بداخلاق

نوشته شده توسط :...
یکشنبه 14 شهریور 1395-08:11 ب.ظ

نمیدونم کی این اخلاق مزخرفم رو میذارم کنار
گاهی وقتا زیاده از حد رک حرف میزنم
مخصوصا با کسایی که ازشون خوشم نیاد
و اغلب باعث رنجششون میشم
فکرکنم دو هفته پیش بود اومده بودن
خیلی بد باهاش حرف زدم
نه که حرف بدی بزنم ها
فقط لحنم همیشه یه ذره زیادی تنده
مامان میگفت امروز زنگ زده بود
میگفت خیلی ناراحت شده
حقش بود تا اون باشه اون حرفارو به من بزنه
خب به من چه؟؟؟
خسته بودم، بی حوصله، دلتنگ
هیچوقت هم از مهمون خوشم نیومده و نمیاد
ملت چه انتظارایی دارن
اعصابم خرد بود، خردتر شد
به درک


انتخاب واحد از صبح اعصابم رو ریخته بهم
هرکی یه چیزی میگه
آخرش هم نفهمیدم چی شد
یکشنبه هارو خالی کنم احتمالا
کاش بشه، درسای این ترم سنگینه
اصلا میرم انصراف بدم
فکرکنم زیادی خنگم واسه پزشکی
با خودم که تعارف ندارم دیگه 


یکی از هم کلاسی هامون ازدواج کرده
ریحان صبح گفت
بسی ذوق مرگ شدم
ریحان میگفت ها با هرکی دوس میشم زود ازدواج میکنه
قبول نمیکردم
ان شاءالله خوشبخت بشه
واااااااای مردم از ذوق، اصلا انتظارش رو نداشتم
عروسی افتادیم، به به
( هرچند از این مراسمات مزخرف خوشم نمیاد
و نود درصد اینجور مراسمارو نمیرم )
دوست آجی هم عروسیش دعوتم نکرده
چه وضعشه آخه؟؟؟
میخواستم بگم نمیام یه ذره اذیت کنم ملتو


دلمان بسی تنگ بود امروز، بسیییی




نظرات() 

دلت پیر میشود...

نوشته شده توسط :...
یکشنبه 14 شهریور 1395-05:25 ب.ظ

گاهی برای خنده دلم تنگ می شود..

گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود..

 

گاهی تمام آبیِ این آسمان ما،

یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود!

 

گاهی نفس، به تیزیِ شمشیر می شود....

از هرچه زندگیست، دلت سیر می شود...


 گویی به خواب بود، جوانی‌ مان گذشت!

گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود...

 

کاری ندارم کجایی.. چه می کنی!

بی عشق سر مَکن که دلت پیر می شود.......

قیصر امین پور






نظرات() 

مطلب رمز دار : نیست ...

نوشته شده توسط :...
یکشنبه 14 شهریور 1395-04:53 ب.ظ

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.





نظرات() 

مثلا جمع دوستان...

نوشته شده توسط :...
شنبه 13 شهریور 1395-07:46 ب.ظ

امروز یکی از بچه ها زنگ زد

گفت میخوایم با بچه های دبیرستان جمع شیم
تو هم پاشو بیا
فکر کنم آخرین نفر بودم که بهم گفتن
هیچی دیگه، گفتم پاشم برم بهتر از بیکاریه
رفتم پارک دیدم چندنفرشون چادرین
( دبیرستان فقط من چادری بودم و س
که اونم مجبور بود و هست همچنان )
بسی تعجب نمودیم
جلوتر که رفتم دیدم یاخدا
بهتر بود چادر سر نکنن،  آخه اون چه وضعشه
آبروی هرچی چادریه بردین
حالا اینا گذشت گفتن بریم یه جا دیگه
حالا جمع کردیم رفتیم یه پارک دیگه
بند و بساط آوردن و نشستیم
و بحث دخترا شروع شد
عین این خاله خانباجی ها نشستن فقط چرت و پرت گفتن
فلانی با فلانی دوست شد
فلانی با بهمانی کات کرد
فلانی فلان جا به من گفت تو دوست فلانی هستی؟؟؟
فلانی منو اینستا فالوو کرد
...
یعنی انگار تو این دنیا هیچ بحث دیگه ای نیس
رسما داشتم گلاب به روتون بالا میاوردم
سین میگه لیلا چرا نگاه عاقل اندر سفیه میکنی؟؟
میگم نه بابا، چیکار دارم آخه
حالا خوبه دوتاشون مثلا قراره معلم بشن
شما چی قراره به بچه ها یاد بدین؟؟
خدایا منو ببخش ولی واقعا خیلی مضحک بود رفتارشون
آخرش که چی؟؟؟
غلط کردم با اینا رفتم بیرون
درسته از همون اول هم باهاشون فرق داشتم
ولی الان دیگه واقعا یه شکاف عمیق بینمون
ایجاد شده که فکر نکنم هیچ جوره پر بشه
هیچوقت کنارشون احساس راحتی نکرده بودم
امروز هم واقعا دیگه اوجش بود
از اون روزایی که 
(در جمع و ولی تنهایم)


لیلی نوشت:
چقدر آدم ها میتونن متفاوت باشن
و چقدر میتونن طی یکی دوسال فرق کنن
هرچقدر هم که دلم میخواست شخصیتم متفاوت تر
از اونی باشه که الان هستم
هیچوقت خودم رو اونجوری دوست ندارم قطعا

داشتم خفه میشدم ولی واقعا روز مزخرفی بود
بودن با مریم، ثریا، ریحان جانم رو ترجیح میدم
بسی دلمان گرفت، فکرمان جای دیگری بود





نظرات() 

رمان...

نوشته شده توسط :...
جمعه 12 شهریور 1395-08:30 ب.ظ

بعد از مدت های مدید یه رمان خوندم

بسیییییییی آبکی
خیلی وقت بود که دیگه از این اراجیف نمیخوندم
البته قبلنا خیلی میخوندم
 این یکی رم به پیشنهاد نرگس جانم خوندم
ترجیح میدم همون رویه قبلیم رو 
در پیش بگیرم و دیگه نخونم
توی این رمانا همه چی گل و بلبله
همه دخترا خوشگل و پولدار ، کدبانو ، لجباز،اغلب هنرمند
حالا اگه پولدار هم نبود یه شاهزاده سوار بر اسب
میاد اونو از فقر و فلاکت و بدبختی نجاتش میده
پسرا همه خوشتیپ،  پولدار، قدبلند، مغرور و البته پزشک
حالا نشد حتما شرکت خصوصی داره که 
باباش هم اصلا کمکش نکرده واسه تاسیسش
این کوکتل ها هم تو خیابون همشون ننه قمرن
سیب زمینی های کج و کوله هم که راست راست 
تو خیابون میگردن لابد خرزو خانه
یعنی یک ذره واقع بینی تو این داستانا وجود نداره ها
حالا اینا خوبه یه بار یکیشو میخوندم
نوشته بود دختره 27 سالشه فوق تخصص قلبه
با این یکی هم رسما غش کردم از خنده
نوشته بود :میخواستم برم از استادمون اشکالمو بپرسم
زنگ رو زدن استاد رفت
آخه تو کدوم دانشگاهی زنگ پایان کلاس میزنن خدایا
یه سری بچه دبستانی نشستن رمان مینویسن
الله هاممدان سورا منی اولدور



درد نوشت:
نمیدونم حقایق کجای این داستان هاست
واقعیت اینه که بی عدالتی داره غوغا میکنه
درد همه وجود مردم رو گرفته
بیکاری و بی پولی بیداد کرده
فاصله طبقاتی روز به روز داره بیشتر میشه
داره به ریشه انسانیت تیشه زده میشه
دلای مردم داره از غصه میترکه
حقیقت زندگی بین پینه های دست یه پدر کارگره
بین اشکای مادری که نمیدونه شکم بچه ش رو با چی سیر کنه
بین خیابون گردی های دختری که...
بین تختای بیمارستانیه
حقیقت زندگی تو دل این جامعه س نه تو داستان های آبکی
کاش به جای بستن چشمامون روی همه اینا
چشمامونو باز میکردیم 
کمر همت میبستیم برای درست شدن اوضاع


خدایا ظهور اونیکی باید بیاد رو زودتر برسون
اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب کبری ( س )




نظرات() 

یورولدوم

نوشته شده توسط :...
پنجشنبه 11 شهریور 1395-08:48 ب.ظ

همیشه همینجوری بودم

تو جمع بیشتر از هروقتی
دلم میگیره
امروز دلمان بسی گرفته بود
به صورت وحشتناکی خدا خدا میکنم
زودتر شروع بشه دانشگاه
خسته شدیم...

یورولدوم...




نظرات() 

باران

نوشته شده توسط :...
چهارشنبه 10 شهریور 1395-08:03 ب.ظ

تو نیستی دل این چتر وا نخواهد شد
غمی است باران وقتی هوا، هوای تو نیست


لیلی نوشت:
حالا درسته بارون نمیباره
ولی خب شعرش قشنگ بود
از وقتی یادم میاد چتر نداشتم
دوتا داشتم ها وقتی خیلیی بچه بودم
ولی از اونجایی که عاشق بارونم 
هیچوقت از چتر استفاده نمیکنم
کلا باران بسی دوست




نظرات() 

خل نوشت

نوشته شده توسط :...
سه شنبه 9 شهریور 1395-10:41 ب.ظ

چند شب پیش داشتم با یکی از دوستام حرف میزدم

حالش بسی بد بود
تقریبا از همون حس و حالی بود که خودم چندماه پیش 
داشتم و همش آرزوی مرگ میکردم
خیلی خوب می فهمیدمش
اینکه چقدر داغون و خسته س
دلایلمون متفاوت بود ولی حسمون مشترک
هیچی دیگه ساعت دو نصف شب
نشستم کلی براش حرفای فیلسوفانه
عارفانه، حکیمانه زدم
اینکه هنوز زندگی قشنگی های خودشو داره(استیکر بود )
کلی حرفای خوشگل خوشگل 
که بعد از پشت سر گذاشتن اون برهه
بهشون اعتقاد دارم
بعد از کلی تایپ برگشته بهم میگه
 لیلا دیوونه شدی، برو بخواب
ما نیز پاسخ دادیم که:
 دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
یعنی اصلا عشق میچکه از وجود دوستام
فقط نمیدونن چجوری باید ابراز کنن



لیلی نوشت:
اون روزا واقعا حالم بد بود
نمیدونم چه مرگم بود ولی بود دا
ولی به لطف خدا تونستم از پسش بربیام
حالا میدونم که خیلی چیزا ارزش غصه خوردن نداره
میشه از خیلی چیزا گذشت بدون اینکه ذهنت رو درگیرشون کنی
نه که بی توجه باشی به اطرافت، نه اصلا
ولی میشه تو زندگی اغماض کرد
میشه چشمامونو ببندیم رو چیزایی که 
دارن عذابمون میدن
میشه زندگی رو قشنگتر زندگی کرد
میشه آسمون دلمون آبی باشه
میشه دریای قلبمون پاک باشه
فقط یکم ایمان


خدایا به هممون یکم ایمان عطا کن


یا حق




نظرات() 

غلام قمر

نوشته شده توسط :...
سه شنبه 9 شهریور 1395-06:32 ب.ظ

 

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

 





نظرات() 

...

نوشته شده توسط :...
دوشنبه 8 شهریور 1395-07:12 ب.ظ

من دختر مغرور مسلمانم و هر روز 
جنگیست میان من و این شوق تمنا

یک سمت تو و عشق و پریشانی هر شب
یک سمت حیای من و این چادر و تقوا

.....

علی_سلطانی_وش
لیلی نوشت:
شعرش قشنگ بود 
حوصله داشتین بقیه ش رو خودتون بخونین
حس نوشتن همش نبود




نظرات() 

پنجشنبه

نوشته شده توسط :...
دوشنبه 8 شهریور 1395-06:54 ب.ظ

نتایج پنجشنبه ای که ازش میترسیدم اومد

به خیر گذشت خدارو شکر





نظرات() 




درباره وبلاگ:



آرشیو:


آخرین پستها:


پیوندها:


پیوندهای روزانه:


صفحات جانبی:


نویسندگان:


ابر برچسبها:


آمار وبلاگ:







The Theme Being Used Is MihanBlog Created By ThemeBox
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات