بدبختی

نوشته شده توسط :...
یکشنبه 15 تیر 1399-11:14 ب.ظ

بدبختی یعنی حتی کسی که ادعا میکنه عاشقته
نمیپرسه ازت که چته 


دلم از همه دنیا گرفته 
از همه دنبااااااا 
از خدا 
از خودم 
از تو کچل 
از همه 



چقدر زیاد نیاز دارم بمیرم 



کاش... 



به جهنم 



خدایا خسته شدم از دنیات 




نظرات() 

پس از سال ها

نوشته شده توسط :...
شنبه 14 تیر 1399-10:41 ب.ظ

بعد از مدت ها اومدم اینجا رمزش رو با هزار زحمت به یاد آوردم نیاز دارم به نوشتن

مثل گذشته ها 
حالم طبق معمول خوب نیس 
نمی فهمم ته ته وجودم چی میخوام 
به خودم خوش آمد میگم 




نظرات() 

صرفا جهت اطلاع

نوشته شده توسط :...
پنجشنبه 27 آبان 1395-11:20 ق.ظ

گویا بچه ها از صالی پرسیدن چرا بستم گفتم اطلاع بدم بعد برم

فکر میکنم کسی که نباید داشت اینجا رو میخوند

دلم نمیخواست کسی بخونه که دلم نمیخواد

و کسایی باشن که منو میشناسن

دلیلش رو نمیدونم ولی دوس ندارم کسایی که منو میشناسن

اینجا یا هر جایی که توسط من نوشته میشه رو بخونن

بخاطر همین باز هم مهاجرت نمودیم به یکی از وبای دیگمون

فحش خورم ملسه میتونین فحشم بدین

ولی دا نینماخ

 

آهان یه چیز دیگه هم این که یکم دیگه اینجا رو میبندم

فقط خواستم بگم و ببندم

ولی خدایی یه چیزی که میهن بلاگ داره و بلاگفا نداشت این بود که هی بتونی

وب رو منتشر کنی هی عدم انتشار بزنی

خیلی چیز باحالیه

حداقل برای یکی مثل من که وقتی اعصابش خرده باید بزنه

یه چیزی رو حذف کنه

انقدر اینستا و تلگرام رو هی نصب کردم هی حذف کردم

همه از دستم شاکین

 

یا حق

پ.ن.

منظورم اونیکه میشناسم و میدونم که میخونه نبود

کس دیگه ای بود 

 





نظرات() 

شکر

نوشته شده توسط :...
یکشنبه 23 آبان 1395-10:21 ق.ظ

میدترمام خیلی زیادن

فاصله هاشون از هم زیاده و باعث میشه

هیچ کدوم از درسا رو نخونم

البته درس اون امتحان رو هم نمیخونم

اصلا یه مرضی هست که فکر کنم همه دچارشن

تا وقتی مجبور نباشیم هیچ کاری رو انجام نمیدیم

همین درس خوندن اگه یه روز وقت داشته باشم واسه امتحان

نتیجه ش قطعا خیلی بهتر از زمانیه

که یه هفته براش فرجه درنظر میگیرن

تا جاییکه یادمه یه اصل روانشناسی بود...

و بسیییی هم بهش اعتقاد دارم

چون خودم تا تحت فشار نباشم خیلی از کارا رو نمیکنم

مثلا قبل امتحان یه سری سوال برام پیش میاد

که اصولا هم خوشم نمیاد از کسی بپرسم جوابش رو

سر جلسه چون تحت فشارم و مجبورم که جواب بدم

جواب درست رو متوجه میشم

دبیرستان که زیاد برام پیش میومد

چون فکر میکردم از همه بهترم و از کسی سوال نمیکردم

معلم ها هم که دیگه هیچی

به همه شون انگ بی سوادی میزدم

به یکیشونم گفتم که اصلا سواد نداری و نمیتونی تدریس کنی

ولی الان بنظرم بهتر شدم

اصلا یه موجود عجیب غریبی بودم در نوع خودم

کنکور بدجور زمینم زد بدجور

ولی گاهی وقتا بابت این زمین خوردن واقعا خدا رو شکر میکنم

چون مسیرم واقعا اشتباه بود

 

ماها از خیلی چیزا خبر نداریم

اون بالایی خیلی بهتر از ما میدونه داره چیکار میکنه

 

خدایا بابت داده و نداده ت شکر

 

لیلی نوشت:

باور نکن...

 





نظرات() 

نگاه خصمانه

نوشته شده توسط :...
پنجشنبه 20 آبان 1395-06:42 ب.ظ

قبل از عید باهاش حرف زده بودم

به نظر آدم معقولی بود
حرفاش اصلا بوی طعنه و کنایه نمیداد
نمیدونم شاید هم من متوجهش نبودم
حرفامون حول دانشگاه و کنکور بود
اصلا به نظرم از این دخترایی که بخوان
تخلیه اطلاعاتیت بکنن نبود
یه ورودی بعد از من بود و خب حرف چندانی باهاش نداشتم 
 و کل مکالمه مون محدود بود به همون چنددقیقه
ولی الان همش سنگینی نگاهش رو حس میکنم
بهتر بگم سنگینی نگاه خصمانه ش
نمیدونم چرا انقدر برام مهم شده
خیلی داره اذیتم میکنه
فرم نگاه کردنش انقدر تابلوئه که دوستامم میگن
همین روزاس که بیاد بکشتت
نمیدونم چه هیزم تری بهش فروختم؟ ؟؟؟؟

والا


تو این هیری ویری فقط همینو کم داشتم


کلی درس نخونده و همون فکرای همیشگی...
جزوه ها و کتابایی که تلنبار شدن...
به درک...




لیلی نوشت :
آراسته ظاهریم و باطن نه چنان
القصه چنان که می نماییم نه ایم....









باز این موند





نظرات() 

مطلب رمز دار : ...

نوشته شده توسط :...
چهارشنبه 19 آبان 1395-11:18 ق.ظ

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.





نظرات() 

قلب سنگین

نوشته شده توسط :...
چهارشنبه 19 آبان 1395-11:17 ق.ظ

آنهایی که کمتر تو را می شناسند همیشه می گویند خوش به حالت. فکر می کنند آرامش تو و شادی ات نتیجه بی خیالی هاست. فکر می کنند تو بلدی دنیا را ندیده بگیری. به خیالشان می رسد بدی ها را حس نمی کنی. آنها فکر می کنند دیوار شادی تو به اندازه صدای خنده هایت بلند است. اما کسانی هستند که بیشتر می شناسندت. بیشتر در کنار تو بوده اند و یا عمیق تر تو را دیده اند. آنها می فهمند و می دانند که بدی های دنیا را خوب دیده ای. می بینند ناراحتی هایی را که روی دلت سنگینی می کند را بلدی با چند تا خنده بلند از سرزمین قلبت بیرون کنی. آنهایی که تو را بیشتر بشناسند حساب نفس های سنگین شده ات را دارند و می بینند گاهی با ته مانده امید، تاریِ چشم هایت را پاک می کنی. آنهایی که تو را بهتر می شناسند خوب می دانند همیشه قاعده ها بر عکس است. آدم هایی که زیاد می خندند، زیاد نمی خندند! آنهایی که دوست زیاد دارند، دوست های کمی پیدا می کنند و آنهایی که می خواهند غمگین به نظر برسند غم های کوچک تری دارند. قدر شادی را کسانی می دانند که قلب سنگین تری داشته باشند.

بابک حمیدیان

 

 

لیلی نوشت:

همین که حال من خوش نیست

همین که قلبم آشوبه...





نظرات() 

مطلب رمز دار : ...

نوشته شده توسط :...
دوشنبه 17 آبان 1395-01:25 ب.ظ

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.





نظرات() 

همینجوری...

نوشته شده توسط :...
دوشنبه 17 آبان 1395-11:00 ق.ظ

فکر کنم ایمنی عملی رو بیفتم

به استاد گفتم که تو کلاس تبعیض قائل میشین

خب چیکار کنم؟بدم میاد از تبعیض

اعصابم به شدت بهم میریزه

نمیتونم تحمل کنم جایی که من هستم به یکی دیگه توجه کنن

خودشیفته هم خودتونین

چندباری هم که تو مدرسه از کلاس اخراج شدم

سر همین قضیه بوده

البته دعواش بخاطر یه چیز دیگه بوده ولی دلیل اصلیش تبعیض بوده

خیلی بچگونه س ولی واقعا تحملش رو ندارم

کلی عصبیم میکنه این موضوع

هرچند استاد جان واقعا عالی تدریس میکنن

ولی نمیتونستم تمرکز کنم

خیلی میرفت رو مخم

اگرم نمیگفتم میترکیدم

خب خودش پرسید که منو انتخاب میکردین یا نه

منم واقعیت رو گفتم

میخواست نپرسه به من چه

بچه ها بهم میگن لوسی و حسود

حسود رو قبول دارم

ولی نمیدونم چقدر لوسم

شاید هم هستم اونم از نوع زیادش

ولی واقعا بی توجهی داغونم میکنه

 

 

بعدشم با بچه ها رفتیم اتاق استاد میکروب

ازمون تعریف کرد ذوق مرگ شدیم

 

 

 

گاهی وقتا انقدر از خودم متنفر میشم که حد نداره

مثل این چند روزه

خودم واقعا دارم رو مخ خودم رژه میرم

 

 

من همان نامه نفرین شده بودم که مرا

بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد





نظرات() 

قااااار

نوشته شده توسط :...
چهارشنبه 12 آبان 1395-03:43 ب.ظ

قار قار قار قار
اشتباه نکنید
این صدای کلاغ نیست
صدای یه بچه ترکه که تازه برف دیده



بچه آذربایجان باشی و با باریدن اولین برف 
تو دلت کیلو کیلو قند آب نشه(به قول پسته جان )
قطعا کم داری


اولین برفمون هم بارید
بسی ذوق مرگم


زمین عروس شد و آسمان به حرف آمد
چه اتفاقی از این خوبتر که برف آمد


کلا نمیدونم چرا امروز الکی خوشم



لیلی نوشت:
دستی بزن و گردش تقدیر بگردان...







نظرات() 

هش زاد...

نوشته شده توسط :...
چهارشنبه 12 آبان 1395-12:57 ب.ظ

نیم ساعت نشستم تایپ کردم

به جای اینکه بشینم کتاب میکروب بخونم

که تا حالا بهش توجهی ننموده ام

آخرش هم شد یه پست خالی

همش پاک شده بود

 

حالا بعدا دوباره میام مینویسمش

دلم برای نوشتن تنگ شده

ولی هیچی واسه نوشتن پیدا نمیشه

روزام بسی تکراری گشتندندی

روزم آخه مگه انقدر تکراری میشه؟؟؟؟؟

یه اتفاقی

یه کوفتی

یه چیزی...

چه وضعه زندگیه آخه؟

چندروز دیگه میدترمام شروع میشه

خیلی شیک و مجلسی همه رو خراب میکنم

بعد میام اینجا آه و ناله میکنم

میشه یک عدد اتفاق جالب

 

 

در نهایت اینکه باران بسی دوست

و البته شایان ذکر است ویروس خر است

گربه هم خر است

مخصوصا گربه های پلنگ صفت دانشگاه

از گربه مییییییییییییییییییترسم

خیلییییییییییییییییییییییییی

 

لیلی نوشت:

ای دل غمدیده حالت به شود...





نظرات() 

خوددرگیری

نوشته شده توسط :...
چهارشنبه 12 آبان 1395-09:35 ق.ظ





نظرات() 

مطلب رمز دار : ...

نوشته شده توسط :...
یکشنبه 9 آبان 1395-12:55 ب.ظ

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.





نظرات() 

توضیح...

نوشته شده توسط :...
شنبه 8 آبان 1395-01:20 ب.ظ

یه کفشی داشتم پام رو به شدت میزد

تنگ نبود فقط یه قسمت فلزی داشت پشتش

که پامو زخم میکرد

من اینو همینجوری چندوقت پوشیدم

بدون اینکه جیکم دربیاد

بعد چندوقت آقای پدر زخم پام رو دید و

ازم پرسید که چرا اینجوری شده

و بهش گفتم که کفشه اینجوری کرده

اون قسمت فلزی رو درست کرد

و دیگه پام رو نزد

ولی همچنان اون زخمه جاش مونده

هرچند الان مشکلی باهاشون ندارم

اگه همون بار اولی که پام رو زد بهش میگفتم الان دیگه

جای زخم نمیموند

و اون همه مدت هم اذیت نمیشدم

 

 

خیلی وقتا خیلی از مشکلات با حرف زدن

با گفتن مشکلاتمون حل میشن

بدون اینکه زخمی باشه

بدون اینکه دلی بشکنه

ولی خیلی وقتا ما آدما حرفامونو نگه میداریم تو دلمون

هیچی نمیگیم

هیچی

همینجوری میگذره

میذاریم زخم میشه

تمام اون مدت اذیت میشیم

ولی نمیدونم چرا

از سر غرور یا هرچی

نمیگیم

حالا شاید اگه ازمون پرسیدن بگیم

خیلی چیزا هستن که فقط با توضیح خشک و خالی حل میشن

نیازی به جنگ و جدل ندارن

و نمیدونم چرا آدما این موضوع رو متوجه نمیشن

یکیش خود من

 

واقعا هیچ منظوری از نوشتنش ندارم

همینجوری نوشتم

خیلی وقت پیش دقیقا قبل از اون پستی که بی هیچ دلیلی نوشته شده بود

میخواستم بنویسم

که ننوشتم و موند تا الان

ذهنم به شدت خالیه

خالی خالی

خلاء مطلق

هیچ چی برای نوشتن به ذهنم نمیاد

نمیتونم بنویسم

درسته این پسته طولانی شد

ولی خب واسه قبلنا بود

وگرنه الان انقدر تو ذهنم خزعبل ندارم که

بتونم بشینم تق تق تایپ کنم

خزعبلاتم رو دوس دارم

 

 

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود....

 





نظرات() 

مطلب رمز دار : ...

نوشته شده توسط :...
شنبه 8 آبان 1395-12:30 ب.ظ

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.





نظرات() 




درباره وبلاگ:



آرشیو:


آخرین پستها:


پیوندها:


پیوندهای روزانه:


صفحات جانبی:


نویسندگان:


ابر برچسبها:


آمار وبلاگ:







The Theme Being Used Is MihanBlog Created By ThemeBox
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات