منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  نشانت را نشانش بده!


    مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
     
    "باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." 

    دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:

    "باشه، ولی اون جا نرو.". 

    مامور فریاد می زنه: "آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." 

    بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
    "اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه ای؛ حالی ات شد؟ می فهمی؟"

    دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود.
     
    کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که مامور از ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
     
    به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت می کند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند و از ته دل فریاد می کشد :

    "نشان. نشانت را نشانش بده !"

    @mr20mv

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آیا زمستان سختی در پیش است؟


    سرخ پوستان از رییس جدید می پرسند:

    آیا زمستان سختی در پیش است؟
    رییس جوان قبیله که نمی دانست چه جوابی بدهد، می گوید : 

    برای احتیاط بروید هیزم تهیه کنید. 

    سپس به سازمان هواشناسی کشور زنگ می زند :
    آقا، امسال زمستان سردی در پیش است؟
    و پاسخ شنید : این طور به نظر می آید.
    پس رییس دستور می دهد که بیشتر هیزم جمع کنند، و بعد یک بار دیگر به سازمان هواشناسی زنگ می زند :
    شما نظر قبلی تان را تأیید می کنید؟
    و پاسخ شنید : صد در صد !
    رییس دستور می دهد که افراد تمام توانشان را برای جمع آوری هیزم بیشتر به کار ببرند. سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ می زند : 

    آقا ،شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیش است؟
    و پاسخ شنید : بگذار این طور بگویم ؛
    سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
    رییس پرسید : از کجا می دانید؟
    و پاسخ شنید :
    چون سرخ پوست‌ها دیوانه وار دارند هیزم جمع می‌کنند !!
     

    ***************************


    خیلی وقت ها ، ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم!

    حالا به نظر شما دلار و ماشین و گوشت و مرغ و ... باز هم گران می شود؟؟؟!!!!

    خواهش می کنم کمتر هیزم جمع کنید !


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • کاش
    ا--------

    کاش در دهکده عشق فراوانی بود
    توی بازار صداقت کمی ارزانی بود

    کاش اگر لطف به هم می کردیم
    مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود

    کاش بر حرمت دل های مسافر هر شب
    روی شفّاف ترین خاطره مهمانی بود

    کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد
    قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود

    کاش بـر تشنگی پونه که پاسخ دادیم
    رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود

    مثل حافظ که پر از معجزه و الهام است
    کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود

    چه قدَر شعر نوشتیم برای باران
    غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

    کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها
    دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود

    کاش دل ها پر افسانۀ نیما می شد
    و به یادش همه شب ماه چراغانی بود

    کاش اسم همۀ دخترکان اینجا
    نام گل های پُر از شبنم ایرانی بود

    کاش چشمان پُر از پرسش مردم کمتر
    غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود

    کاش دنیای دل ما شبی از این شب ها
    غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود

    دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم
    راز این شعر همین مصرع پایانی بود

    «مریم حیدرزاده»
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  به جای خدا!

     

    روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد.
    زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود.
    بعد از نماز همه او را سرزنش کردند و او دیگر آنجا به نماز نرفت.

    همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست.
    مرد کافه چی با خوش رویی گفت: اشکال نداره، فدای سرت...
    او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.

    حکایت ماست
    ما که می توانیم به جای خدا مجازات کنیم،
    چرا به جای خدا نبخشیم؟!
    .

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  جامعه اختلاسگران کانادا / طنز


    دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
    خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
    ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
    دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
    روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت: این هدیه، به جناب شیخ است.
    احمد رو به دزد کرد و گفت: 

    دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.
    حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد.
    گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم.
    یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
    مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم.
    کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت و تا حدی رسید که شیخ تمام دارایی یش را که سه هزار کیسه زر بود، به وی سپارد. دزد هم که از اول دنبال چنین فرصتی بود و در واقع چشم طمع به همه ی دارایی شیخ احمد داشت، از موقعیت  استفاده نموده وبا برداشتن سه هزار کیسه زر و خندیدن به ریش شیخ احمد و ما که فکر کردیم داریم داستان آموزنده می خونیم و ایشان متحول شده، به کانادا گریخت  وجزء جامعه اختلاسگران کاناداى  آن زمان گشت و داستان آموزنده ما را به باد فنا داد.
    باشد که همگی به راه راست هدایت بشویم.


    برگرفته از تذکرالاختلاس،  ص ۳۵۱

    لینکjoin

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • پرونده ای که اشک قاضی را در آورد! 


    مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: 

    چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم، اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم، اتاقی را که گوشه حیاط بود، اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم، آن ها از من طلب کباب می کردند. من که توان خرید گوشت را نداشتم ،هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام بوی کباب می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.
    شاکی این پرونده ادامه داد: 

    دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد. این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد. به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند.
    قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد، اشک در چشمانش حلقه زد. او گفت: 

    پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم.
    مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود، گفت: 

    آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک می کنم و می دانم او در این مدت چه کشیده است، اما من فکر نمی کردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند.
    او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم، فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند؛ اما چون پولی برای خرید نداشتم ،به آن ها قول دادم که برایشان کباب درست می کنم.
    این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم ،شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم. تا این که روزی فکری به ذهنم رسید .یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم ،مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند.
    به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم: 

    اگر کسی پوست مرغ هایش را نخواست، آن ها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم، اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانه ام شود..
    قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد، ادامه داد: 

    وقتی مستاجر این جملات را بر زبان می راند، صاحبخانه هم به آرامی اشک می ریخت. تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید ،گفت: 

    دیگر نگو! شرمنده ام من از شکایتم گذشتم!
    این داستان نیست واقعیته ,,

    و اما , , , , , , , , ,

     خدای مهربان سلام !
    من بلد نیستم عربی بگم
    می خوام به زبون خودم باهات حرف بزنم ،دلم گرفته!

    واسه خودم هیچی نمی خوام
    اما تورو به خودت قسم گرفتارا رو کمک کن
    خیلی از بابا ها پول نون شب ندارن
    خیلی از مامانا حتی لباس  ندارن
    خیلیا دلشون شکسته
    خیلیا بی گناه زندانن
    خیلیا پشت در بیمارستان منتظر به هوش اومدن عزیزشونن
    خیلیا دنبال شفای مریضشونن
    خیلیا یواشکی اشک می ریزن فقطم خودت میدونی چشونه
    می خوام بگم کمکشون کن
    من کسی نیستم که ازت بخواما اتفاقا گناهامم زیاده...
     من هیچی نمی خوام گرفتارا رو یه دستی به زندگیشون بکش
    عاشقتم خدا جون

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • شیخ و شیطان


    "ندانم کجا دیده ام در کتاب"
    که ابلیس را دید شیخی به خواب

    بدو گفت کای یار شیرین سخن
    ندانم شقی تر تویی یا که من

    برآشفت شیطان چو از این سؤال
    به نزد خدا برد این نقد حال

    که یا رب کجا این حکایت برم
    به نزد چه کس این شکایت برم

    تو آگاهی از حال این شیخ دون
    که من هستم از دست مکرش زبون

    گریزانم از دست او روز و شب
    ز شرمندگی جانم آمد به لب

    من از مکر او در امان نیستم
    اگرچه تو دانی که من کیستم

    زمانی به خود مفتخر بوده ام
    که پیروز بر بوالبشر بوده ام

    پس از قرن ها قدرت بی نظیر
    کنون دست شیخ پلیدم اسیر

    ز پستی کجا من به او می رسم
    چو جامم کجا بر سبو می رسم

    خدایا ز شرّش پناهم به توست
    برای رهایی نگاهم به توست

    گر از دست شیخم رهایی دهی
    دوباره به خود آشنایی دهی

    قسم می خورم بر مقامت خدا
    شوم بار دیگر غلامت خدا

    «سهراب رضوی»
    تضمین از بوستان سعدی
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • تمثیل غار افلاطون

    افلاطون پیشنهاد می کند که از به چالش کشیدن و زیر سوال بردن باورهایمان نهراسیم. افلاطون می گوید افراد در غاری زندگی می کنند. از همان ابتدای کودکی در این غار به آن ها زنجیرهایی(باورها و قضاوت ها)بسته شده است و توان خروج از غار را ندارند. آتشی روشن است و سایه هایی به روی دیوار غار افتاده است. افراد درون غار فکر می کنند هر صدایی که از بیرون غار شنیده می شود، صدای همین سایه هاست!
    حال فرض کنید کسانی بتوانند زنجیر را پاره کنند و به بیرون بروند. کمترین سختی که با آن مواجه می شوند، نور شدید خورشید(حقیقت) است که توان دید را از آن ها می گیرد. کسانی تاب می آورند و بیرون را می بینند. به غار بازمی گردند و افراد درون غار را با خبر می کنند، اما با استهزا و حتی حمله افراد درون غار مواجه می شوند.

    واقع امر این است که زنجیر ها همان اعتقادات و قضاوت های آدمی است که طی سال های کودکی تا حال توسط جامعه به فرد پذیرانده شده است. افراد می ترسند که به بیرون غار نگاهی داشته باشند. مبادا کل عمر خویش را به خطا زندگی کرده باشند. می ترسند اعتقادات و قضاوت هایشان خطا بوده باشد. لذا اغلب مردم با همان زنجیرهای درون غار به زندگی ادامه می دهند تا دم مرگ. این خود بزرگ ترین مانع بر سر صلح روابط بینافردی است.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  تاوان جهل و تلقین!


    : ✳️قاضی از قاتل انور السادت می پرسد: 

    چرا او را کشتی؟
    قاتل جواب می دهد: ایشان یک سکولار است.
    قاضی می گوید: آیا معنی سکولار را می دانید؟
    قاتل می گوید: نه نمی دانم!

    **********************
    ✳️در ترور نافرجام نجیب محفوظ(برنده جایزه نوبل نویسنده مصری)
    قاضی از تروریست می پرسد: چرا نجیب را با خنجر زدید؟
    جانی می گوید: به دلیل نوشته های آن،خصوصا کتاب بچه های کوی ما.
    قاضی می گوید: کتاب را خوانده ای؟
    قاتل می گوید: خیر!

    ***********************
    ✳️قاضی از قاتل فرج فوده، شاعر و نویسنده مصری می پرسد: چرا او را کشتی؟
    قاتل می گوید: او کافراست.
    قاضی به قاتل می گوید: چطور به این نتیجه رسیدی؟
    قاتل: از کتاب هایش.
    قاضی می گوید: آیا کتاب هایش را خوانده ای؟
    قاتل جواب می دهد: خیر من اصلا سواد ندارم!


     ******************
    ✅این طور جامعه ی بشری ما تاوان جهل و مالیات تلقین و بسیج انحرافی عقل ها را می دهد که مورد بهره برداری مجرمان و مفسدان دین ودنیا قرار می گیرد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ﻗﺘﻞ ﻗﺎﺋﻢ ﻣﻘﺎﻡ ﻓﺮﺍﻫﺎﻧﯽ

    ﺳﻔﯿﺮ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ، ﻗﺘﻞ ﻗﺎﺋﻢ ﻣﻘﺎﻡ ﻓﺮﺍﻫﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ "ﺣﻘﻮﻕ ﺑﮕﯿﺮﺍﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ" ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ می کند:
    ﻗﺎﺋﻢﻣﻘﺎﻡ ﻓﺮﺍﻫﺎﻧﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻭﻃﻦ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍنسته بوﺩﯾﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺮﯾﻢ.
    ﻫﺮ ﺭﺷﻮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﻭ می دﺍﺩﯾﻢ، می گرﻓﺖ، ﺍﻣﺎ ﺁن رﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ می دﺍﺩ...
    ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﻋﺎﻟﯿﻪ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﻮﻝ ﮐﺮﺩﻡ...
    ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﻮﻝ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺷﺪ، ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﻌﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺟﻬﺖ ﻋﻮﺍﻣﻠﺶ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
    ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺗﮑﻔﯿﺮ ﮐﻨﻨﺪ...
    ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﺟﺪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﺑﺮ ﻣﻨﺒﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ:
    ﮐﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﻓﺮ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩ!! ﺍﻭ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﺳﻼﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ...
    ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ، ﺷﺎﻩ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻋﺰﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ، ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻗﺘﻞ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻭﻃﻦ ﭘﺮﺳﺖ ﺭﺍ ﺍﻣﻀﺎﺀ ﮐﺮﺩ.
    ﭘﺲ ﺍﺯ ﻗﺘﻞ ﺁﻥ ﺑﺰﺭگﻣﺮﺩ، ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﺳﺐ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺑﺒﯿﻨﻢ.
    ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺑﻠﻪ ﻓﺮﻭﻣﺎﯾﻪ ﺑﺴﺎﻥ ﺷﺐ ﻋﯿﺪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪﻩ
    ﻭ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﻓﺮ ﻣﻠﺤﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ...

    ﮐﺘﺎﺏ: ﺣﻘﻮﻕ ﺑﮕﯿﺮﺍﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ
    ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ: ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺭﺍﺋﯿﻦ
    ﻧﺎﺷﺮ : ﺍﻧﺘﺸﺎﺭﺍﺕ ﺟﺎﻭﯾﺪﺍﻥ
    ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻧﺸﺮ : ۱۳۴۷

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات