❤️❣️عشق و انسانیت رایگان❣️❤️
خاطره ای از دکتر محمد خانی
غروب
زمستان بود و هوا خیلی سرد؛ نانوایی خلوت بود، اما خمیر تمام شده بود و
فقط برای چند نفر آخر نان بود؛ من آخری بودم و ده نان میخواستم . شاطر
جواب کرده بود و ما چند نفر مانده بودیم تا آخرین نان ها را بگیریم.
یکی دیگر هم با عجله تازه از راه رسید و به ما سه نفرِ مانده، پیوست.
شاطر گفت: ببخشید، جواب کردیم.
با ناامیدی و دلخوری خواست برود.
تو
دل خودم گفتم : فرضا ایشان مهمان ماست. چلوخورشت که نمیخواهد . فقط نون
خالی میخورد ، تازه خودش پول نانش را هم میدهد. به قول پیشینیان :"رسیده
و پزیده".
گفتم : بمان سهم مرا با هم تقسیم می کنیم . باکمی تعارف نگهش داشتم .
از درون از کار خودم خیلی خوشم آمده بود و به خودم از انسان بودنم تبریک میگفتم.
نفر دیگری آمد و حکایت تکرار شد، اما این بار یکی دیگر از مشتریها اقدامی مشابه را با افکار خودش تکرار کرد.
حالا پنج نفر تو صفیم و نفر اول دارد به آخرین نانهایش می رسد که نفری دیگر به جمع ما اضافه شد.
تا شاطر گفت خمیر تموم شده ......
مشتری اول گفت :من بیست نان نمیخوام!! ۱۰ تا کافیه و ده نان را جدا کرد و بقیه را بی سرو صدا گذاشت.
نفردوم
با صورتی شاد و افروخته داشت نان های باقی مانده از نفر اول را می شمرد.
همه ما یه جوری خوشحال بودیم و راضی . نفردوم با مهربانی خدا حافظی کرد و
رفت.
نوبت به من رسید که شاطر گفت:
شما ده نان ببرید. من نان های خودم را با بقیه تقسیم میکنم.
با اصرار او قبول کردم و از شادی در پوست خود نمیگنجیدم . همه شاد بودیم و از بودن همدیگر لذت میبردیم.
من
آمدم و از پشت سرم که کی اضافه شد و چکار کردند دیگر خبری ندارم. اما
میدانم تا آخرین نان را، همه استعداد داشتند که با هم تقسیم کنند.
آن نانوایی در آن سرما دیگر نان پخت نمیکرد، بلکه انسانیت را با عشق میآمیخت و رایگان میفروخت.
❤️❣️❤️❣️❤️❣️❤️❣️❤️❣️❤️❣️❤️
در صورت تمایل کانال موسسه را به دوستان خود نیز معرّفی کنید