منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • شیوه مدیریت دولتی!


    دو خلبان نابینا که هر دو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند. زمانی که خلبان‌ها وارد هواپیما شدند، زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام كند دوربین مخفی بوده است.
     اما در کمال تعجب و ترس آن ها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت.
    هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد؛ چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود.
    هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.

    در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
     یکی از خلبانان به دیگری گفت:

    "می ترسم یکی از همین روزا مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن ‌کنند و ما نفهمیم کی باید از زمین بلند شیم، اون وقت کارهمه‌مون تمومه !"


    شما اکنون پس از خواندن این داستان کوتاه، با شیوه مدیریت دولتی در ایران آشنا شدید...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • غم انگیزترین  نوعِ  درام !


    #قابل_تأمل...


    گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
    از منظرِ دین این سه قلم جنس حرام است

    اقدام و عمل نام قشنگی‌ست به هر حال
    این نیز شعاری‌ست که در حد پیام است

    کوتاه  نباید  بکند  ریش  خودش  را
    آن کس که تمام هدفش پست و مقام است

    از بس که حقوقش کم و کسر است معلم
    دریافتی اش  هفتم ِ  هر  برج  تمام  است

    بدبختی ما کار همین دشمن فرضی‌ست
    مدیونی  اگر  فکر  کنی  کار  نظام  است

    با ایـن هـمـه انـدوه و گـرانی و تـورم
    مُردن به خدا خوب‌ترین حُسن ختام است

    یک  روز  اگر  فیلم  بگیرند  از  ایران
    این  فیلم  غم انگیزترین  نوعِ  درام  است ...

    #تاریخ_معاصرایران

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • مشکل میز!

    مشکل از میز است چون تا میز پیدا می شود
    زیر آن یک جای حاصل خیز پیدا می شود

    جا که حاصل خیز شد ، محصول خواران می رسند
    مثل آفاتی که در جالیز پیدا می شود

    هر که هم با قصد خدمت سوی میزی می رود
    زیر پایش چیز هایی لیز پیدا می شود

    پس اگر میزی نباشد ، حرص پا پس می کشد
    آز کنجی می خزد ، پرهیز پیدا می شود

    روزگاری یک کشو در میز بود ، امروزه در
    زیر آن چندین کشو واریز پیدا می شود
     
    در کشو واریز هم ،حق وحساب و رشوه نه
    هدیه هایی از کلان تا ریز پیدا می شود

    یک سری با میز هاشان نان خود را می پزند
    زیر آن البته شاطر نیز پیدا می شود

    می توان با میز ویلا ساخت ، زیرا زیر آن
    از زمین تا ماسه و قرنیز پیدا می شود

    از همین رو بین بعضی ها و بعضی میز ها
    خود به خود یک عشق شور انگیز پیدا می شود

    از خدا هر چیز می خواهی بخواه اما بدان
    زیر میز امروزه آن هرچیز پیدا می شود

    میز در کل بهترین ابزار بالا رفتن است
    بیشتر در شکل یک آویز پیدا می شود

    ما هم ای یک میزکی داریم اما در کشوش
    اکثراً اشعار طنز آمیز پیدا می شود

    (؟)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • رضا شاه و  زندگی میان مردم

    رضا شاه در یکی از شب ها قبل از صرف شام بنده(سلیمان بهبودی) را احضار و فرمودند: 

    سلیمان، مدتی است که شب ها از اول شب، دیگر در خیابان های اطراف کاخ سر و صدای آمد و رفت به نظر نمی آید. 

    و بعد از مدتی تأمل فرمودند: توجه کن… بیشتر مثل این که پرنده پر نمی‌زند، چرا این طور شده؟ 

    به عرض مبارکشان رساندم: 

    مدتی است شهربانی دستور داده از اول شب عبور وسایل نقلیه اطراف کاخ مخصوصا خیابان پهلوی ممنوع باشد، این است که بکلی خلوت شده و سرو صدا نیست. 

    از شنیدن عرایض بنده بی اندازه ناراحت شدند و با پرخاش و ناراحتی فرمودند:

    پس همسایه ها و ساکنین این خیابان اگر اتومبیل دارند چه بکنند؟ و چرا آن قدر مردم را به زحمت می اندازند؟ این همه اشکال‌تراشی برای چیست؟ فوراً به رئیس شهربانی تلفن کنید و رفع اشکال و زحمت از مردم بنمایند، من این خیابان ها را برای گردش و حتی استراحت مردم تهیه کردم و خودم هم علاقه دارم بین مردم زندگی کنم.
    منبع: رضاشاه خاطرات سلیمان بهبودی صفحه ۳۷۰

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • گناه جهل!!

    بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند) و گفت:
    "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."

    شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد.

    جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

    شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد.

    اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.

    شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.

    شیوانا تبسمی کرد و گفت: 

    "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلاکش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"

    زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.

    اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!

    هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...

    در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است.

    و تنها یک گناه و آن جهل است.

    مولانا

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  •  رسم مردانگى و رفاقت

    ابن سیرین به كسی گفت: چگونه‏ ای؟
    گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟

    ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: 

    پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و لعنت بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!
    گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی.

    گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ‏ای برای او نیندیشی، در احوال پرسی منافق باشی...

    رسم مردانگى و رفاقت این چنین است.

    ‌‌

    آخرین ویرایش: سه شنبه 2 مهر 1398 06:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  دزد آردها!

    آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد .
    هرکسی گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت. مردم ده با این که دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند و فقط نفرینش می کردند.
    پس از چند سال آسیابان پیر، مُرد و آسیاب به پسرانش رسید.
    شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: 

    چاره ای بیندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آن ها در عذابم!
    پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسر کوچک تر پیشنهاد داد: 

    زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد می گیریم . 

    پسر بزرگ تر گفت : اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف ما را ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با این کار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود."
    چنین کردند و همان شد که پسر بزرگ تر گفته بود.
    مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت و این وصیت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد و به نسل مسئولین ما رسید!


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات