شب های بی خوابی

نویسنده :آبانا
تاریخ:سه شنبه 24 فروردین 1395-12:00 ق.ظ

از کمتر از ساعاتی پیش یاد یک دختری از همکلاسی ها افتادم، شما فک کنین اسمش " نگار" که با آقای دکتری از طیف اساتید ازدواج کرد.. راستش خیلی دلم میخواس اسم واقعی دخترو بنویسم چون خیلی شدید مناسب شخصیت و موقعیتش بود و کلا خوراک این بود که مخاطب شعرهای عاشقانه باشد و البته از آن ها که شاعر می گوید:
چند تازی بهر صیدم، خسته شد پای سمندت
صبر کن تا من به پای خویشتن آیم به بندت...  ( دلتون آب شد؟!) 
ولی خب از نوشتن نام ایشان معذوریم!
الغرض! اینو نوشتم که مقدمه ای باشه بعدا فرصت اگر دست داد بیام شرح زندگی این " نگار" خانوم رو بنویسم.
هم چنان کامنتهایی تایید نشده وجود دارند. نگرانشون نباشید. پیش من جاشون امنه.
اینم از امشب! فک کنم هرشب بیام چار خط براتون قصه بنویسم با این وضع بی خوابی بنده!
شب تان خوش.



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

... چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

نویسنده :آبانا
تاریخ:دوشنبه 23 فروردین 1395-12:59 ق.ظ

سلام بر دوستان قشنگ!

معلومه که بی خوابی به سرم زده نه؟؟!! امیدوارم تا آدمی زنده باشد از هر جنس و رنگ و عقیده وووو به این مرض دچار نیاید... 
مقداری!!  کامنت در پستهای قبلی مانده منتظر پاسخ و تایید! دیر و زود داره اما سوخت و سوز خیر!
حجم افکاری که در سرم غوطه می خورد گاه چنان است که حس میکنم از جمجمه ام بیرون می ریزد! بماند که این حرف را به یک بنده خدایی گفتم و ایشان در خیالشان این صحنه را تصور نمودند و قاه قاه خندیدند!
...
روز دندان پزشک بر دندان پزشکان گرامی مبارک.
به یک عدد دختردایی! امشب تبریک گفتم. بعد از ساعاتی با دلی غمین فرمود: چه جالب که در این فامیل بالاخره یه ادم باکلاس پیدا شد که این روز فراموش شده رو یادش باشه!!  و ما سریعا از ذهنمان گذشت که وقتی زن برادره این دختر دایی به شوهرش که دندانپزشک است تبریک می گوید آیا به خواهرشوهرش تبریک نمی گوید؟!! که این بچه انقدر غمین و دلشکسته نباشد!
...
خواب، کیمیاست!
اکسیر من! نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این، کیمیا کم است.
...
شبتان آفتابی.



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

۲۴ اسفند

نویسنده :آبانا
تاریخ:دوشنبه 24 اسفند 1394-10:54 ب.ظ

سلام. اومدم یه چیزی ب متن دیشب اصافه کنم کلا پرید!!

مجبورم دوباره بنویسم شاید یخرده با متن دیشبی فرق کنه! قابل توجه اونا که دیشب as soon as possible کامنت گذاشته بودن!
دیروز که ۲۴ اسفند بود تولد ال ناز بود که ده بار اینو بر سرمان کوبیده بود! که مبادا یادمان برود در این روز متولد گردیده و حتی کار به جایی رسانده بود که تهدید می کرد اگر مردم روستا!! برایش تولد نگیرند کارش را ول می کند!! ینی ای طو!!! البته این فکر هم من تو سرش انداختم از وقتی گفتم پرسنل درمانگاه " مری" واسش تولد گرفته بودن...
باری بهرجهت، ۲۴ اسفند البته یه مناسبت دیگه هم داره که من و ال ناز به روی خودمون نمی اوردیم... سالگرد فوت دایی!
روی سنگ قبری که بصورت صوری توی ارامگاه خانوادگی واسه دایی ساختن، تاریخ دقیق فوت حک نشده... نمدونم شاید چون اینجا نبود...شاید چون خبرش با یه روز تاخیر به ایران رسید.. نمی دونم.... اما من اون روز رو با جمله ای که داداش ال ناز گفته بود تو ذهنم حک کردم... صبح ۲۴ اسفند داداشش که ان.گلیس بود زنگ میزنه که ال ناز! امروز تولدته! اما توقع تبریک نداشته باش چون امروز عمویی رو از دست دادی که دیگه مثل اونو نخواهی دید... 
 و ۲۴ م ، این طوری در ذهنم ماندگار شد..  هرچند تاریخ دقیق فوت، به وقت اینجا، ساعت ده شب روز قبلش بوده... خدا رحمتش کنه... نازنین بود بسیار... خیلی دوستش داشتم... رفتنش باور نکردنی بود... ندیدنش... و ارزوی یک بار دیگر در آغوش کشیدنش... همه باورنکردنی بود...
از خاک ام.ریکا همان تکه ای که جسم عزیز اورا در برگرفته، دوست دارم...
روحش شاد.
__________
دیروز یکی بهم گفت: انرژی مثبت میدی خانم دکتر!! این دومین بار در ایام اخیر هست  که کسی پی به این قدرت ما می برد!! ما هم خوش خوشانمان شده و تصمیم گرفته ایم برویم در کار انرژی درمانی!




داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

آن مرد...

نویسنده :آبانا
تاریخ:جمعه 14 اسفند 1394-11:53 ق.ظ

نمدونم امروز چرا یاد دبیر ادبیات پیش دانشگاهی م افتادم. آقای س!
حالا همگی دلا رو اماده کنین میخوایم بریم اولای دهه ی هشتاد!! ایشون معلم مدرسه مون بود و ما دو سه سال میدیدمش بدون اینکه باهاش کلاس داشته باشیم. تااینکه پیش دانشگاهی مدیریت افتخار داد و ایشون رو به ما سپرد!! یا شاید مارو به ایشون سپرد!! اخه مدرسه ی ما به گونه ای بود که دبیرای خیلی خوبشو یا به قولی دبیرای کنکوری شو، فقط سال پیش رو می کرد! معلمای بقیه سالها هم خوب بودن ولی سال پیش، معلم بد و سطح پایین نداشتیم.
آقای س. هم جزو خوبا بود. دوسال قبلش یه خانم معلممون بود که دانشجو دکترا شد و دیگه ندیدیمش. اونم به معنای واقعی ادبیات دان بود و عااالی!
آقای س، یه مرد حدودا چهل و خرده ای ساله بود. درحدی که میشد جای بابامون باشه چون دخترش یه سال از ما پایینتر بود. خوووشش تییپپپ! باکلاس! خوش برخورد! باحوصله! شاعر! ینی هرچه باید یه دبیر  ادبیات داشته باشه که دانش اموز رو جذب کنه داشت به علاوه ی تیپ ظاهری!
طرفدار هم زیاد داشت بین دخترای مدرسه! یا شاید بهتره بگم کشته مرده!! شما تصور کنید ما دختر داشتیم تو کلاس که زنگ ادبیات التماس میکرد تورو خدا یجوری رو صندلی های جلو بشینین که من تمام وقت بتونم اقای س. رو ببینم... در این حد!!
حالا درباره ی این اقا فکر بد نکنیدا! فک نکنید ازین مردهای میان سالی که به دختر مررسه ای ها چراغ سبز میدن بودا! نه! خیلی باشخصیت بود... مهربونیش هم شبیه مهربونی یه بابای دلسوز و خوش تیپ البته!! برای دختراش بود... 
حالا از کلاساش بگم که خیلی خوب بود. به درس که مسلط بود خوش بر خورد هم بود...ینی من ازش بداخلاقی و عصبانیت خاصی یادم نمیاد. ازونا بود که خودش اونقدر کلاس رو از خشک بودن درمیاورد که لازم نباشه کسی شییرین کاری دربیاره واسه تنوع! و باید خیلی دانش اموز بی ادب باشه که همچی معلمایی رو عصبانی کنه.
شعر خوندشم که پرشوووور بود و بااحساس! بخصوص اگه شعرای سروده ی خودشو میخوند... حیف که اون موقعا از ادبیات خوشم نمی اومد! وگرنه چه صفایی میکردم تو همچی کلاسی... افسوووس!
از تیپش هم یه چیزی بگم که همون دوتا نخ مویی هم که جلو داشت، ژل می زد و فرق وسط میداشت! یه چیزی به شوخی بین بچه ها پخش بود که هرروز صبح آقای س. و دخترش سر ژل مو، دعواشونه! چون دخترشم همیشه ژل زده می اومد مدرسه.
و ووو اینکه جب.هه رفته و جان.باز هم بود...
خب دیگه بسه! حالا دلاتونو بر دارین بیاین اول دهه ی نود! هفت هشت سال بعد از اون صحنه های اول!
یه اخر شبی، داشتم از بخش می اومدم که برم پانسیون.. به اسانسور که رسیدم یه اقایی ازش بیرون اومد... که چشم تو چشم شدیم با هم... و نگاهش بدجوووری آشنا بود اون قدر که ناخودآگاه سلامش کردم و اون جواب داد... بین اینکه میشناسمش یا نه، مردد موندم... این مرد سفید موی ژولیده ی زار و نزار با دندون های زرد که در نگاه اول تو دلت میگفتی، مردک معتاد! آیا همان دبیر خوش تیپ سالهای قبل من بود؟؟؟!!! همه ی فکرا تو دو سه ثانیه از ذهنم داشت میگذشت... وقت تعلل نبود... صدا زدم آقای س. ... هم دلم میخواس خودش باشه هم دلم نمخواس... یهو برگشت... مثل همیشه با همون صدای گرم، گفت: جان!...
خودش بود... هیجان زده گفتم من شاگردتون بودم فلان سال فلان جا... خوشحال شد گفت  الان یادم اومد... اووون قدر از سر و وضعش حیرت کرده بودم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم. گفتم آقای س.! چرا این شکلی شدین؟؟!!! (اون موقعا که دبیرمون بود می دونستیم سیگار میکشه)  و بعد با پررویی که ناشی از قدرت گیری م تو محیط کارم! بود گفتم اثر مواده... با حسرت سرشو تکون داد گفت می دونم...اما چی کار میشه کرد...
آه که چقد لحظه ی بدی بود... یه لحظه حس کردم چقدر موجود ترحم برانگیزی شده... چه قدر افتاده و مظلوم شده نگاهش... چقدر شرمسارانه واساده تا دختری که جای دخترشه پزشک بازی ش گل کنه و بخواد نصیحتش کنه که.... 
جلوی خودمو گرفتم... دیدم درست نیست غرورشو بیشتر بشکنم... باهاش خداحافظی کردم و رفت و دیگه هم روزای بعد ندیدمش... 
ولی دلم میخواس بهش بگم تو اسطوره ی ما بودی! تو کسی بودی که حداقل یک سوم دخترای مدرسه عاشقت بودن... تو... اون شاعر بااحساس... نباید این جوری میشدی... نباید بت قشنگ مارو توی ذهن ما می شکستی... نباید...
آن مرد که آن قدر شکسته و زار قدم بر میداشت روزی محبوب ترین دبیر ما بود... آن مرد... روزی...
۱۳ اسفند ۹۴
(این همون مطلبی بود که بلاگ اسکای ان قدر دیشب با من نساخت که عطاشو به لقاش بخشیدم ووو )



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

شروع دوباره

نویسنده :آبانا
تاریخ:جمعه 14 اسفند 1394-11:49 ق.ظ

سلام.

چنان از ظلم و جور بلاگ اسکای به تنگ آمدم که حالیا مصلحت خویش در آن دیدم که چمدانی که به اندازه ی تنهایی من جا دارد بردارم و به جایی بروم...
امید که میهن بلاگ با من مهربان تر باشد...
پرنده ای که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا به سوی دانه و دام
14 اسفند 94



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 


  • تعداد صفحات :5
  • ...  
  • 2  
  • 3  
  • 4  
  • 5  


Admin Logo
themebox Logo



شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات