به نام خدا 
همسر عزیزم سلام
همان طور که گفتی( و چه زیبا گفتی و نوشتی و چه زیبا دل بردی),چند وقتیست سختی های زندگی چنان بیرحمانه  میتازد که دیگر نمیتوان قامت راست کرد، اما خواستم بگویم که خداهست،عشق هست ، ومن در کنارت هستم.من تمام قد وباتمام وجود در کنارت هستم تا باهم این مشکلات را پشت سر بگذاریم.و شاید هم توانسته باشم اندکی از زحماتی که برای ما میکشی را جبران کرده باشم.

همسرم هنگامی که خودم را کنار شما میبینم خوشبخت ترینم . وانگار دیگر چیزی از این دنیا نمیخواهم .همیشه کنارم بمان.
عشق زیبای من، تو زیباترین بهانه برای نفس کشیدنم هستی، تو پاک‌ترین شعر عاشقانه هستی، تو بهترین معنای دوست داشتنی، تو شاه بیت غزل زندگی‌ام  هستی. تو را عاشقانه دوستت دارم. 
 دوستت دارم واز خدا برایت سلامتی و دل خوش میخواهم .
زهرا


نظرات()   
   
دوشنبه 12 شهریور 1397  02:44 ب.ظ

به نام خدا

عشقم سلام

چند وقتی بود که ملال شدید زندگی و اوج سختی هایی که روزگار به دوشم افنکنده مانع این شده بود که دو باره برایت بنویسم

برایت دوباره بنویسم و دوباره بگویم که دوستت دارم

خوشحالم از اینکه هستی و خاطرم آسوده است که مراقب فرزندمان می باشی

کاش زندگی به لطافت همین قلمی بود که روی کاغذ میکشیدم تا عشقم نثارت گردد

ولی سختی روزگار حیاتمان چونان بر مردان عصر زندگی مشترکمان می تازد که دیگر نمی توان قامت راست کرد

و به قامتی خمیده در آماج مشکلات باز دوباره میگویم دوستت دارم

دوستت داشته ام

و دوستت خواهم داشت

زهرای عزیزم

من تمام قد و با تمام وجودم به عشق تو و فرزند دلبندمان در برابر همه مشکلات تمام قد خواهم ایستاد شاید بتوانم اندکی از - از خودگذشتگی های تو برای زندگیمان را جبران کنم

و تا حد توانم مبارزه خواهم کرد

هر چند توانم کمتر از بلندای مشکلات است و بخاطر این کمی از تو پوزش می طلبم

و امیدوارم در محضر خدا به خاطر بی رحمی روزگار زندگیمان که تا کنون روی خوش به ما نشان نداده من را ببخشی و عفو کنی

امید بر آن دارم زندگی ام کوتاه گردد بل تمام شود تا چنین در دشواری زندگی کردنتان را به چشم خود نبینم.

دلم میخواست تمام دنیا را به پایتان بریزم اما چه کنم که این دیوانه عنان خویش را از دستم بربوده و فراری است.از دست سخاوتمند من.

دوستت دارم


نظرات()   
   

امروز اولین چست خودمونیم رو می خوام بزارم اونم به مناسبت تولدم که واقعا خیلی غریبانه داره می گذره
امروز نهم اردیبهشته و تولد منه واقعا هم خیلی ها بم تبریک گفتن
اولیش دیشب بود که شب تولدم بود و بانک ملت مثل همیشه پیشگامانه گفت تفلدت مبارک
صبح امروز هم همراه اول مثل همیشه تبریک گفت و هدیه اش رو داد بلافاصله چون دوتا سیم کارت داشتم یه تبریک دیگم بم گفت این شد سه تا تبریک
تو راه که داشتم می رفتم سر کار بانک تجارت غافل گیرم کرد کلی و گفت عزیزم تولدت مبارک و به خورده بعد شرکت سهامی آبادگران تبریک گفت و بلافاصله بعد از اون هم سایت مزایده ایسام.
خیلی خوشحالم که این دوستای گلم پیشم بودن و تولدم رو یادشون نرفته بود چون این چند روز انقدر غصه دار بودم که خودم هم تولدم رو فراموش کرده بودم
خیلی روز ها و هفته بدی رو پشت سر گذاشتم همیشه دعا می کردم و خدا خدا می کردم که این اتفاق نیفته ولی متأسفانه دقیقه هفت روز پیش افتاد و کمر همه مون شکست
داستان از اون جا شروع میشه که من یک پدر بزرگی داشتم که خیلی مهربون بود و آزارش اصلا به هیچ کس نمی رسید و کل فامیل که می شدن 33 تا نوه ،18 تا نتیجه و 8 بچه همه دوستش داشتن و عاشقش بود چون واقعا مثل یه فرشته مهربون بود انقدر مهربون که در وصف کی بورد من و این نیمچه وبلاگ نمیگنجه
یه مقداری مریض شده بود و راهی بیمارستانش کرده بودیم البته به اسرار خودش منم چون جمعه بود و شنبه یه مراسمی تو خونم داشتم با همسرم دو تایی افتاده بودیم به جون خونه و حسابی داشتیم تمیز کاری می کردیم چون عصر جمعه وقت ملاقات تو بیمارستان ولیعصر بود و ما دلمون داشت پر می کشید برای ملاقات آقا(ما به پدربزرگمون آقا می گفتیم)سر ظهر که شد ، تقریبا یه دو سه دقیقه به اذان ظهر که شده بود کار های مام تموم شده و رفتیم تو فکر یه نهار ظهر جمعه ای که نا گهان پدرم از پله های خونه اومد بالا و بلند بلند صدام می کرد، مصطفی ! مصطفی !  منم که اولش لباس مناسبی تنم نبود (یه شلوارک با یه رکابی سفید نو) لباسم رو عوض کردم و گفتم بله بابا و در واحد رو باز کردم یه نگاهی تو چشمام انداخت و گفت آقاجونت فوت کرد... من رو میگید بحتم زد نمیدونستم چیکار کنم بدون خدافظی در رو بستم و اومدم تو واحد خودمون،زهرا همسرم که دختر خاله ی من هم می شد،پشت در قایم شده بود و یواشکی حرف های ما رو میشنید در رو که بستم و اومدم داخل خونه با دهن باز مونده از تعجب و چشم های زهرا که داشت توی حدقه میلرزید و اشک ایجاد می کرد مواجه شدم. آخه پدربزرگ مشترکمون بود، دقیقا نمیدونستم چیکار کنم می رفتم واحد پایین و مادرم رو آروم می کردم؟-میشستم زمین و زار زار گریه میکردم- و یا همسرم رو آروم میکردم که بچه مون آسیب نبینه؟؟ واقعا مونده بودم چکار باید می کردم؟تنها جمله ای که برای آرامش همسرم به ذهنم رسید این بود-اناللله وانا الیه راجعون بعد شروع کردم سوره حمد رو خوندن و اونم همراهم شروع کرد.
بعد از اون بی مهابا در واحد رو باز کردم و پله ها رو چنتا یکی رد کردم و رفتم تو واحد مامان اینا یه سره رفتم تو اتاق مامان که دیدم نشسته یه گوشه و داره زار زار گریه می کنه نفهمیدم چرا ولی سریع برگشتم داخل راه رو بعد دوباره رفتم طرف اتاق دو باره برگشتم دقیقا مثل مرغ های سر کنده هنگ کرده بودم  و نمیدانستم چه کاری باید انجام بدم که ناگهان با صدای پدرم به خودم آمدم،که گفت پس چته؟ مادرت رو بردار و برسون خونه آقا باید بشینن اونجا،اونا عزادارن-سراسیمه گفتم چشم داشتم از پله ها بالا می رفتم که مؤذن اذان گفت -الله اکبر و الله اکبر ، بابا به مامان گفت حالا برید اونجا دیگه نمیتونید نماز بخونید اول نماز رو بخونید بعد برید منم از خدا خواسته پریدم بالا و نماز رو اول وقت خوندم و برگشتم پایین دیدم مامان هنوز نشسته سر سجاده و داره گریه میکنه بلاخره نطقم باز شد و گفتم زنگ بزن تاکسی بیاد ؟ - هنوز یه نمازم مونده ،منم رفتم نشستم یه گوشه روی مبل تا نماز مامان تموم شه ، نماز که تموم شد زنگ زدم تاکسی و با یه تاکسی با هم رفتم خونه آقا پیش یومّا(به مادر بزرگم می گفتیم یما یا مامانجون)در خونه باز بود و دایی محمد وایسوده بود دم در یه سلام داغونی بش کردم و بی تسلیت سریع رفتم بالا دیدم حسن پسر خالم مستأسل داره هی میاد و هی میره مشخص بود اعصابش ریخته به هم ، منم زبونم بند اومده بود - سلام کرد ،جوابش رو دادم اومدم تو پذیرایی تخت آقا خالی آخر سالن بود ، تخت خالی بی آقاجون رو که دیدم انگار آتیشم زده بودن خشکم زد دم در و بی هیچ تسلیتی به کسی همونجا فرود اومدم پایین و اشکام سرازیز شد.
خاله م که حالا مادر زنم هم به حساب میومد نشسته بود پای تخت و محکم میزد رو تخت آقاجون و گریه میکرد انقدر گریه کرده بود که صداش گرفته بود خبر فوت آقا رو خودم بشون داده بودم ولی نمیدونم رو چه حساب زودتر از ما رسیده بودن طرف چپ خاله فاطمه که پای تخت بود خاله معصومه نشسته بود روی پله های لب آشپزخونه و داشت تو خودش گریه می کرد مثل خودم بود خاله نمیتونست ناراحتیش رو بروز بده و با صدای بلند گریه کنه ،خاله منصوره هم داخل آشپزخونه روی صندلی میز نهار خوری نشسته بود و گریه میکرد و مدام به خودش می زد چون تازه زا بود و مرتضی رو تازه به دنیا آورده بود نباید اینطور میکرد انقدر بی ملاحظه گری کرد تا بلاخره باد کرد و شب بردنش بیمارستان،خاله طیبه که از تهران میومد که نگذاشت کارش به شب هم برسه همون عصر راهی بیمارستان شد.نجمه زن حسن ، پسر خاله م و زندایی ملیحه همسر دایی محمد هم اون وسط ها بودن ،نقش نجه بیشتر پر رنگ بود میرفت با همه حرف میزد و نمیگذاشت خیلی گریه کنن.یوما روی تک صندلی آقا نشسته بود و روزه خانی میکرد ،گریه میکرد و خودش را میزد.میگفت دیدی چنان تاج سرمان رفت دیدی و خودش را می زد .خاله زهرا مادر زن علی برادرم هم کنار صندلی آقا که این بار یوما برای اولین بار روی آن نشسته بود چمباتمه زنان در خودش گریه میکرد،مادر من هم در بدو ورود با دیدن تخت خالی آقاجون که تا دیروز آقا روی آن خوابیده بود و با همه شوخی میکرد و خنده همه را در می آوردووسط اتاق پایش شل شد و روی زمین فرود آمد چادرش را بر سرش کشید و شروع به گریه کردن کرد،صدای زنگ خانه به گوش رسید سمیه سادات همسر دایی احمد بود که او نیز قبلا پدرش فوت شده بود و آقا را به مصابه پدرش می دانست گریه کنان پله ها رو بالا آمد و در پذیرایی را باز کرده نکره خودش را روی پای یوما انداخت و زار زار گریست میگفت یوما دیدی چگونه دوباره یتیم شدم؟؟؟ دیدی چگونه باز بی پدر شد،میگریست و روضه میخواند و گریه همه را در می آورد.
بلند شد و آن ور تر رفت روی کانافه نشست و چادرش را بر سر کشید و دوباره گریست و بلند بلند ناله سر داد.اندکی بعد زندایی مریم همسر دایی باقر آمد او نیز ناله کنان آمد و خودش را روی پا های یوما انداخت و شروع به گریه کردن کرد و روضه میخواد یوما دیگر دستان چه کسی را ببوسم؟آخر او نیز پدرش به رحمت خدا رفته بود روضه می خواند و گریه می کرد که ناگهان یوما خودش را گرفت و گفت حاج خانم شما نباید اینطور ناراحتی کنید برایتان خوب نیست حاجی هم راضی نیست و نبوده آخر زندایی مریم سرطان روده داشت و هنوز کامل کامل خوب نشده بود...ولی زندایی نمیتوانست جلوی گریه اش را بگیرد که مامانجون را دوباره به گریه انداخت آخر سر هم به دایی باقر اشاره کردیم که مراقب همسرت باش حالش خراب نشود ، نهایت دایی آمذ و زیر بغل زندایی را گرفت و برد روی مبل نشاند، همه آمدند از علی برادرم ، بتول ، آمنه خواهرم ، همه - و داستان مجدد تکرار میشد. ساعتی بعد به خانه برگشتم زهرا با بابا و دوقلو ها خواهر هایم نهار خورده بود و برگشته بود بالا اول که آمدم شاکی شدم چون سپرده بودم تنها نماند ، باردار است خطر دارد ولی ناراحتی ام را خوردم بلند شد و برایم نهار درست کرد بعد از نهار رفتم و خودم را انداختم روی خوشخواب آمد پیشم نشست میخواست با او صحبت کنم و کمی آرامش کنم من هم فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم ، نمی دانم چرا؟ خیلی خودم را نگه داشتم تا متوجه نشود ناراحتم ، آخه آمنه به من سپرده بود نروی داخل خانه گریه کنی ، زهرا حامله است و حالش بد می شود تا جایی که توانستم مقاومت کردم ولی آخرش نشد روی خوش خواب زدم زیر گریه و زهرا هم دنبال من آغاز گر شد . درست است مرد هستم و مرد گریه نمی کند ولی آخرش که چه مگر یک انسان چقدر ظرفیت دارد؟؟ ساعت حدود پنج دوباره بلند شدیم و لباس هایمان را پوشیدیم-زهرا که شکمش آمده بود جلو دیگر لباس هایش سایز نمی شد دنبال لباس سیاه میگشت برای نشان ناراحتی چیزی پیدا نمیکرد که آخرش من لباس مشکی ام را به او دادم آخر هر چقدر هم سایزش بالا می رفت به من نمی رسید - آمنه ، دوقلو ها و زهرا را سوار تاکسی تلفنی کردیم و فرستادیم و بابا می خواست با موتور من بیاید از در بیرون نرفته گیر داد که چرا راهنمایت افتاده و تا درست نکنی من نمیام از ما اصرار که این دفعه را بی خیال شو و از او انکار که نمی شود به هر زور و بندی بود راهنما را وصل کردم و نشست ترک موتور هفتاد من که آقا جون به من داده بود و تا خانه آقا رفتیم - دیگر مثل ظهر مختلط نبود و مرد ها را میفرستادن پایین و زن ها بالا می رفتن زیر دست و بال یوما را بگیرند.تا آخر شب ماندیم و دوستان نزدیک آقا آمدند و تسلیت گفتند و رفتند و قرآن خوانده شد.من و مجید پسر دایی باقر هم رفتیم وسایل حلوای فردا را برای زن ها گرفتیم تا حلوا را آماده کنند آخر شب هم شام نان با کباب خوردیم و به خانه بازگشتیم ...
آقا وصیت کرده بود جنازه اش را در نجف دفن کنیم بنابر این صبح زود همه بسیج شدیم که کار ها را هرچه سریع تر آماده کنیم تا جنازه هر چه زود تر منتقل شود.
حسن پسر حاج علی شاگرد آقاجون که تقریبا شریکش شده بود به کار های سفارت عراق وارد بود او مسئول هماهنگی کار های تهران و سفارت شد. از طرفی هم قرار شد آن ها که میخواهند به نجف بروند پاسپورت هایشان را به حسن بدهند تا او کار های ویزا را انجام دهد. ابتدا بنا شد دایی احمد - دایی باقر - علی ما برادرم - بابا - آقا حیدر همسر خاله معصومه - آقا محسن همسر خاله طیبه - حاج مهدی همسر خاله زهرا - حاج علی - حسن خاله زهرا و عباس آقا همسر خاله منصوره برن که این دو نفر آخر انصراف دادند.از اون طرف یوما-خاله زهرا و مادر من با حاج مهدی با هواپیما رفتن و بقیه با ونی که قرار بود آقا رو منتقل کنه به نجف. من و دایی باقر صبح اول وقت کار های غسل و کفن آقاجون رو تو بهشت معصومه قم انجام دادیم - دایی احمد هم مدارک رو رسوند به حسن تهران- دایی محمد هم کار های حقوقیش رو انجام داد آخه دکترای حقوق داره-بابا هم یه سر زد پلیس مهاجرت و لیست مدارک رو پرسید تا مشکلی پیش نیاد . تا پایان ساعت ادرای همه کار ها انجام شد. وعصر تشییع جنازه و رفت به حرم حضرت معصومه و شب هم به همت حاج علی مراسم ختم رو داخل مسجد امام رضا گذرخان برگزار کردیم و کریمی دوست دایی احمد هم پیگیر شام مراسم شد، میکس آماده کردیم . خیلی ها آقا جون رو می شناختن   بخاطر همین هم ختم و هم تشییع خیلی شلوغ شد و همه ناراحت بودن.نماز آقاجون رو سید مهدی روحانی خوند ، به کسی نگفته بودیم بیاد خودش اومد و رفت جلو وایساد.نماز داخل مسجد امام رضا برگزار شد. بعد نماز جنازه رو بردیم حرم اونجا حاج علی زیارت حضرت معصومه رو خوند و علی خاله معصومه هم زیارت عاشورا رو خوند، با زیارت عاشورای علی خیلی گریه کردم ، باورم نمی شد که یه روزی بیاد و من بالای جنازه آقاجون تو حرم زیارت عاشورا بخونم و بیشتر این عذابم می داد که دیگه داخل ایران حتی قبری هم از آقا وجود نداره که بخوام بالا سرش گریه کنم.به هر حال شب زائر ها به همراه آقاجون اعزام شدن و فردا صبحش هم خانم ها با حاج مهدی هوایی رفتن.فردا شبش مراسم تدفین تو وادی السلام بگذار شد و بماند که چه اتفاق های جالبی در مسیر افتاده بود و چه راحت جنازه حمل شده بود در همین حد گفته باشم که ماشین حمل جنازه تا پای باب القبله در صحن حرم امام حسین رسیده بود.ما هم در قم به ثواب آقاجون یک گوسفند ذبح کردیم و میان فقرا تقسیم کردیم همه برای آقاجون نماز لیله الدفن خوندن تو مسجد هم اعلام کردیم که هم محرابی های آقا براش بخونن،من هم که بنا بود دیشب برای امام موسی کاظم روضه داشته باشم و به علت تقارن با ختم کنسل شده بود مجلسم شامش رو شام شهادت پختم و به ثواب آقاجون توضییع کردم. خیلی سخت بود روز های پر کار و البته پر از ناراحتی بود که همه شون گذشت ، آقا جون هم به رحمت خدا رفت و تنها چیزی که ازش بینمون مونده اخلاق خوب و خاطره های زیبایی هست که برامون به جا گذاشته ، روحش شاد و یادش گرامی.


نظرات()   
   
چهارشنبه 18 شهریور 1394  06:40 ب.ظ

روز ها که می شود من هستم و لبتابم و یک مودم ADSL دو مگابیت  و یک بالا خانه ای که در بست در اختیار من است،

شب ها هم من هستم و یک گوشی هوشمند،گوشی هوشمند هست و یک واتس اپ،یک تلگرام،یک لاین، ،یک فیلتر شکن و یک برنامه چت با غریبه ها، برنامه چت با غریبه ها از همه بیشتر سر گرمم می کند،چون آنجا کسی دیگری را نمی شناسد،یا ملت کلا دروغ می گویند،و یا کلا بی پرده از همه چیزشان سخن به میان می آورند،هر دو برایم جالب است،هم دروغ های مردمم که بدل به آرزو های  دست نیافتنیشان شده و عقده های نداشته هایشان را در ظرف چت با غریبه تخلیه میکنند  و هم بی پرده های هم وطنانم که برای آن ها هیچ گوش شنوایی پیدا نکرده اند و پناهشان شده یک گوشی هوشمند و کیبرد مجازی اش،و یک اپ چت با ناشناس،وقتی با آن ها شروع به صحبت می کنم گویا درد هایم التیام پیدا می کند،درد هاشان را که میبینم محو دلداریشان می شوم،آن قدر محو می شوم و غرق در رول یک بی درد که کلا فراموش می کنم من هم برای التیام از درد هایم به اینجا پناه آورده ام،التیام از نداشته هایم، و پناه از نبودن هایم،خیره که می نگرم،اشک در چشم هایم حلقه می زند،آیا این منم؟من سرشار از انرژی مثبت؟من سرشار از ایده  و خلاقیت؟مرا چه شده؟لحظه های دانشگاه را که از ذهن می گذرانم عصبی می شوم،و دیوانه وار می دوم وقتی به دبیرستان فکر می کنم،این عزلت نشین بیچاره منی هستم که در  دبیرستان جزو سخت کوش ترین افراد بودم،شب ها و روز هایم یکی بود،بیداری در طلب دانش،شهره بودم به سخت کوشی،اما الان چه؟ من هستم و یک بالش و تشک پنبه ای،لبتابم هست،و یک گوشی هوشمند با اینترنت فیلتر شده ام،شب ها تا صبح بیدارم و صبح ها تا شب خسته از خواب،این گونه گذران عمر می کنم و برای مرگم لحظه شماری.

کی میشود آن موعود پرودگارم،لحظه زیبای مرگم فرا برسد تا رها شوم از این همه یک نواختی،همه با گذران زندگیشان خوب تر می شوند اما من،هر چه بیشتر بگذرانم بیشتر در لجن زندگی مادی فرو می روم.

دبیرستان که بودم صبح تا شب درس می خواندم،موقع خواب که می شد وضویی می ساختم به نماز شب می ایستادم،قرآن می خواندم و سپس می خوابیدم،اما الانم چه؟ شرم دارم از کردار شبانه ام و گذران روزانه زندگی ام.

بزرگ ترین ظلمی که خدا در حق بشر بیچاره کرد این بود که خود کشی را حرام کردو فاعلش را به دوزخ افکند،حال آن که من فهمیده ام اگر بیش از این عمر کنم بیشتر در اعماق دوزخ فرو میروم،و اگر خود کشی کنم ،در قعر دوزخ جای داده خواهم شد،هر دو یکی است اما اولی زجر زنده ماندن  را هم  با خود دارد،زجر بودن با کسانی که نمیفهمندت،و وحشیانه غارت می کنند بشر تحت سلطه شان را ،من این همه ظلم را نمی توانم تحمل کنم و لی چه کنم که خودم در حق خودم از همه ظالم ترم.می ترسم از خاتمه دادن به این طومار کثیف ، هم از مرگ می ترسم و هم از خدا می ترسم و هم از دوزخش،این گونه شده که من بدل شده ام به مشرکی تثلیثی ، سجده بر خدا می کنم ولی وجودم همه شرک است،نفاق است و دو رویی ، خودم خجالت می کشم از آن چه که هستم، اذان که می گوید چون مجرمان لجام گسیخته ای می شوم که افسار دریده اند ، هرچه خواستند کرده اند، و اکنون دست بسته باید به پیش حاکم عادلی بروند تا برایشان حکم کند،حاکم اما مهربان است و عادل ، می گوید رهایش کنید،شرم رهایی مجدد سخت ترین مجازاتی است که هر روز می شوم توبه می کنم تا وجدان عذاب نکشد،اما نفس همان نفس است،سست عنصر و بی لیاقت،لغزنده در برابر بدی ها و امتناع کننده از خوبی ها...


  • آخرین ویرایش:چهارشنبه 18 شهریور 1394
نظرات()   
   
سه شنبه 10 شهریور 1394  04:03 ب.ظ

نامرد بی معرفتم خودتی
آخرین وضعیتم رو که خودت تو دانشگاه میدیدی
ژولیده ی خسته ی له
هنوزم همونم و هیچ انرژی ندارم
داغونم
پس نباید بیش از این ازم
انتظار داشته باشی
میدونم هم که نداری
ولی چیکار کنم خسته م
انرژی سابق رو ندارم
شاید پیر شدم
شاید روحم بزرگسال شده و دیگه جوون نیست
گاهی وقتا ابر های آسمون شماله جاده انزلی دلش بحال من میسوزه و سیر گریه میکنه
گاهی هم شاخه های خشکیده ی کنار خیابون
خبر داری که
پاییز داره میاد
یه پیر مرده نارنجی پوش با اون جاروی دسته بلندش
دوباره یاره هر روز کنار خیابونیه منه
خش خش خش
خشش
     
خشش
           
خشش
تا جارو میکشه یه باد داغ پاییزی میاد و دوباره برگای درخت ها رو میریزه،پیرمردم برمیگرده و دوباره جارو میکشه،من که هیچ وقت ندیدم سر درخت داد بزنه یا یه مشت محکم بکوبه به ساقه ش
که آخه لعنتی همه برگ هاتو با هم بریز چیه هی ذره ذره دونه دونه میریزی،اگه من جاش بودم که
حتما میزدم ،البته با مشت که نه با پام بش لقد میزدم
آخه میدونی که،دستام جون نداره،بزنم دست خودم چولاق میشه حتما باید با پا بزنم،
وقتی هم با پا بزنم،باید کتونی هام پام باشه
اگه با کفش پلو خوریا بزنم
کفشام پاره میشن و دیگه نمیتونم پلو بخورم
اصن مگه کفش پلو میخوره که اگه کفشام پاره شن نتونم پلو بخورم،
به کفش نیست که،گفت تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
چمیدونم چرت و پرتای ایکیو سان بود که مام یاد گرفتیم دیگه یه روز لباس کهنه پوشید بش پلو ندادن بخوره
بعد رفت لباسشو عوض کرد بش پلو دادن، وقتی بش پلو دادن پلو هارو ریخت تو جیبش
عقل درست درمونی نداشت
فکر میکرد لباس پلو خوری ، خودش پلو میخوره نمیدونست باید اون تنت باشه که بت پلو بدن بخوری
بچه که بودم مامانم میگفت با کلاسا به پلو ی پخته میگن چلو
مثل چلو کباب چلو مرغ چلو خورشت
ولی با کلاسا هیچ وقت نمیگفتن لباس چلو خوری
همیشه همون لباس پلو خوری تنشون بوده
شاید نمیخواستن مثل ایکیو سان به لباساشون چلو بدن،بخاطر همین لباس چلو خوری نداشتن و فقط لباس پلو خوری میپوشیدن
نه اینکه گدا باشن ها،نه ،آخه اگه به لباس چلو بدی کثیف میشه،تازه،لابود چلو گرون تر از پلو بوده دیگه آخه برنجه پخته با کلاس هاست،ما که فقط پلو خوردیم چلو نمیدانیم چیه؟
ایکیو سان هم که به لباسای پلو خوریش چلو میداده عقل نداشته،بابام همیشه میگفت عقل بچه گرده،بعد با دستش هم یه چیز گرد درست میکرد دورانی حول ساق دستش می چرخوند،منم که تو عالم بچگی کارای بی عقلی می کردم،صدام میزد گرده،نه اینکه گرد و قلمبه باشم ها،نه،میگفت چون عقلت گرده صدات میکنم گرده
ولی الان که بزرگتر شدم،هر چی فکر میکنم نمی تونم بفهمم بابام هندسه عقل من رو از کجا میدیده
بگذریم
فعلا


  • آخرین ویرایش:سه شنبه 10 شهریور 1394
نظرات()   
   
  • تعداد کل صفحات :2  
  • 1  
  • 2  
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات