها را دید، قدرت حرف زدن و حتی گریه کردن هم نداشت ،فقط برای لحظاتی در آغوش مادر و خواهرش گم شد و نگاهمان کرد و گفت: 

    شما با من چه‌ها که نکردید .

    مشغول پذیرایی از مهمان‌ها بودیم که نازنین صدایم کرد و فرید را نشانم داد که با یک حوله و سطل آب شبیه اولین بار که در خیابان دیده بودمش، داشت اتومبیلم را تمیز می کرد .⚡️

    از خانه بیرون رفتم و بغلش کردم .گفت: 

    می خواهم هرگز فراموش نکنم که شما مرا از کجا به کجا پرواز دادید.

    دکتر #فریدعبدالعالی یکی از استادان ممتاز و برجستۀ دانشگاه هاروارد آمریكا

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  آن چه از دین مانده است...


    چنین گفت مهتاب

    ابراهیم پسر رکن‌الدین ساوی می‌گوید: 

    در آن سال که در هرات بودمی، نزد شیخ صائن‌الدین غزنوی درس حدیث خواندمی. شیخ صائن‌الدین را هماره تبسم بر لب بودی، جز آن روز که گفت‌وگوی خویش را با محمد مهتاب برای ما بازگفت. غم در سیما داشت و لرزه در صدا. گفت: 

    امروز در راه مدرسه، مهتاب را دیدم که در کنجی نشسته و اشک گرم بر خاک سرد می‌ریزد. نزد او رفتم و تحیتش گفتم. سر برنیاورد، اما تحیت مرا به نیکوتر از آنچه شنید، پاسخ گفت. پرسیدم: 

    خواجه را چه پیش آمده است که چنین زار می‌بینمش؟ 

    دست اشارت به سوی مدرسه دراز کرد؛ یعنی به راه خویش برو و از حال من مپرس. گفتم: 

    والله اگر ندانم این اشک در چشم تو از کدام راه آمده است، پای در راه نگذارم. 

    لختی گذشت. سرانجام مهتاب به سخن آمد و گفت: 

    پیش از آن که تو از راه رسی، دیدم که اهل شهر دخترکی را سنگ‌زنان نزد قاضی می‌برند که در مجلس مردان رقصیده است. از آن دم، نه پای رفتن دارم که در راه گذارم و نه دست نسیان که غم از سینه بردارم. 

    گفتم: ای خواجه، تو را نزیبد که بر خاک نشینی و بر عاقبت دختری چنان، اشک از دیدگان فروریزی. 

    خواجه سر برآورد و تیز در چشمان من نگریست و گفت: 

    ای شیخ، نگفتمت که به راه مدرسه رو و از حال من مپرس؟ اگر بر آن دختر بگریم رواست که بندۀ خداست و جگرگوشۀ مرد و زنی بینواست. اما گریۀ من نه برای اوست؛ بر مردمی است که از دین خدا و آیین تقوا، برای آنان جز این نمانده است که دخترکان را سنگ زنند...!

    https://t.me/abdolrezamolavi

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  اندازه تفکر

     

    روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد. بعد از مدتی که خوب فحش داد، تولستوی کلاهش را از سر برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت: من لئو تولستوی هستم.

    زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت: 

    چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ 

    تولستوی در جواب گفت: شما سخت مشغول معرفی خود بودید و من هم صبر کردم تا توضیحات شما تمام شود و من هم خودم را معرفی کردم.


    وسعت دنیای هر کسی به اندازه تفکر اوست.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  دزد دین یا دزد مال؟


    می گویند در قدیم دزد سرِ گردنه هم معرفت داشت .

    روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ی سکّه ی مردی غافل را
     دزدید .

    هنگامی که به خانه رسید، کیسه را باز کرد ، دید در بالای سکّه ها کاغذی است که بر آن نوشته است:

    خدایا ،به برکت این دعا سکّه های مرا محافظت بفرما !

    اندکی اندیشه کرد ، سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند .

    دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد .

    دزدِ کیسه در پاسخ گفت :
    صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است .

    او بر این دعا به خدا اعتقاد و اعتماد نموده است .

    من دزدِ دارایی او بودم، نه دزدِ دینِ او .

    اگر کیسه ی او را پس نمی دادم ، باورش بر دعا و خدا سست می شد ،
    آنگاه من دزد باورهای او هم بودم ، و این دور از انصاف است...!
     

    *****************
    و این روزها  عدّه ای هم دزد خزانه ی مردمند و هم دزد باورهای شان ،
    چون که به نام دین دزدی می کنند؟!

    برای همین است که عدّه ای ازدین زده شده اند و فکر می کنند که این کاری که
     این ها می کنند، تعالیم دین است..... !!!

     اگر می بری ،
                 سکّه ها را ببر ،
                                 نه باورها را.....!!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • #شعر


    آفتِ انقلاب



    نه فتنه است حریف وطن به آسانی
    نه غرب و شرق، نه داعش، نه دشمن جانی

    نه پهلوی، نه بنی صدر و فرقه ی رجوی
    نه ماهواره و موسیقی و غزل خوانی

    نه بی حجاب رساند خلل به رکن عفاف
    نه روسری است فقط شرط پاک دامانی

    نه برگزاری کنسرت دین دهد بر باد
    نه پایکوبی و سوت و کف خیابانی

    نه ما موافق فسقیم یا مخالف زهد
    فغان ز زهد عیان و ز فسق پنهانی

    نمازخوان نکند هیچ بی نمازی را
    هزار رشته ی تسبیح و مُهر پیشانی

    به جای این همه تدبیرها بیندیشید
    به اختلاس و ریا و فساد دیوانی

    حقوقِ مال ز کف دادگان و کارگران
    اگر ادا نشود، وای بر مسلمانی

    اساس ملک به عدل است و گر جز این باشد
    بدین روال نماند چنان که می دانی

    بدین روال، فغان خیزد از در و دیوار
    اگرچه پر شود از آیه های قرآنی

    خلاصه آفت این انقلاب، دانی چیست؟
    فساد! آن که کشد ملک را به ویرانی


    @havades_gavar

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  ...چه  فرقی می کند؟


    خواب یا بیداری ات, باهم چه  فرقی می کند؟
    مستی و هُشیاری ات, باهم چه فرقی می کند؟

    تویِ   دنیایِ  به  ظاهر  خوب  , اما  مسخره
    صحت  و بیماری ات, باهم چه فرقی می کند؟

    تا  به  نام   مذهب  و  باور  یکی  را می کُشند
    کفر  یا  دینداری ات,  باهم چه  فرقی می کند؟

    حاصلِ  رنجِ   تو  را   ظالم  به  یغما   می برد
    کار  یا  بیکاری ات,  باهم  چه فرقی  می کند؟

    هر کجا رو می کنی  وقتی عزاداری  به پاست
    خشم یا خودداری ات, باهم چه فرقی می کند؟

    تا که  تهمت  می زند  قاضی  و دارت می زند
    نظم  و ناهنجاری ات, باهم  چه فرقی می کند؟

    خواستم این را بگویم حالِ ماها خوب نیست
    شادی  و  بیزاری ات, باهم چه فرقی می کند؟...

    #امیر_اخوان

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • #سخن_حق


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات