به یادتم هنوزم ...
برای ZADS  
خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی؛ تو            دنیا فهمید که تو انگار نیمه گمشدم‏ی تو
زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده            روز تولدم برام فرشتشو فرستاده
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
آورده دنیا یه دونه اون یه دونه پیش منه            خدا فرشته هاشو که نمی سپره دست همه
تو، نمی اومدی پیشم من عاشق کی می شدم            به خاطر اومدنت یه دنیا ممنون توام
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
              
خیلی خوشحالم - محمد علیزاده 
ارسال پست
نه چشمانت آبی بود
و نه موهایت شبیه موج ها....
هنوز نفهمیده ‌ام
دریا که می ‌روم
چرا ... یاد تو می ‌افتم !!!
پوریا نبی‌ پور
چرا انقدر ناامیدی ؟؟؟
واقعا چرا !!!
خیلی از نظرات چه خصوصی چه عمومی منو تشویق میکنن که امید داشته باشم !!!
امروز داشتم یه چیزی رو نگاه میکردم که خیلی بهم امید داد ...
داشتم پروژه های اولیه ام رو درباره کامپیوتر میدیم !!!   همه تو استعداد من مونده بودن یه بچه که میتونست طراحی وب کنه !!!
ههه ...
خیلی حس خوبی بود رفتم به روزایی که اصلا هیچی برام مهم نبود - فقط به کارایی که میکردم فکر میکردم - پروژه ها ، ایده ها ، خطا ها !!!
روزایی بود که نمیتونستم - ولی انقدر تمرکز میکردم که موفق بشم.
کاش اون روحیه رو الان داشتم - انگار اصلا من نبودم.
کسی که 7 ساعت فقط داشت یه کار رو انجام میداد ولی خسته نمیشد - از جنس فولاد بود.
وای عاشق اون روزام که پیشرفت کردم و وبسایت راه اندازی کردم - بهترین روز زندگیم ...
نمیدونم چرا بعد از موفقیت با سر میخورم زمین ...
چرا ناامیدم ؟؟؟
فکر کنم من قبلا خیلی موفق بودم ولی به یه دلایلی نتونسم موفقیت ام رو ادامه بدم - امیدم رو از دست دادم ...
جدیدا هم با یه شرایطی روبه رو شدم که این اتیش رو شعله ور تر میکنه... انقدر گفتم که دیگه خسته شدین !!!
گاهی وقتا میخوام رها شم از همه چیز ...
کاش میشد چیزایی رو میخوای نگه داری - چیزایی رو هم که نمیخوای از ذهنت پاک کنی ...
امشب چیزی نداشتم که بگم.
انقدر هم از درد و نا امیدی .... گفتم - حالم داره از خودم بهم میخوره.
نمیدونم امشب چی گفتم یعنی همش میخواستم بنویسم ولی هیچی به ذهنم نمیرسه ...
احساس هم مثل خودم امیدشو از دست داده نمیتونه بنویسه ...
دو روز دیگه سالگرد مرتضی پاشاییه ...
وای امروز هم سالگرد یه جون 17 ساله بود ...
چهار سال پیش سکته کرد و فوت شد.
هعی ...
همیشه تلخ میشه ...
ممنون میشم یه فاتحه بخونین واسه همه کسایی که تو امروز فوت شدن 
ممنون

یا مهدی ...

پی نوشت : از این به بعد پست ها با یه سایز بزرگتر نوشته میشن 




طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: احساس نویسی، احساس بد، احساس نویس، سالگرد، زندگی، امید، دوست داشتن،
تاریخ : پنجشنبه 21 آبان 1394 | 06:20 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات

  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات