منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟!

    ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ  ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟!

    ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟!

    ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ سه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗ ﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ، ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿ ﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ،ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﻭ حالا ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ...

    ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ایشان اجازه ورود دادند.

    ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کیسه صد دیناری را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند این ها را به مستحق بدهید.

    حضرت پرسید: علت چیست؟؟؟

    ایشان گفتند: در دریا دچار طوفان شدیم و دکل کشتی آسیب دید و خطر غرق شدن بسیار نزدیک بود که در کمال تعجب پرنده ای طناب بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمت های آسیب دیده کشتی را بستیم و نذر کردیم اگر نجات یافتیم، هر یک صد دینار به مستحق بدهیم.

    حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود:
    خداوند برای تو از دریا هدیه می فرستد، و تو او را ظالم می نامی؟
    این هزار دینار را بگیر و معاش کن و بدان خداوند برای حال تو بیش از دیگران آگاه هست...

    ✨ خالق من بهشتی دارد،
    «نزدیک
    ،زیبا و بزرگ»...
    و دوزخی دارد به گمانم «کوچک و بعید»
    و در پی دلیلی است که ببخشد ما را ✨

    گاهی به بهانه دعایی در حق دیگری...

    شاید امروز آن روز بی دلیل باشد،،،
    دعایتان می کنم ،دعایم کنید...


    ...........لطفا این داستان زیبا را به اشتراک بگذارید.........

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • رحم کن تا به تو رحم کنند!


    معروف است كه خداوند به موسی گفت: 

    قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند !

    موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد !
    مدتی گذشت اما قحطی نیامد . موسی علت را از خدا پرسید. خدا به او گفت: 

    من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند ! من چگونه به این قوم رحم نکنم ؟

    «به همدیگر رحم کنیم که خدا هم به همۀ ما رحم کند»

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • قانونمداری،رمز پیروزی!

    چرچیل می‌گوید :

    در میانه جنگ جهانی دوم در حالی که لندن زیر بمباران نازی ها بود، قرار جلسه ای بسیار مهم داشتم. به علت اشتغال به کارهای دیگر چند دقیقه مانده به جلسه به راننده‌ام گفتم مرا فوری به محل جلسه برساند.
    راننده مسیر کوتاه، ولی ورود ممنوع را انتخاب کرد. وسط خیابان ناگهان افسر راهنمایی‌ قبض جریمه در دست، دستور توقف داد.
    راننده گفت: «این ماشین نخست‌وزیر است. ایشان به جلسه محرمانه‌ای می‌رود و باید سر ساعت به جلسه برسد».
    افسر با خونسردی گفت: «هم نخست‌وزیر و هم من وظیفه‌ مون را خوب می شناسیم».
    پلیس جریمه را صادر کرد و دستور دور زدن به راننده داد. وقتی راننده مشغول دور زدن شد،چرچیل سیگار برگش را روشن کرد و گفت: 

    «جنگ را می‌بریم، چون قانون حاکم است و خیابان‌های لندن به رغم بمباران سنگین دشمن با قانون اداره می‌شود».
    چرچیل درست پیش‌بینی کرده بود.

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • زود بدو ننه ات رو بیار!!/طنز

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  سرگذشت غم انگیز تکراری یک ملت!

    حدود ۱۶۰ سال پیش ملک التجار روسیه یک دست چای خوری برای امیر کبیر تحفه فرستاد.
    امیر اندیشید که آیا صنعت گران زبردست ایرانی می توانند نظیرش را بسازند؟
    سال ها بعد در ایام نوروز جمعی در باغ چهل ستون اصفهان به تفریح نشسته بودند. در این بین گدایی پیش آمد و درخواست کمک نمود و گفت:
    من واقعا گدا نیستم، سرگذشتی دارم اگر حوصله ی شنیدن دارید، برایتان تعریف کنم.

    او گفت: در زمان صدارت امیر کبیر یک روز حاکم اصفهان صنعت گران شهر را احضار کرد. گفت: 

    آیا می توانید کسی را که در میان شما از همه استادتر است، معرفی کنید؟
    صنعتگران مرا معرفی کردند.
    حاکم گفت: امیرکبیر برای انجام کار مهمی تو را به تهران خواسته است . من در تهران به حضور امیر رسیدم. سماوری نزد امیر بود. او سماور را آب و آتش نمود و تمام اجزای سماور را بیان کرد و گفت: می توانی سماوری مانند این بسازی؟
    من تا آن زمان سماور ندیده بودم. جلو رفتم و پس از ملاحظه گفتم: بله می توانم.
    امیر گفت: این سماور را ببر، مانندش را بساز و بیاور.
    من سماور را برداشتم مشغول شدم .پس از اتمام کار سماور ساخته شده را نزد امیر بردم و مورد پسند واقع شد. امیر پرسید: 

    این سماور با مزد و مصالح به چه قیمت تمام شده است؟ 

    من عرض کردم: روی هم رفته ۱۵ ریال. 

    امیر دستور داد تا امتیاز نامه ای برای من بنویسند که فن سماور سازی به طور کلی برای مدت ۱۶ سال منحصر به من باشد و بهای فروش هر سماور را ۲۵ ریال تعیین کرد.
    پس از صدور این فرمان گفت به حاکم اصفهان دستور دادم که وسایل کارت را از هر جهت فراهم نماید.

    در بازگشت به اصفهان به سرعت مشغول کار شده و چند نفر را نیز استخدام کردم و مجموعا مبلغ۲۰۰ تومان خرج شد. اما هنوز مشغول کار نشده بودم که از طرف حکومت به دنبال من آمدند من را همچون دزدان نزد حاکم بردند.
    تا چشم حاکم به من افتاد با خشونت گفت: 

    میرزا تقی خان امیر کبیر از صدارت خلع شده و دیگر کاره ای نیست. تو باید هر چه زودتر مبلغ ۲۰۰ تومان را به خزانه ی دولت برگردانی.

    در آن هنگام من پولی نداشتم. پس دستور مصادره اموال من صادر شد. با این وجود بیش از ۱۷۰ تومان فراهم نشد. برای ۳۰ تومان دیگر مرا سر بازار برده و در انظار مردم چوب زدند .تا این که مردم ترحم کرده و سکه های پول را به سوی من که مشغول چوب خوردن بودم، پرتاب کردند. سرانجام آن ۳۰ تومان هم پرداخت شد. اما به خاطر آن چوب ها و صدمات چشم هایم تقریبا نابینا شده و دیگر نمی توانم به کارگری مشغول شوم. از این رو به گدایی افتادم....

    این حکایت دویست ساله ماست که با تغییر اشخاص و حاکمان کل زیر ساخت هایمان را شخم می زنیم !!!

    محمدعلی فروغی

    هرکه شد خام، به‌صد شعبده خوابش کردند
    هر‌که در‌ خواب نشد، خانه خرابش کردند

    بازی اهل سیاست که فریب‌ است و  دروغ
    خدمتِ خلقِ ستمدیده، خطابش کردند

    اول کار بسی وعده‌ی‌ِ شیرین دادند
    آخرش تلخ شد و نقشِ بر ‌آبش کردند

    آنچه گفتند شود سرکه‌یِ نیکو و حلال
    در نهانخانه‌یِ تزویر، شرابش کردند

    پشت دیوار خری داغ نمودند و به ما
    وصفِ آن طعم دل‌انگیز کبابش کردند

    سال‌ها هرچه که رِشتیم به امّید و هوس
    بر سرِ دارِ مجازات، طنابش کردند

    گفته بودند که سازیم، وطن همچو بهشت
    دوزخی پر ز بلایا و عذابش کردند

    از که نالیم که شد غفلت و نادانیِ ما
    آنچه سرمایه‌یِ ایجاد سرابش کردند

    لب فروبسته ز دردیم و پشیمانی و غم
    گرچه خرسندی و تسلیم، حسابش کردند...


    فرخی یزدی


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  نگاه مثبت یا منفی؟!


    پرفسور حسابی می‌گفت:

    در دوره تحصیلاتم در آمریکا در یک کار گروهی با یک دختر آمریکایی به نام "کاترینا" و همین‌طور :فیلیپ" که نمی‌شناختمش هم‌گروه شدم. 

    از کاترینا پرسیدم:
    فیلیپ رو می‌شناسی؟!

    کاترینا گفت: آره، همون‌پسر که موهای بلوندِ قشنگی داره و ردیف نخست جلو می‌شینه...
    گفتم :نمی‌دونم کیو میگی.

    گفت: همون پسرِ خوش‌تیپ که معمولا پیراهن ‌و شلوار روشن شیکی تنش می‌کنه. گفتم: بازم نفهمیدم منظورت کیه! 

    گفت :همون پسر که کیف و کفشش رو با هم ست می‌کنه! 

    بازم نفهمیدم منظورش کی بود. 

    کاترینا تن صداشو یه کم آورد پایین و گفت: 

    «فیلیپ دیگه! همون پسر مهربونی که روی ویلچر می‌شینه...»
    این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ،ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر.

    آدم چقدر باید نگاهش به اطرافش مثبت باشه که بتونه از ویژگی منفی چشم‌پوشی کنه.
    چقدر خوبه مثبت دیدن!
    با خودم گفتم اگه که کاترینا از من«در مورد» فیلیپ می‌پرسید، چی می‌گفتم؟ حتما سریع می‌گفتم همون معلوله دیگه! وقتی، نگاه کاترینا رو "با نگاه خودم مقایسه کردم"، خیلی خجالت کشیدم.

    حالا ما با چه دیدگاهی به اطراف نگاه می‌کنیم؟ مثبت یا منفی؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • مُنادای مضاف! /طنز

    مشهوره که استاد زنده یاد بدیع‌الزّمان فروزانفر از یه راهی می‌رفت، یه گدا وایساده بود هی می‌گفت: یا اَبِی الفضل، یا اَبِی الفضل...
    بدیع‌الزّمان یه پول از جیبش درآورد رفت با عصبانیت گذاشت کف دست یارو، گفت :

    «این را بگیر و بدان مُنادای مضافْ، منصوب است. باید بگویی یا اَبَاالفضل.»

    t.co/7ua8KPNlwP

    آخرین ویرایش: سه شنبه 21 اسفند 1397 07:35 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • تاوان جهل!


    قاضی از قاتل انور السادت می پرسد: چرا او را کشتی؟
    قاتل جواب می دهد: ایشان یک سکولار است.
    قاضی می گوید: آیا معنی سکولار را می دانید؟
    قاتل می گوید: نه نمی دانم!

    ***********************

    آخرین ویرایش: دوشنبه 20 اسفند 1397 07:57 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معامله با خدا!

    ♥️

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات