نمدونم امروز چرا یاد دبیر ادبیات پیش دانشگاهی م افتادم. آقای س!
حالا همگی دلا رو اماده کنین میخوایم بریم اولای دهه ی هشتاد!!
ایشون معلم مدرسه مون بود و ما دو سه سال میدیدمش بدون اینکه باهاش کلاس داشته باشیم. تااینکه پیش دانشگاهی مدیریت افتخار داد و ایشون رو به ما سپرد!! یا شاید مارو به ایشون سپرد!! اخه مدرسه ی ما به گونه ای بود که دبیرای خیلی خوبشو یا به قولی دبیرای کنکوری شو، فقط سال پیش رو می کرد! معلمای بقیه سالها هم خوب بودن ولی سال پیش، معلم بد و سطح پایین نداشتیم. آقای س. هم جزو خوبا بود. دوسال قبلش یه خانم معلممون بود که دانشجو دکترا شد و دیگه ندیدیمش. اونم به معنای واقعی ادبیات دان بود و عااالی!
آقای س، یه مرد حدودا چهل و خرده ای ساله بود. درحدی که میشد جای بابامون باشه چون دخترش یه سال از ما پایینتر بود. خوووشش تییپپپ! باکلاس! خوش برخورد! باحوصله! شاعر! ینی هرچه باید یه دبیر ادبیات داشته باشه که دانش اموز رو جذب کنه داشت به علاوه ی تیپ ظاهری!
طرفدار هم زیاد داشت بین دخترای مدرسه! یا شاید بهتره بگم کشته مرده!! شما تصور کنید ما دختر داشتیم تو کلاس که زنگ ادبیات التماس میکرد تورو خدا یجوری رو صندلی های جلو بشینین که من تمام وقت بتونم اقای س. رو ببینم... در این حد!!
حالا درباره ی این اقا فکر بد نکنیدا! فک نکنید ازین مردهای میان سالی که به دختر مررسه ای ها چراغ سبز میدن بودا! نه! خیلی باشخصیت بود... مهربونیش هم شبیه مهربونی یه بابای دلسوز و خوش تیپ البته!! برای دختراش بود...
حالا از کلاساش بگم که خیلی خوب بود. به درس که مسلط بود خوش بر خورد هم بود...ینی من ازش بداخلاقی و عصبانیت خاصی یادم نمیاد. ازونا بود که خودش اونقدر کلاس رو از خشک بودن درمیاورد که لازم نباشه کسی شییرین کاری دربیاره واسه تنوع! و باید خیلی دانش اموز بی ادب باشه که همچی معلمایی رو عصبانی کنه.
شعر خوندشم که پرشوووور بود و بااحساس! بخصوص اگه شعرای سروده ی خودشو میخوند... حیف که اون موقعا از ادبیات خوشم نمی اومد! وگرنه چه صفایی میکردم تو همچی کلاسی... افسوووس!
از تیپش هم یه چیزی بگم که همون دوتا نخ مویی هم که جلو داشت، ژل می زد و فرق وسط میداشت! یه چیزی به شوخی بین بچه ها پخش بود که هرروز صبح آقای س. و دخترش سر ژل مو، دعواشونه! چون دخترشم همیشه ژل زده می اومد مدرسه.
و ووو اینکه جب.هه رفته و جان.باز هم بود...
خب دیگه بسه! حالا دلاتونو بر دارین بیاین اول دهه ی نود! هفت هشت سال بعد از اون صحنه های اول!
یه اخر شبی، داشتم از بخش می اومدم که برم پانسیون.. به اسانسور که رسیدم یه اقایی ازش بیرون اومد... که چشم تو چشم شدیم با هم... و نگاهش بدجوووری آشنا بود اون قدر که ناخودآگاه سلامش کردم و اون جواب داد... بین اینکه میشناسمش یا نه، مردد موندم... این مرد سفید موی ژولیده ی زار و نزار با دندون های زرد که در نگاه اول تو دلت میگفتی، مردک معتاد! آیا همان دبیر خوش تیپ سالهای قبل من بود؟؟؟!!! همه ی فکرا تو دو سه ثانیه از ذهنم داشت میگذشت... وقت تعلل نبود... صدا زدم آقای س. ... هم دلم میخواس خودش باشه هم دلم نمخواس... یهو برگشت... مثل همیشه با همون صدای گرم، گفت: جان!...
خودش بود... هیجان زده گفتم من شاگردتون بودم فلان سال فلان جا... خوشحال شد گفت الان یادم اومد... اووون قدر از سر و وضعش حیرت کرده بودم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم. گفتم آقای س.! چرا این شکلی شدین؟؟!!! (اون موقعا که دبیرمون بود می دونستیم سیگار میکشه) و بعد با پررویی که ناشی از قدرت گیری م تو محیط کارم! بود گفتم اثر مواده... با حسرت سرشو تکون داد گفت می دونم...اما چی کار میشه کرد...
آه که چقد لحظه ی بدی بود... یه لحظه حس کردم چقدر موجود ترحم برانگیزی شده... چه قدر افتاده و مظلوم شده نگاهش... چقدر شرمسارانه واساده تا دختری که جای دخترشه پزشک بازی ش گل کنه و بخواد نصیحتش کنه که....
جلوی خودمو گرفتم... دیدم درست نیست غرورشو بیشتر بشکنم... باهاش خداحافظی کردم و رفت و دیگه هم روزای بعد ندیدمش...
ولی دلم میخواس بهش بگم تو اسطوره ی ما بودی! تو کسی بودی که حداقل یک سوم دخترای مدرسه عاشقت بودن... تو... اون شاعر بااحساس... نباید این جوری میشدی... نباید بت قشنگ مارو توی ذهن ما می شکستی... نباید...
آن مرد که آن قدر شکسته و زار قدم بر میداشت روزی محبوب ترین دبیر ما بود... آن مرد... روزی...
۱۳ اسفند ۹۴
(این همون مطلبی بود که بلاگ اسکای ان قدر دیشب با من نساخت که عطاشو به لقاش بخشیدم ووو )