منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • انسانیت قابل مذاکره نیست

    استاد درس قانون از یکی از دانشجویان پرسید ،اسمت چیست؟
    دانشجو خود را معرفی کرد ولی استاد بی جهت عصبانی شده و دانشجو را ازکلاس بیرون کرد.
    دانشجو تلاش کرد ازخود دفاع کند ولی استاد با تندی او را از کلاس بیرون راند .
    دانشجو ‌خارج شد در حالی که احساس مظلومیت می کرد و دیگر دانشجویان ساکت بودند .
    سپس استاد بحث خود را شروع کرد و پرسید:
    چرا قانون وضع می شود؟
    یکی از دانشجویان پاسخ داد: برای این که کارهای مردم نظام مند شود ؛

    دیگری گفت: برای ایجاد نظم 

    و دانشجوی سوم گفت: قانون برای این است که قوی بر ضعیف ظلم نکند .
    استاد گفت :
    همه این ها درست است ولی کافی نیست .
    یکی از دانشجویان دست بلند و گفت : برای این که عدالت محقق شود .
    استاد گفت : جواب همین است . برای این که عدالت سودبخش باشد ...
    استاد ادامه داد :حالا فایده عدالت چیست؟
    یکی ازدانشجویان گفت: برای حفظ حقوق افراد و این که کسی مورد ستم قرار نگیرد .
    سپس استاد گفت :
    حالا بدون ترس پاسخ مرا بدهید ؛آیا من به همکلاسی شما ظلم کردم‌ که او را بیرون کردم؟
    دانشجویان یک صدا پاسخ دادند:
    بله!!
    پس استاد با عصبانیت گفت :
    خوب پس شما چرا در برابر ظلم من ساکت شدید و عکس العملی نشان ندادید؟
    قوانین چه فایده ای دارند اگر ما شجاعت اجرای آن را نداشته باشیم؟!
    هنگامی که شما در برابر ظلمی که به کسی می شود سکوت کرده و ازحق دفاع نمی کنید انسانیت خود را از دست می دهید و انسانیت قابل مذاکره نیست !
    سپس استاد دانشجویی را که بیرون کرده بود صدا زد و در برابر دانشجویان از او عذرخواهی کرد و گفت :
    این درس امروز شما بود!و باید آن را در اجتماع خود تا زنده هستید محقق سازید.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ثروت کوروش


    زمانی به کوروش بزرگ گفتند:

    چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی؟
    کوروش گفت: اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ عددی را با معیار آن زمان گفتند.
    کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت: 

    برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
    سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.
     مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند.
    وقتی که مال های گرد آوری شده را حساب کردند،از آنچه تخمین زده بودند بسیار بیشتر بود.

    کوروش رو به آنان کرده و گفت: ثروت من اینجاست.
    اگر آن ها را پیش خود نگه می داشتم، همیشه باید نگران آن ها می بودم .
    زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پول هایی که مبادا کسی آن را ببرد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  خشت اول را که شد معمار دزد!

    خشت اول را که شد معمار دزد
     پشت بندش هست پیمانکار دزد
    هر چه بالا می رود  دیوار او
    می پرد باز از سر دیوار دزد
    شهرداری هم برای بازدید
    می فرستد یک نفر همکار دزد
    در خیابان یک نفر غر می زند
    کیف پولم را زده سرکار، دزد
    یک نفر هم گفت سرکار عزیز
    جیب ما را هم زده صد بار دزد
    شهر وقتی بی  کلانتر می شود
    می شود وردست فرماندار دزد
    گر شود دست سپهسالار کج
    می شود سرکار تا سردار دزد
    از وزیر دزد  می آید پدید
    صد مدیر کل و دفتردار دزد
    روز مشغول عبادت می شود
    شیخ با تقوای شب بیدار دزد
    حجت الاسلام ها  ها هم می شوند
    با عبا و جٌبّه و دستار دزد
    در میان شاعران هم دیده ایم
    عده ای شاعر نما،اشعار دزد
    واقعا، رسمی شده در مملکت
     عهده دار منصب و هنجار دزد
    میم و لام و دال و ذال و کاف و گاف
    از شرافت هست برخوردار دزد
    شیخنا فرموده : اینان بوده اند
    عده ای مامور استکبار دزد
    حمله را همبا مسلسل می کند
    می زند تکتیر نه،رگبار دزد
    لاشه خواری می کند در پشت باغ
    حالیا ،شیر است یا کفتار دزد؟

    یالانچی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • داستان واقعی که در پاکستان اتفاق افتاده است !

    دکتر «ایشان» ، پزشک و جراح مشهور پاکستانی ، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد ، با عجله به فرودگاه رفت .

    بعد از پرواز ، ناگهان اعلان کردند که به خاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فروداضطراری در نزدیک ترین فرودگاه را داشته باشیم .

    بعد از فرود هواپیما ، دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آن ها گفت :
    من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه ، برای من برابر با جان خیلی انسان هاست و شما می خواهید من 16 ساعت ، تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟

    یکی از کارکنان گفت :
    جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید می تونید یک ماشین دربست بگیرید تا مقصد شما ، سه ساعت بیشتر نمانده است .

    دکتر ایشان ، با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و به راه افتاد که ناگهان در وسط راه ، اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد به طوریکه ادامه دادن برایش مقدورنبود .

    ساعتی رفت تا این که احساس کرد دیگه راه را گم کرده است .

    کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی را شنید :
    - بفرما داخل ، هر که هستی در بازه .

    دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند . پیرزن خنده ای کرد و گفت :
    کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ... ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری .

    دکتر از پیرزن تشکر کرد و مشغول خوردن شد ، در حالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هر از گاهی بین نمازهایش ، او را تکان می داد .

    پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود . بعد از اتمام نماز و دعا ، دکتر رو به او کرد و گفت :
    به خدا من شرمنده این لطف و کرم واخلاق نیکوی تو شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.

    پیرزن گفت :
    شما رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش میهمان نوازیتان را کرده است .
    من همه دعاهایم قبول شده ، به جز یک دعا .

    دکتر ایشان می پرسد :چه دعایی ؟

    پیرزن می گوید :
    این طفل معصومی که جلو چشم شماست ، نوه من هست که نه پدر داره و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا ، ازعلاج آن عاجز هستند .
    به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی به نام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ،  ولی هم او خیلی از ما دور هست و دسترسی به او مشکل هست و من هم نمی توانم این بچه را پیش او ببرم  و همه می گویند هزینه عمل جراحی او خیلی گران است و من از پس آن برنمی آیم . می ترسم این طفل بیچاره و مسکین ، خوار و گرفتار شود . پس از خدا خواسته ام که چاره ای برای این مشکل جلویم بگذارد و کارم را آسان کند !

    دکتر ایشان در حالی که گریه می کرد ، گفت :
    به والله که دعای تو ، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت تا این که من دکتر را به سوی تو بکشاند .
    من به خدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعا ، این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند و به سوی آن ها روانه می کند .

     **

    وقتی که دست ها ، از همه اسباب ها کوتاه می شود و امید ، حتی در تاریکی ها همچنان ادامه دارد ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان به جا می ماند و راه ها از جایی که هیچ انتظارش را ندارید ، باز می شود .

    هر جایی که امید ادامه دارد ، تمام کائنات در راستای خواسته ی او تلاش می کنند .
    این داستان  ارزش خوندن داشت
    گابریل گارسیا مارکز
    باور نمی كنم خدا به كسی بگوید:
    " نه...! "

    خدا فقط سه پاسخ دارد:
    ١- چشم....
    ٢- یه کم صبر کن....
    ٣- پیشنهاد بهتری برایت دارم....

    همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو...
    شاید خداست که در آغوشش می فشاردت
    برای تمام رنج هایی که می بری صبر کن!

    صبر اوج احترام به حکمت خداست .

    آخرین ویرایش: دوشنبه 22 مهر 1398 06:21 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • خدای مملی

    آقای مهاجرانی وزیر ارشاد آقای خاتمی، زاده روستای مهاجران از توابع اراک است، ایشان قلم شیرینی دارند و کتابی دارد به نام حاج آخوند که گوشه ای از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی اوست. 

    و اینک خاطره ای از کتاب «حاج آخوند » تحت عنوان "خدای مملی"

    《حاج شیخ محمودرضا امانی فرزند مرحوم شیخ علی اصغر، در روستای مهاجران زندگی می کرد و معروف و مشهور به «حاج آخوند».

    اما حاج آخوند چیز دیگری بود! روحانی،ِ ملّا ، ادیب و نکته دان و عارفی که از مدرسه و شهر گریخته بود. شیخی شاد که خانقاهی نداشت. دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و باغ انگورش می‌گذشت.
     
    آقای اخوان ، هم مدیر مدرسه ما بود و هم معلم، خوب درس می‌داد. تا این که یرقان گرفت و در خانه ما بستری شد و از حاج آخوند خواهش کرد به جایش درس بدهد.
     حاج آخوند روز اول حضور در کلاس گفت :
    بچه ها، امروز ما می‌خواهیم درباره خدا صحبت  کنیم، فرقی ندارد ارمنی باشید و یا مسلمان، همه ما از هر دین و مسلکی با خدا حرف می‌زنیم، حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته‌اید و می‌خواهید با خدا حرف بزنید.
      حالا از هر کلاسی از اول تا ششم، یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف می‌زند؟ و از خدا چه می خواهد؟
    در همین حال مملی دستش را بالا گرفت و گفت :
    حاج آخوند، حاج آخوند، اجازه من بگویم؟
    حاج آخوند گفت: بگو پسرم!
    مملی گالش‌های پدرش را پوشیده بود. هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می‌آمد، مملی چشمانش را بست و گفت:
    خداجان، همه زمین‌های دنیا مال خودته. پس چرا به پدر من ندادی؟ این همه خانه توی شهر و ده هست، چرا ما خانه نداریم؟ 

    خدا جان، تو خودت می‌دانی ما در خانه‌مان بعضی شب‌ها نان خالی می‌خوریم، شیر مادرم خشک شده حالا برای خواهر کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد!
     خداجان، گاو و گوسفندم نداریم.
    اگر جهان خانم به ما شیر نمی‌داد ،خواهرم گرسنه می‌ماند و می‌مرد ! 

    خدا جان، ما هیچ وقت عید نداریم. تا حالا هیچ کدام از ما لباس نو نپوشیده‌ایم. اگر موقع عید مادرِ هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی‌داد، توی خانه ما عید نمی‌شد.

    کلاس ساکت ساکت بود، مملی انگار یادش رفته بود توی کلاس است.
    حاج آخوند روبه روی پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه می‌کرد، بعضی بچه‌ها گریه می‌کردند.
    حاج آخوند آهسته گفت: حرف بزن پسرم، با خدا حرف بزن، بیشتر حرف بزن!

    مملی گفت: اجازه ! حرفم تمام شد.
    حاج آخوند برگشت و مملی را بغل کرد و گفت :
    بارک اله پسرم، با خدا باید همین جور حرف زد.
    کلاس تمام شد و حاج آخوند به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که باغ پدری‌اش را که بهترین باغ انگور در روستای مارون بود، به خانواده مملی بخشید. 》

    و حالا چشمان خود را ببندید تا چند دعا به سبک مملی با هم بخوانیم.

    خدای مملی، روحانیت ما را به راه راست هدایت کن!

    خدای مملی، قرآن را بار دیگر به مجتهدین و علمای ما یادآوری کن!

    خدای مملی، به اختلاسگران بفهمان این ملت دیگر رمق ندارد. لطفا انصاف داشته باشید!

    خدای مملی، به مسئولین ما بفهمان که کارگر و معلم ما نمی توانند با این حقوق زندگی کنند چه رسد تولید کنند و رونق اقتصادی بیافرینند!

    خدای مملی، به مسئولین ما یادآوری کن عدالت در بین مردم کم ارزش ‌تر از آزادی از دست مستکبر خارجی نیست!

    خدای مملی، به مسئولین ما بفهمان که اختلاس و غارت و چپاول مردم با بگیر ببند درست نمی‌شود بلکه با آزادی نقد و اقتصادی شفاف و بدون رانت حل می‌شود!

    خدای مملی، بار دیگر به مسئولین ما بگو قانون اساسی را یک بار از اول تا آخر بخوانند و علی رغم نواقص آن حداقل به همین قانون پایبند باشند!

    خدای مملی ،به مسئولین ما بفهمان «من لا معاشَ له لا معادَ َله» کسی که معاش ندارد معاد هم ندارد!

    خدای مملی، اخلاق محمد (ص ) و شیوه زندگی و حکومت علی (ع) را بار دیگر به مسئولین ما یادآوری کن!

    خدای مملی، به مسئولین ما بفهمان جوانان از دست رفتند!
    انحصار در فهم دین، کمر اندیشه ورزی را شکسته!

    خدای مملی، به مملی ها بیاموز که تقصیر خدای آسمان نیست بلکه مقصر خدایان زمین هستند که پدرت کار ندارد، زمین و گاو ندارد!

    خدای مملی...

    آخرین ویرایش: یکشنبه 21 مهر 1398 07:38 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  مفسدان ِ آسمان جُل...

    مفسدان ِ آسمان جُل ، پادشاهی می‌کنند
    آب را گِل کرده‌اند و صیدِ ماهی می‌کنند

    پینه بر پیشانی آنان ز طول سجده نیست
    مُـهـرهـای داغ حرفم را گواهی می‌کنند

    کیستند اینان که با تزویر جولان می دهند
    در خیال خود چرا احساس ِ واهی می‌کنند ؟

    هر حرامی را حلال و هر حلالی را حرام
    هرچه می خواهند در دین دلبخواهی می‌کنند

    چیزی از ﺷﺮّ و بدی دیگر به جا نگذاشتند
    روﺳﭙﻴﺪان ِ سیاهی روسیاهی می‌کنند

    باز هم رحمت به شیطان این شرارت پیشگان
    گاه از ابلیس حتی باج‌خواهی می‌کنند

    گرچه لبریز از گناه ِ کرده و ناکرده‌اند
    باز امّا ادعای بی‌گناهی می‌کنند ...

    #سیمین_بهبهانی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  تربیت و حکمت معلمان

    مراسم عروسی بود. پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که جوانی پیشش آمد و‌ گفت: 

    سلام استاد ،آیا منو می شناسید؟ 

    استاد جواب داد: خیر.
    گفت :چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟
    یادت هست سال ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه ها گم شد . شما فرمودید که باید جیب همه دانش آموزان را بگردیم و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم . 

    من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون بیاورید و جلو معلمان و دانش آموزان آبرویم را ببرید. 

    ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب دانش آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نگفت و خبردار نشد و شما آبروی من را نبردید.
    استاد گفت: باز هم شما را نشناختم، ولی واقعه را دقیق یادم هست . آخه موقع تفتیش جیب دانش آموزان چشم های من بسته بود!
     ✅تربیت و حکمت معلمان دانش آموزان را بزرگ می کند.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • کجا هستند اهل دانش و علم ؟


    یکی گردشگری آمد به ایران
    برای   دیدنی های   فراوان
    به هر مهمانسرا شد تا بگیرد
    اقامت با غذایی خوب وارزان
    ولی پیدا نشد تا آن که شب شد
    بپرسید از جوانی که ای پسرجان
    بود جایی که من امشب بخوابم ؟
    و  یا بهر غریبی لقمه ای نان؟
    جوان گفتا بله  درمسجد ما
    بیا هیئت بود شام غریبان
    بیا آنجا تو هم برسینه ای زن
    به سبک غربی و آهنگ ایمان
    سپس وقتی که درها را ببندند
    بود دیگ  غذا فط  و فراوان
    نگاهی  کرد  مستر با تعجب
    به او گفتا که مسجد ای مسلمان
    بود  جای   نماز خیل عابد
    عبادت  بهر حی  رب سبحان
    جوان گفتا نماز این جماعت
    بود  هر هفته دانشگاه تهران
    دوباره گشت مستر مات و مبهوت
    بگفتا  بر جوان  با حال حیران
    که  آنجا  مرکز تولید  علم است
    برای  نشر  دانش  گشته  بنیان
    کجا هستند اهل دانش و علم
    جوان گفتا که آن ها  ، توی زندان
    ز جا برجست مستر وانگهی گفت
    که زندان جای مجرم هست و دزدان
    بفرما  دزد  و  مجرم  در  چکارند
    جوان گفتا که  می باشد  فراوان
    همه   دارای   پست  و ارج و قربند
    به هر  شهر و  دیار ملک  ایران 
    کریمی  شاهد  این  ماجرا  بود
    که گردشگر شد آخر  گیج و گریان 

    کریمی-کاشان

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  کَرَم چیست؟

    در یک رستوران در یکی از ایالت های آمریکا خانم گارسون منوی غذا را به یک زن و شوهر داد. قبل از این که آن دو به لیست غذاها نگاهی بیندازند از او خواستند که ارزان ترین غذا را برایشان بیاورد، چون به حد کافی پول ندارند و به خاطر مشکلاتی که شرکتشان با آن مواجه شده چند ماه است حقوقشان را دریافت نکرده اند.

    خانم گارسن که ساره نام داشت خیلی فکر نکرد و یک غذا به آنان پیشنهاد کرد و آن دو هم که دانستند ارزان ترین غذا هست بلافاصله پذیرفتند. او غذایشان را آورد و آن ها با اشتها آن را تناول نمودند.
    قبل از رفتن فاکتور را از گارسن تقاضا کردند. او با کیف مخصوص فاکتورها که یک ورق در آن گذاشته بود برگشت. در آن ورق نوشته بود:

    "من به خاطر وضعیت مالیتان پول غذای شما را شخصا پرداخت کردم و این 100 دلار را هم به عنوان هدیه به شما می دهم و این کمترین چیزی است که می توانم برای شما انجام دهم. تشکر از لطف شما. امضا ساره".

    زن و شوهر با خوشبختی زائد الوصفی از رستوران خارج شدند.

    جالب توجه این که ساره علی رغم وضعیت مادی سخت اش از پرداخت پول فاکتور غذای آن زن و شوهر احساس خوشبختی زیادی می کرد. 

    او حدود یک سال است که برای خرید لباسشویی تمام اتوماتیک رؤیایی اش پول پس انداز می کند و هدر دادن هر مبلغی زمان رسیدن به این لباسشویی رؤیایی را به تاخیر می اندازد. او لباس هایش را با یک لباسشویی قدیمی می شوید.

    ولی چیزی که خیلی او را ناراحت کرد سرزنش دوستش بود که وقتی از ماجرا با خبر شد این کارش را رد کرد، چرا که خود و کودکش را از پولی که برای خریدن لباسشویی به آن نیاز داشتند محروم کرده بود.

    قبل از این که به خاطر سرزنش دوستش پشیمانی ذر وجودش رخنه کند مادرش به او زنگ زد و با صدای بلند گفت:
    "چکار کردی ساره؟!"

    او با صدای گرفته و لرزانی جواب داد: "من کاری نکردم. چه اتفاقی افتادا؟"

    مادرش جواب داد: "فیسبوک در تحسین تو و کاری که کردی غوغا کرده است. اون آقا و خانم که پول غذایشان را پرداخت کردی نامه ی تو را در حسابشان در فیسبوک گذاشتند و تعداد زیادی آن را لایک کردند. من به تو افتخار می کنم... ."

    بلافاصله بعد از زنگ مادرش دوست زمان تحصیل اش به او زنگ زد و گفت که نامه اش ویروس وار در تمام سایت های اجتماعی شبکه ی عنکبوتی در حال پخش است.

    به محض این که حساب فیسبوک را باز کرد با صدها نامه از مجریان تلویزیون و خبرنگاران رو به رو شد که از او تقاضای مصاحبه درباره ی این اقدام متمایزش می کردند.

    روز بعد ساره مهمان یکی از مشهورترین و پر بیننده ترین برنامه های تلویزیونی آمریکا بود. برنامه به صورت مستقیم پخش می شد. مجری برنامه یک لباسشویی تمام اتوماتیک بسیار لوکس و یک تلویزیون مدل بالا و ده هزار دلار به او تقدیم کرد و از یک شرکت الکترونیکی کارت خرید مجانی به مبلغ پنج هزار دلار دریافت کرد و به خاطر این رفتار انسانی بزرگ هدایایی به سویش سرازیر شد که قیمتشان به 100 هزار دلار رسید.
       
    دو پرس غذا به قیمت  27 دلار باضافه ی 100 دلار زندگی اش را تغییر داد.

    کرم این نیست که آنچه نیاز نداری ببخشی. کرم این است که آنچه را که خیلی به آن نیاز داری ببخشی.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  اعجاز همکاری و همبستگی

    دوستی می گفت:
    سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود به هر یک از دعوت شدگان بادکنکی دادند.

    سخنران بعد خوش آمدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند، خواست که با ماژیک
    اسم خود را روی بادکنک نوشته و آن را در اطاقی که سمت راست سالن بود بگذارند
    و خود در سمت چپ جمع شوند.

    سپس از آن ها خواست در ۵ دقیقه به اطاق بادکنک ها رفته و بادکنک نام خود را بیاورند.

    من به همراه سایرین دیوانه وار به جستجو پرداختیم.
    همدیگر را هل می دادیم و زمین می خوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود.
    مهلت ۵ دقیقه ای با ۵ دقیقه اضافه هم به پایان رسید؛ اما هیچ کس نتوانست بادکنک خود را بیابد.

    این بار سخنران همه را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد هرکس بادکنکی را بردارد و آن را به صاحبش بدهد.
    بدین ترتیب کمتر از ۵ دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند.

    سخنران ادامه داد:
    این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما می افتد.
    دیوانه وار در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ می زنیم و نمی دانیم که سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است.

    با یک دست سعادت آن ها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید!

    با آرزوی بهترین ها برایتان

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات