امروز،روز مادره
از بچگی هرسال یه چیزی هرچند کوچیک،با پول عیدیامون یا پول تو جیبیمون واسه مامان میخریدم.
اما امسال هیچی نخریدم.قراره خودشو ببرم مانتو بخره.اما خوب،طعم دادن هدیه سربسته خیلی شیرین تره.هرچند خیلی بی ارزش از لحاظ مالی باشه.
الان که دارم مینویسم یاد این افتادم که من سالهاست هدیه نگرفتم.هر موقع بوده خودمو بردن و یه چیزی برام خریدن.اما من اینجوری دوس ندارم.
شاید تنها کادویی که کادو پیچ بود و بازش کردم یه مجسمه از فرانک بود که هزار تومن خریده بودش.
هنوزم دارمش و وقتی بهش نگاهم میافته،لبخند میزنم عن دیوونه ها.
یه بارم مامان روز دختر برام کلیپس خرید اما تو کادو نبود.خیلی دوسش دارم.
همینا فقط
این روزا،انگار مردم.
ذوق هیچی ندارم.
نمیدونم چند شنبه بود،یکی بهم یه چیزی گفت،خیلی دلم شکست.نه بخاطر حرفش چون خیلی ..
بفکر این بودم که چرا من اجازه دادم بقیه انقد حریم منو بشکنن.دیگه از بقول دوستم!خیلی مهربون بودن خودم خسته شدم.
از اون روز که مشغول بازسازی خودمم،خیلی گرفته ام.همش تو فکرم.
و فقط تو فکر همین مورد که چرا من اجازه دادم که اون ادم همچین حرفی بمن بزنه.
حرفش برام مهم نبود و نیست چون تصور منو از خودم عوض نمیکنه هیچوقت.
اونروز خیلی بغض داشتم.فقط به خدا میگفتم دستمو ول نکنه.با اتفاقات و شرایط اخیر،فقط حضور خدا میتونه یه معجزه باشه برام.
حالا هم بعد چند روز،از امتحانی که دیروز دادم و اتفاقات بعدش..
عصبی بودن این روزهام به قدری واضحه که همه فهمیدن پریشونم.
برگه امتحان و که گذاشتن جلوم،انگار مغزم تهی شد.هیچکدوم و نمیتونستم جواب بدم.
یکم که گذشت بعد اینکه همه داشتن رو برگشون جواب مینوشتن و به سوال7رسیده بودن،سرمو اوردم بالا و دیدم همه پچ پچ میکنن و کلی تقلب.
اما من هیچی.
کلا خیلی حس بدی و لحظات بدی بود..
یکم نوشتم اما نمره این امتحانو کلا بیخیال شدم.خیلی بد بود..
+خدا؟اصلا من دنیایی که تو کنارم نباشی نمیخوام.باش خواهش میکنم باش..
+امروزم مبارک همه مامانا باشه..
سرم را نه مرگ خم میکند،نه ترس و نه ظلم
سرم تنها بخاطر بوسیدن دستان تو خم میشود مادرم..
دوستت دارم مامان.امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی..
.
صبح اولین امتحان ترم دو
چقد خوابم میاد ام سعی میمنم چشاو باز نگخ دارم و بتونم یکم بخونم لااقل..
خدا؟موفق میشم ینی؟..
[ پنجشنبه 20 فروردین 1394 ] [ 05:28 ق.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
هعی..
با یه حالت گرفته،به خورشیدی که نورشو پاشیده رو صورت اخموت لبخند میزنی..
ادامه مطلب
[ شنبه 15 فروردین 1394 ] [ 06:26 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
شنبه..:(
ابر ها به آرومی حرکت میکنن و قرص کامل ماه و تو خودشون میبلعن..
هوای تاریک روشن عصر،زیر سقف آسمون..
من و مامان و حرفهای مادر دختری!
: )
+سرماخوردگی شدید وسط عید و سه تا پنی سیلین1200..
و یک عدد بهار که هی مماغشو بالا میکشه و تب میکنه و تا صبح خوابش نمیبره..
+یه ذکر مصیبت میگم و صحنه رو ترک میکنم..
فــــــــــــــــــــــــردا!
:(
[ جمعه 14 فروردین 1394 ] [ 10:33 ق.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
خدای من؟
+خدای من؟
منتظر نگاه تو ام..منتظرم ها..بدجور حالم..
+صدف اس داده فردا هم نمیتونم بیام دنبالت بریم بیرون!
دوست دارم تابستون برم اموزش رانندگی و یه ماشین یهویی از اسمون برام بیوفته پایین: )
++++در اتاق و باز میکنم.
سرده.ژاکت سبز و تنم میکنم..
ادامه مطلب
[ جمعه 7 فروردین 1394 ] [ 09:57 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
خرمگس
داره بارون میاد.
خدا؟
امشب از ته دلم دعا میکنم واسه مریضا.
خدا شفاشون بده.بخصوص مادرایی که مبتلا به سرطان اند..
خواهش میکنم..
+یه مگس گنده به عبارتی خرمگس هی خونه رو دور میزنه.
یاد این ساندویچی های کثیف افتادم که وقتی تو تابستون میخوای واردشون بشی دستت به توری در ورودی میچسبه!:|
+بالاخره نقشه هامو کشیدم.کاملا مشخصه حوصلشونو نداشتم!:|
+یه عالمه درس دارم.یعنی بیخیال شم از عیدم لذت ببرم نه؟
بیخیااال اصن حس ریاضی2بخصوووص ندارم:|
فقط کاپا رو یاد دارم میدونم یکی از حروف یونانیه
استادمون تعطیله
[ پنجشنبه 6 فروردین 1394 ] [ 10:09 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
مطلب رمز دار : عیدی+خاله زنکی
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ پنجشنبه 6 فروردین 1394 ] [ 09:49 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
ممنون خدا
دفتر خاطرمو باز میکنم.یه دفتر صدبرگ با جلد سبز
ادامه مطلب
[ سه شنبه 4 فروردین 1394 ] [ 03:19 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
:|
نمیدونم چرا اینطوری شدم!
خیلی احساس تنهایی میکنم.
کلی مهمون اومده بودن یهویی همشون رفتن،کلی دلم گرفت
الانم مثل دخترکوچولوهای لوس بغضم گرفته.
هی میگم مامان بریم بیرون!
الانم باران و نیما شام خودشونو مهمون کردن و مامان درگیر اوناس
فکرم میره سمت امتحانای بعد عیدم.وای خدا
باز درس و از صبح تا شب دانشگاه و غذاهای سلف
باز خستگی باز نقشه کشی
ای خدا:(
بعضی وقتا باخودم میگم چرا من اومدم عمران.باید میرفتم یه رشته ی چرت.که آسون میبود
هیچ هدفی ندارم.مثلا الان هدفم برای زندگی وعده ی فیلم پایتخت تو ماه رمضونه:|
فکر که میکنم به درسام بعد عید،مصمم تر میشم که حداقل یه نصف روز تو عید براشون وقت بزارم.خدایا کمکم کن بتونم بخونم.
من خیلی بی انگیزه شدم.
ادامه مطلب
[ یکشنبه 2 فروردین 1394 ] [ 08:06 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
.: تعداد کل صفحات 16 :. [ ... ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ 8 ] [ ... ]