عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت...

نویسنده :آبانا
تاریخ:جمعه 8 مرداد 1395-09:56 ب.ظ

کامنتهای این هفته نسبت به اون دو اقا منو به این نتیجه رسوند که نوشتنم کار اشتباهی بود... نباید از اونا می نوشتم درواقع قصدم مشورت گرفتن نبود فقط میخواستم حس و حال خودمو بنویسم... و اون سوال اخر که حدس میزنید بالاخره کیو انتخاب میکنم صرفا یه سوال طنز بود نه اینکه بخوام بگین کیو انتخاب کنم.
البته از لطفتون و از دقتی که کردین و نظراتی که گذاشتین ممنونم... اما خیلی زود حس کردم حق مطلب ادا نشده بخصوص درباره اقای یک. از نظراتی که درباره ش خوندم که وسواسیه، مشکوکه، مرموزه وووو راستش خوشحال نشدم... اون پسر مودب و خوش برخورد و خوش فکری که من دیدم فقط تفاوتش این بود که دقت بیشتری داشت نسبت به دیده ها و شنیده هاش... من درست شبیه این ادم رو قبلا توی یکی از رزیدنتهامون دیده بودم... که حتی بهش هم گفتم منو یاد اون اقای دکتر می ندازی... و اون اقای دکتر یادمه که می گفت واسه این که به اینجا برسه چه کارهایی کرده بود (که جای گفتنش نیست) . فقط میخوام بگم نمشه کسی رو فقط به صرف اینکه نگاه متفاوتی از ما داره مشکوک بدونیم...  باید بگم امشب به اقای یک پیام دادم که از ادامه ی اشنایی منصرف شدم.. و اون زنگ زد و علتشو پرسید. و خیلی محترمانه باز نگاه مثبتشو نسبت به من گفت و گفت که از اشنایی مون خوشحاله و به تصمیمم احترام می ذاره.
راستش حس کردم باید بیام و از کسی که شما نمیشناسیدش، و نوشته های ناقص من بار منفی نسبت بهش ایجاد کرد، دفاع کنم. 
من ممکنه از چیزهای خیلی ساده ای خوشم بیاد تا جذب کسی بشم (مثلا خنده! میدونی که الی!) اما نهایتا واسه انتخابام خیلی دقت می کنم که به بیراهه نرم. مسلما تا تمام قلبمو یا اکثریت قلبم از مهر چیزی یا کسی پر نشه سمتش نمی رم... اگه یادتون باشه قبلا گفتم دل رو به عقل ترجیح میدم... اما دل رو راحت وارد بازی نمی کنم. 
امیدوارم از حرفام ناراحت نشین. خودم میدونم مقصر خودم بودم که نوشتم و بد نوشتم ووو 
سبز باشید.



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم...

نویسنده :آبانا
تاریخ:چهارشنبه 6 مرداد 1395-06:28 ب.ظ

 محض اطلاع بگم که اقای دو، با سماجتی مثال زدنی داره گوی سبقت رو از رقیب میبره... رقیب کلا به حاشیه رفته! به قول "مری" اقای دو و خانواده ش, تلاش و پشتکارشون بی نظیره و اگه چیزی رو هدف بگیرن قطعا بهش دست پیدا می کنن حتی اگه تو باشی! 

بس که اقای دو ظاهرش جدی هست، ابراز علاقه ش بامزه تره! 
...
بگذریم!
یه چی خنده دار! ما چند روز مرخصی بودیم و البته وقتی هم هستم هرروز دیر میرم سر کار! دیروز که رفته بودم از اتاق همکار دیدم جناب رییس تو حیاط پشتی داره راه میره و خم میشه رو زمین و بعد با یه حرکت شبیه پرتاب سنگ، اتاق منو نشونه میره!! یکم دقت کردیم با همکار، دیدیم جدی جدی داره رو زمین سنگ پیدا می کنه و پرت می کنه سمت پنجره ی من!!!  منو همکار از ایین صحنه مرده بودیم ازخنده!  اون فک میکرد هنوز نیومدم چون کرکره اتاقم پایین بود و من مستقیم رفته بودم اتاق همکارم! همکار هم سرشو از پنجره بیرون کرده بود میگفت خاتم دکتر زنگ زده گفته امروزم نمیام!! و اون باشدت بیشتری سنگ میزد!! دقیقا عین پسربچه های تخس!!
امروزم باز دیر رفتم این بار به بچه های پذیرش گفته بود ابانا نیومده؟ گفته بودن هنوز نه! گفته بود داشتم با پاره اجر می زدم به پنجره ش! حالا پاره اجر اغراقه ولی واقعا خنده داره که حوصله ش میشه هرروز اون همه راه بره یاط اون ور و سنگ بزنه و بیاد! از شانسشم هیچوقت تو اتاق نیستم!!
خواهرم میگفت خب صحا زود برو که سنگت نزنه!!! گفتم من حاضرم با توپ و تفنگ با اتاقم حمله کنه ولی صبحا دیر برم!!! ینی ما همچی ادم تنبلی هستیم!!!




داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

هوای تو

نویسنده :آبانا
تاریخ:سه شنبه 5 مرداد 1395-04:34 ب.ظ

صدا زدم دنیا رو

نفس کشیدم تو باد
"هوای تو" اینجا بود
منو نجاتم میداد...
...
سه روز رفتیم سمت ابشار مارگون... خووب بود هوا عااالی بود. حیف که بلد نیستم عکس بذارم. خودتون سرچش کنید! همه چیز خوب بود جز اقای شماره دو که قبل از موعد زنگ میزد و استادی که اولین بار معرفی کرده بود منو، هم اسمس میداد خانم دکتر! جواب بده بهش! حالا نمیگم تفریحاتمو کوفتم کرد اما ذهنمو داغووووون درگیر کرد... البته بچه بدی نیست.. میشه ازش خوشم بیاد... ولی می ترسم احساس بر منطق پیشی بگیرد...
... 
اهنگ سریال " پریا " خیلی قشنگه... دوستش می دارم بخصوص همین تکه ای که بالا نوشتم...




داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز!

نویسنده :آبانا
تاریخ:جمعه 1 مرداد 1395-09:36 ب.ظ

گفته بودم خوشم میاد وقتی کسی ازم خوشش میاد دقیقا بیان کنه چرا و به چه علت! یادتونه؟!

حالا فرض بگیرید دو ساعت و اندی بشینی رو به روی کسی برای اولین بار، و اون به تک تک جزییات رفتارت دقیق و تیزبینانه نگاه کنه و همه رو تحلیل کنه مثل یک روانشناس خبره! و البته خودش هم ابتدای صحبت و معرفیش بگه که بشدت روانشناسی رو دوس داره و دوبار با کسی صحبت کنه پته ی طرف رو میریزه رو اب!! حتی به این دقت کنه و براش سوال باشه که چرا من ساعت مچی م رو روی مچ راستم یستم و انگشتری شبیه حلقه در دست راستمه و کفشم بند نداره و گوشیم گلکسی اس هست و چرا با همون هزینه نرفتم ایفون بگیرم وووو 
و بنده نیز چنان حیرت کنم که بی اختیار، بخندم و نتونم جلوی خنده مو بگیرم اونم نه از تمسخر بلکه از سر تعجب و هیجان! که اصلا انتظار همچین مسیر صحبتی نداشتم...
و در همون حین، حس کنم تو دلش می گه چه دختر جلف و ولخندی!
و یک شاخه گل بده دستم و من حدود ربع ساعت هرنوع حرکتی که شما تصور کنید رو با اون گل بیچاره انجام بدم و بلاخره بذارمش کنارم ... و اون بگه تمام مدت داشتم به حرکت دستت و کاری که با گله می کردی دقت می کردم!
و نهایتا اخرش بت بگه که عاشق دستات شدم چون با دستات حرف می زنی!! و خنده هات از ته دل و دوست داشتنیه! و یکی از نعمت هایی که خدا بهت داده face ت هست که ارامش و انرژی مثبت داره ( اغا ما دیگه باورمون شده که خیلی موج مثبتیم!!!)  و تو همون لحظه یه حرکتی کنی که خودتو رو صندلی مرتب کنی و الته تلاش برای پنهان کردن خرذوقی ات!! و همان لحظه بت بگه:مثلا الان از شدت ذوقی که از حرفام داشتی جا به جا شدی رو صندلی! و انقدر این حرف دقیق و درست باشه که دیگه خنده هه رها بشه تو هوا!!
....
خلاصه که ما کلا دیروز حس کردیم رفتیم جلسه ی مشاوره ی روانشناسی از همونا که همیشه ارزوم بود برم و شخصیتمو واسم تحلیل کنه!! با این تفاوت که بجای که خداتومن پول بدم واسه روانشناسی، حالا نشسته بودم جلوی یه پی اچ دی برق قدرت، که عاشق روانشناسی بود و همون اول کار چنان با جدیت گربه رو دم حجله کشت و اعلام فرمود که بشدت شخصیت و اخلاق و فکر طرف مقابلم واسم مهمه و گفت تا چندسال پیش حس میکردم راحت عاشق بشم اما الان دیگه نه! که من گفتم من همین الان مردودم و تمام!
خدمت دوستان عرض کنم که مردود که نشدم هیچ! به نظرش رسیدم که شخصیت جذابی واسه تحلیل و روانشناسی ام!!
منم خوشحالم که نمره قبولی گرفتم!!
...
توصحبتای دیروز فقط یک بار، خنده رو لبم ماسید و  حجم اندوه رو قلبم اومد. وقتی ازم پرسید کسی رو قبلا دوست داشتی یا نه. گفتم اره... گفت کی و چی و چه طوری؟!!  گفتم جزییاتش مهم نیس. گقت برا من مهمه که چه جور شخصیتی بوده که دوستش داشتی...  منم فقط دو سه تا جمله گفتم... و حس کردم اگه ادامه بده ممکنه اشکم در بیاد و باتوجه به زیرکی و دقت زیادی که داشت حس میکردم دارم همه ی مکنونات قلبی مو می خونه...
(همیشه درست وقتی فکر میکنم دیگه برام مهم نیست روحم از یاداوریش فشرده میشه)
...
این چیزی که نوشتم سی و نفت درصد از اشتغالات ذهنی من از دیروزه! سی و هفت درصد دیگه ش مربوط به یه اقای دیگه س که با لحن  تامل برانگیزی گفت تا هروقت بخوای بت زمان میدم تا نظرت مثبت بشه...و بیست وشش درصد دیگه ی فکرم اینه که چه خاکی به سرم بریزم؟!!!!  به هرکدوم فک میکنم قیافه ی اون یکی میاد جلوم!! اقا داقووونم!
...
اقای اولی هم شهری نیس و چهار پنج ساعت شهرامون از هم دوره اما شخصیت خاص و عمیق و تاثیرگزاری داره و طوری نگاهت میکنه انگار داره می خونتت! حتی یبار بش گفتم جالبه اما هم زمان ترسناکه! اما اقای دومی یه همشهری هست با شخصیت معمولی شبیه خیلیای دیگه که فکر کردن و انتخاب کردنش چالش کمتری به همراه داره... اگه قرار باشه یکی از این دو نفر رو انتخاب کنم با توجه به شناختی ک از خودم دارم اقای اولی برام جذابتر خواهد بود... البته درست در همین لحظه اقای دومی با اون چشمای گیراش ، میاد تو ذهنم و اون لحن مهربون پشت تلفنش...
ما رسما فکرمون منفجر شده!!
محض خنده:وقتی اقای اولی داشت از شخصیتم تعزیف میکرد یاد رییس درانگاهمون افتادم که میگه: یه دختر خاص با شخصیت خاص! خوشم نمیاد!!!
...
دو روز مرخصی گرفتم بریم صفا سیتی! بی خیال کسانی که دل از انان بردم و روی از انان نهان کردم!!!
به نظر شما من کدومو انتخاب می کنم؟!!! به جواب صحیح متعاقبا جایزه تعلق می گیرد!

سبز باشید.





داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

من پیر سال و ماه نی ام، یار بی وفاست... بر من چو عمر می گذرد، پیر از ان شدم.

نویسنده :آبانا
تاریخ:سه شنبه 29 تیر 1395-10:32 ب.ظ

سلام و درود فراوان!

اینکه چرا من تنبل شدم هنوز علت رسمی و قابل انتشاری پیدا نکردم! پس شما فعلا مرا این گونه که هستم بپذیرید!
خب یه توضیح به دوستان بدم از گذشته... اگه وبلاگ اسبقم رو یادتون باشه یجا در پستی دی ماهی نوشتم دی ماه برام پر از اتقاق بود.... الان شاید جزییات اهمیتشون رو از دست داده باشن اما بعضی چیزها اثرشون تا الان دامنه دار بوده..
مثلا یکی اینکه همون جور که گقتم دی ماه، به ریاست درمانگاه رسیدم و بعد طبق ماجراهایی که همون روزها خیلی درگیری فکری و هیجانی و قبض موبایل بالا!! به همراه داشت، ریاست را وا نهادم در انتهای ماه. و بعد هم تشریف بردم مرخصی سه ماهه. ریاست هم به پسر جوانی رسید هم سن و سال خودم( کمی بزرگتر) بدون تجربه ی کار در استان خودمان و حتی در سیستم درمانگاهی تا.مین. حالا چرا سازمان همچی ریسکی کرد بماند! من دوبار قبل از رفتن به مرخصی دیدمش و یه سری چیزها رو واسش توضیح دادم و البته حس کردم کمی بیش از حد مجاز! توی جو تشریف دارن!! از گرد راه نرسیده بشی رییس یه درمانگاه سفت و سخت و اصولی (نه شبیه درمانگاه های روستایی زمان طرحمان)  بایدم جوگیر بشی. 
در نبود من، رییس که باید اسمشو بذارم رییس فعلی! (می دونین که تا الان بجز خودم سه تا رییس عوض شدن... رییس سابق که یادتونه چقد هوامو داشت!)  با اتی که دوست و همکارم بود و سه ماه قبلش ب درمانگاه پیوسته بود و بعد از من باسابقه ی درمانگاه محسوب میشد دچار مشکلات گیس و گیس کشی فراوان شدند! و هیچ کدوم زیر بار نمی رفتند. یکی خودشو رییس می دونست یکی خودشو با تجربه تر! همکار سوم هم که ماه اخر حضور من اضافه شده بود بهمون یه دختر خیییلی اروم بود که من خوشم اومده بود ازش. و بعد از رفتن من شد جانشین من!
سه ماه گذشت و من برگشتم درمانگاه در حالیکه اون خانم دکتر اروم, رفت دیگه! (اونم ماجراهاش مفصله که دیگه سانسور می کنیم!)
بازگشت من ب درمانگاه با رفتار چندشناک رییس فعلی همراه شد! اول که علی رغم انتظارم حتی یه تلفن خوشامد گویی به من نزد در حالیکه از مدی.ریت درمان استان زنگ زدن بم، خیر مقدم گفتن! بعد هم بعد از یک هفته اومد اتاقم، پاشو انداخت رو پاش، و دوساعت تمام سعی داشت به من القا کنه که امسال هررچچچی قبول شدم بزنمو برم! تا اون خانوم دکتر اروم برگرده جای من! از لابه لا حرفاش کشیدم بیرون که کلا دلش نمخواسته من برگردم! و بخاطری که اون خانم دکتر اروم و بی دردسر یوده اونو ترجیح میداده! خب به منم برخورد کمی! اول که من استخدام بودمو ایشون خودش هنوز قراردادیه، پس نمتونه بگه من از بودنت راضی هستم یا نه! دوم اینکه همچی میگفت اون خانوم دکتر اروم و بی دردسر بوده انگار که من هرروز خنج می نداختم رو صورتش! یا انگشت می کردم تو چشمش!! 
اولا خیلی رو اعصابم پیاده روی میکرد... انگار عمدا یه چیزی می گفت عصبانی بشم... بنظرم میرسید واقعا خوب و بد نفهمه! در مقایسه با اتی که خیلی روک و بی پروا و گستاخانه باهاش حرف می زد، من خیلی محترمانه باش حرف میزدم بهش " تو " نمی گفتم جلوش حتما تمام قد بلند میشدم بابت رفت و امدام بش خبر میدادمو اجازه می گرفتم ووو کلا سعی داشتم جوری رفتار نکنم که فک کنه مدعی صندلی ریاستم! تمام شوونات ریاستشو حفظ می کردم ولی کماکان جوری بود که به خودم گفتم واقعا حق با اتی هست و نباید بش احترام گذاشت چون هیچی نمی فهمه! واسه همین رفتم تو فاز سکوت! (من وقتی خیلی از کسی عصبانی میشم سکوت می کنم اخر شاخ به شاخ شدنمه! ) از قضا این یه قلم رو متوجه شد و شاید از اتی هم شنیده بود ازش ناراحتم که یبار اومد گفت من نمدونم تو چه مشکلی با من داری در حالیکه من هیچ مشکلی با تو ندارم!  و بعدم گفت تو خیلی با اتی فرق میکنی تو که من میام تو اتاقت تا من نشینم نمیشینی رو صندلیت یلی فرق میکنی با اتی که یرم اتاقش سرشو از رو گوشی ش برنمیداره نگاه کنه! 
خلاصه یه چندتا جنگ اول به از صلح اخر کردیم، تا به یه نقطه ی تفاهم رسیدیم ... فک کنم الان دیگه از بودن من ناراضی نباشه حالا شایدم خوشحال نباشه ولی ناراحتم نیس! که دیگه باید تحملم کنه.
ایشون همونی بود که در پست قبل تری گفتم شناختش از من درست نقطه ی مقابله شخصیتم بود.
البته یه چند روزی هم هست باهام سرسنگینه!!
...
اخر ماه رمضان اتی هم از درمانگاه رفت... واقعا رفتنش برام سخت شد... چون خیلی به اتاق هم رفت و امد داشتیم. حالا کی اومده جاش؟!! اینم با کلی ماجرا، یک دوست صمیمی خودم! میزان صمیمیتی که از قبل با این دوستم (مح) داشتم چندین برابر صمیمیتم با اتی بود اما عجیب اینکه طی اتفاقاتی که افتاد از رفتن اتی اون قدر حالم گرفته شد که اومدن مح اصلا خوشحالم نکرد... شاید اونایی که از خیلی قبل منو میخوندن وبلاگ "فردا" رو یادشون باشه که چه پست خاطره انگیزی درباره مح نوشتم به مناسبت عقدش، و حس تلخ جدا شدنش از من... مح متاسفانه خیلی عوض شد پس از ازدواج ... و دیگه نمتونم اون حس سابق رو بهش داشته باشم...  و این خیلی برام ازارنده س... تطبیق دادن ادمی که الان جلومه و کسی که تو خاطراتمه.... 
فعلا اینارو داشته باشین تا بعد!
سبز باشید.






داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

همه چیز را فراموش خواهم کرد الا نبودنت را...

نویسنده :آبانا
تاریخ:دوشنبه 7 تیر 1395-10:06 ب.ظ


کامنتانه:
1, من اینستاگرام ندارم... فعلا تنها بیغوله های ماتمکده ای که دوس دارم سر بزنم اول وبلاگ های مورد علاقه مه ، دوم البوم پروفایل تلگرام و واتزاپ هر از چند روز یبار!  (ازونجایی که خودم عکس می ذارم پس قطعا فضولی محسوب نمیشه!) این در جواب دوستی که ادرس اینستام رو ازم خواسته بود.
2, خیلی جالبه که دوتا مریم هر دو متولد 22تیر باشن. نه؟! هم دوست ... ساله ام از کانادا که روزشو نمدونستم هم مریم . ک . هردو یه روز! شاید این کمک کنه تاریخش تو ذهنم بمونه! 
3, فک کنم فیلم دویل بود یه تیکه داشت می گفت: رها کن این بیغوله ی ماتمکده رو!!  هم چنان تو زبون منه.
...
در تقویمم نگاه می کردم دیدم یه روز از فروردین توش نوشتم: همه چیز را فراموش خواهم کرد الا نبودنت را...
سبز باشید.



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

سخت است مرا بودن و سخت است مرا عمر...

نویسنده :آبانا
تاریخ:جمعه 4 تیر 1395-04:41 ب.ظ


نمدونم  چیزی که در تاپیک نوشتم درسته یا غلط! ولی الان خیلی سختمه نوشتن ولی خیلی هم دلم نوشتن میخواد... هی سیستم و روشن میکنم حسش نیس می رم می چرخم .. دوباره برمی گردم ووو 
یکم دچار ولگردی شدم واسه همین بی حوصله ام! بنده ادم وقت ازاد نیستم! من فقط به درد شرایط بحرانی می خورم که هزارتا کار سرم باشه... اونجوری قدر زندگی رو می فهمم فقط! به موجوداتی مثل من می گن: بی جنبه!
اول می خوام تا یادم نرفته به مریم جان، ... ساله از کانادا! تولدشو تبریک بگم که فقط می دونم تیرماهی هست و هیچ وقت روزشو  یادم نمیمونه! اخه ادم باید تو تیر متولد بشه؟!! هان؟!! 
اشکال نداره حالا! تولدت مبارک.م
و در ادامه از سخنان گهربار دوست عزیز و فیلسوفم الف. میم تشکر می کنم! که با حرفهای گرانبهایشان چراغ راهمان را روش مینمایند.. ایشان گاهی مثل کبک سرش را از زیر برف در می اورد و جمله ای زرین در فضا می پراکند و باز سر به برف فرو می کند... اخرین تراوشات ذهنی ایشان که مارا سخت تکان داد چنین است: اگر استانداردهای بالاتری داری باید تحمل سختی هات بیشتر باشه!
دوست خوب و دانشمندم، متشکرم!

حالا که داره ماه رمضان تمام میشه و ما حسابی جگرمان له لورده شد از بدخوابی، و کلی تاخیر و پاس ساعتی نصیبمان شد!! از مدیریت درمان نامه امد که هر پرسنل روزی یک ساعت میتواند اف باشد در ماه مبارک! البته روزهای گذشته دیگه محسوب نمیشه! حالا بازم خوبه همین ده روز باقی مونده به عقلشون رسید!!!

...
بی ربطانه:
1, از مردهایی که اروم و متین و با صدای غیر بلند صحبت می کنند حتی موقع شوخی کردن، خوشم میاد.
2, از ادمهایی که وقتی میخوان ازت تعریف کنن دقیقا علت خوش امدنشون رو می گن و خصلتتو به زبون میارن خوشم میاد...  ادم حس میکنه علاقه شون از سر شناخت هست..البته شاید اون خصوصیات خیلی تابلو باشه و واقعا نیاز به کنکاش و شناخت نباشه ولی باز خوشاینده...
چیزی که تو شخصیت  من مشهوده یکی اروم بودنم هست یکی هم شیطنت کلامی و طرز حرف زدنم که حتی توی دو خط اسمس هم به چشم میاد و تقریبا اکثرا به این مسیله اشاره می کنن..
 حالا وقتی یک نفر شناختش از تو درست مخالف بارزترین خصلتت باشه چه حسی بهت دست میده؟!!!!
3, معتقدم برای درک خوبی دیگران اول باید خودمون وجود خوبی داشته باشیم.. خوب دقت کنید میبینید ادمهایی که بیشتر مارو تحسین می کنن و بهمون احترام می ذارن خودشون خیلی قابل احترامن... کسایی هستن که خوبی رو می فهمن... و گرنه ادمهایی که درون خوبی ندارن هرچی هم بهشون خوبی کنی متوجه نمی شن...

شاد باشید.






داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

عجب

نویسنده :آبانا
تاریخ:جمعه 21 خرداد 1395-09:01 ب.ظ

در عجبم از ادمایی که توی ایران دنیا اومدن و بزرگ شدن، پیشرفت کردن، به بالاترین مراتب علمی رسیدن، به موقعیت اجتماعی عالی و ثروت رسیدن (با تلاش خودشون) ... ینی ایران همه ی امکانات رو بهشون داده وووو

و حالا که دارن از ایران می رن، به "ایران" می گن: کشورتون!! و به " ایرانیا" می گن هم وطناتون!! 
اگه معنی ش " نمک نشناسی" نیست چیه پس؟!!
داری می ری، برو بسلامت! حرفی نیست... هرکسی حق داره برای زندگی و اینده ی خودش تصمیم بگیره، ولی به چه قیمتی؟! به قیمت تحقیر کردن سرزمینی که تورو پرورش داده؟! تحقیر مردمی که جز احترام و قدردانی ازت کاری نکردن؟! (قبول دارم بعضیا هم نمی فهمن.. بعضیا هم سنگ می ندازن جلوی پیشرفت ادم) ولی اون اکثریتی که تو بهشون میگی هم وطناتون، همونایی هستن که هرکاری واسشون کردی برات دعا کردن که دست به خاک هم می زنی طلا بشه! 
شاید طلای امروزت، رسیدن به دروازه های تمدن بزرگ، حاصل دعای ساده دلانه ی همونایی هست که تو حالا داری به چشم جهان سومی نگاهشون می کنی... که تو حالا داری رفتارهای تکراری صدها ساله شون رو که از اعتقادی خاص سرچشمه میگیره، با برچسب "خرافات" خار می شمری... 
حالا داری مردمت رو، مردمی که با اونها شکل گرفتی، خوبی ها و بدی هاشونو، زیرکی و جهالتشونو ... همه رو داری با دیده ی تحقیر نگاه می کنی... حالا فقط عینک بدبینی به چشم زدی، حالا فقط بدی ها و سیاهی ها رو می بینی... انصافه ایا؟!!!
...
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید...



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

من هم چنان می نویسم!

نویسنده :آبانا
تاریخ:دوشنبه 17 خرداد 1395-09:37 ب.ظ

سلام فراوان بر شما اندک یاران مهربان باقیمانده!

خوبید؟! مارو نمی بینید خوشحالید؟!
قابل توجه همه ی دوستان و نوگلان شکفته که بنده هروقت هم که نمی نویسم شما انگار کنید که بنده می نویسم! چرا که بنده بر ان عهدم که هم چنان بنویسم...
این که چرا کم نویس شدم بنا به هزاران جبر زمانه بود! اول روحا اراده ی کافی جهت نگارش در ما نبود...و هم چنان نیز هم! که امشب خواستم این طلسم را شکسته  و به این بی ارادگی و سست عنصری پایان دهم! 
دوم اینکه لپ تاپ مان به طرز نفرت انگیزی با ما نساز شده است و نوشتن را بر ما سخت بنموده و از دیگر سو، نوشتن با موبایل نیز برای نوشته های طولانی نادلچسب بود!! 
پیرو نفرت انگیز شدن لپ تاب بیچاره مان و منهدم شدن شارجر و کی بوردش، ناگهان (و کاملا ناگهان!) هوس خرید تب لت نمودیم ان هم در حد مبلغی جزیی! که تا اسم تبلت بر زبانمان جاری گشت، برادرک ( برادر کوچک) فرمودند برو  surface  بخر تا لذتش را ببری! و ما در عرض یک هفته نسبت به surface  جان اگاهی یافتیم و سریع رفتیم خواستگاری! و تو یه جلسه کارو تموم کردیم و ایشون رو اوردیم خونه! و بدون کیف و کی بورد نقدا چندین برابر مبلغ اولیه، را خرج مهریه ی ایشون کردیم باشد که مقبول افتد!  و البته پولمان ته کشید! بعد از خرید، اندکی به خود امدم که این همه پول بی زبان، برای چه داده ای! و می توانستی یک ای پد بخری،  اما از انجا که کله مان بوی قورمه سبزی می دهد و دوست داریم همه انتخاب هایمان خاص باشد نه به پیروی از دیگران، به این انتخاب کاملا راضی هستم.
دوستش دارم! زیباست! هنرمند! و شیک و کارامد! (surface pro 4)
الان هم دارم با "ایشون" می نویسم!
خداوند حفظش کناد.

...
چند ماهه دلم میخواد بیام یه پست کوچولو بنویسم که به این نتیجه رسیدم که اگه بن.یامین خان با من اشنا بود می تونس یه اهنگ واسه منم بخونه! خب کسی که می تونه یه اهنگ در وصف بارانا بخونه ینی نمی تونه یه اهنگ در وصف  ابانا بخونه؟!!!
...
حالا یک پرسش:
به نظر شما به چه دلیل یک اقا می تونه اول صبح اسمس بده: ببخشید خانم دکتر! شما متولد چه سالی هستید؟! 
و خانم دکتر هم با طنز همیشگی اش جوابش را بدهد به گونه ای که طرف فکر نکند خانم دکتر دچار خیالات فانتزی گشته!
و این درحالی ست که حدس زدن سن خانم دکتر کذایی برای جنابشان اصلا سخت نبوده...
...
دوس دارم اگه اقایی اینجا رو می خونه طرز فکر اقایانه رو بگه چون نظرات خانمانه همگی مبنی بر عاطفی بودن منشا سوال بوده..
 
البته نظر خودم مخالف نظر خانم هاست اما هیچ دلیل عقلانی هم نمتونم ب جاش پیدا کنم... به هر حال سرگرمی بامزه ای شده برایمان و ایضا دست اویزی برای شوخی و خنده بین دوستان!
...
پایان.





داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

بدمان می اید..

نویسنده :آبانا
تاریخ:پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395-04:51 ب.ظ

ااااای بدم میاد از وبلاگایی که یه پستی میذارنو دیگه پیداشون نمیشه! کامنتاشونم می مونه رو زمین!!!




داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

انتخاب

نویسنده :آبانا
تاریخ:دوشنبه 20 اردیبهشت 1395-09:38 ب.ظ

پیرو صحبت هایی که با " ال ناز" داشتیم این سوال مطرح شد که:

ترجیح میدین به خواسته ی خوشایند دلتون ( هرچیز و هرکس و هر هدف ووو  میتونه باشه) برسین و بعد ببینین به اون دلچسبی که فکر کرده بودین نیست
یا
ترجیح میدین خواسته ی خوشایند دلتون رو با استدلالات منطقی زیر پا بذارین و همیشه یه گوشه ی دلتون خالی بمونه و حسرت بخورین؟!!
به راستی کدام ارجح است؟!
من شخصا میلم به گزینه ی اول هست.



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

به احترام مردان بزرگ، باید کلاه از سر برداشت

نویسنده :آبانا
تاریخ:دوشنبه 6 اردیبهشت 1395-06:02 ب.ظ

پر.فسور سمی.عی، بیاد همین دو قدمی ما و من دیر بفهمم و نتونم ببینمش، خیلی حرص داره...

______

علی رغم اینکه عادت کردیم مرده ها رو دوست بداریم تنها شخصیت زنده ی روزگارمان که شخصیتش را تحسین میکنم و دوست دارم پر.فسور سمی.عی هست.  از اردیبهشت ۸۴ که با شنیدن حرفاش، به پزشکی علاقه مند شدم تا امروز، دوستش دارم و بهش افتخار میکنم... و خوشحالم که آن بعد از ظهر بهاری ۸۴، برای دیدن و شنیدن حرفاش وقت گذاشتم.
خدایا! در امانش دار.

۶ اردیبهشت ۹۵



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

...

نویسنده :آبانا
تاریخ:یکشنبه 5 اردیبهشت 1395-01:31 ق.ظ

 بیاییم دسته جمعی در این نیمه شب عزیز که صداهایی موهوم از آن سوی دیوار می آید، دسته جمعی بگوییم: " امتحان، خر است."

شیطان می گوید: عامووو! ول کن امتحانو! چقدر حرص میخوری؟! اصن به درک! قبول نشدی سال دیگه که هست!
یک فرشته ی آرام و مظلوم هم یواشکی در گوشم می گوید: کاش میشد با قانون جذب، کاری کرد! نورو جان را جذب کرد...
_______
نورو همان نورولوژی ست که ما تو خونه صداش می زنیم نورو!



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

من.... قله.... سرازیری!

نویسنده :آبانا
تاریخ:سه شنبه 31 فروردین 1395-08:31 ب.ظ

چرا درست وقتی که کمی تا قله مونده متوقف می شم؟!! چرا وقتی زمان زیادی یه مسیر سربالایی رو رفتم و سختی هاشو کشیدم حالا رسیدم به جایی که قله رو می بینم ، دیگه تکون نمیخورم؟؟!! فقط کافیه یه کم دیگه تحمل کنم و برم، اما پاهام چسبیده به زمین! میدونم اگه ادامه ندم به زودی قل می خورم می افتم پایین! همون جای اول! ولی با این وجود بازم پاهام چسبیده...

چه قدر همین بی رغبتی و بی غیرتی هم اذیتم میکنه... اونم درست این جا! کمی پایین تر از قله...
۳۱ فروردین ۹۵



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

وقتی دانش فوران میکند...

نویسنده :آبانا
تاریخ:چهارشنبه 25 فروردین 1395-04:52 ب.ظ

قبل از عید، داداش ما میخواست بره بیرون، لباسشو پوشیده بود اومد جلوم گفت لباسم خوبه؟! گفتم اره! گفت ینی لکه ی زردش مشخص نیست؟! ( لکه ی زردش خیلی گنگ و نامفهوم بود! اگه نگفته بود من نمی فهمیدم!) در کمتر از چندثانیه جوابی بش دادم که هرموقع یادم میاد خنده م میگیره! گفتم اگه کسی زوم شد رو این لکه، فوری ازش بپرس: ببخشید آقا شما دیگوکسین مصرف میکنید؟! اگه گفت اره، بگو آقا شما مسموم شدی!! باید سریع بری بیمارستان!

برادر با حیرت فرمود: اون وقت این ینی چی؟!!! 
گفتم اخه کسانیکه .dig ( بخوانید دیج!) مصرف میکنند درصورت مسمومیت با دیج،  دچار زرد بینی (yellow vision) میشن!! 
....
الان داشتم عوارض مسمومیت دیج رو میخوندم رسیدم به زرد بینی ، چک و چیلمان تا بناگوش باز شد!! و احتمالا اینو هیچوقت فراموش نمکنم!
....
گفتم بجای اینکه همش یچی بگم بخندیم یچی هم بگم بر علم تان افزوده شود!!
...
دیگوکسین که ما تو خونه! دیج صداش میزنیم یکی از داروهای قلبی ست که در بعضی آریتمی ها و نارسایی قلبی استفاده میشود و تنظیم دوزش اهمیت زیادی دارد چون افزایش دوز، منجر به dig. toxicity میشود.
...
به قول همین برادر: الهم الرزقنا ازین حاضرجوابی ها سر جلسه!! 




داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 


  • تعداد صفحات :5
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  
  • 5  


Admin Logo
themebox Logo



شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات