منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 17 مرداد 1397 06:34 ق.ظ نظرات ()


    ❤️❣️عشق و انسانیت رایگان❣️❤️

    خاطره ای از دکتر محمد خانی

    غروب زمستان بود و هوا خیلی سرد؛ نانوایی خلوت بود، اما خمیر تمام شده بود و فقط برای چند نفر آخر نان بود؛ من آخری بودم و ده نان می‌خواستم .  شاطر جواب کرده بود و ما چند نفر مانده بودیم تا آخرین نان ها را بگیریم.
    یکی دیگر هم با عجله تازه از راه رسید و به ما سه نفرِ مانده، پیوست.
     شاطر گفت: ببخشید، جواب کردیم.
     با ناامیدی و دلخوری خواست برود.
    تو دل خودم گفتم : فرضا ایشان مهمان ماست. چلو‌خورشت که نمی‌خواهد . فقط نون خالی می‌خورد ،  تازه خودش پول نانش را هم می‌دهد. به قول پیشینیان :"رسیده و پزیده".
     گفتم : بمان سهم مرا با هم تقسیم می کنیم . باکمی تعارف نگهش داشتم .
    از درون از کار خودم خیلی خوشم آمده بود و به خودم از انسان بودنم تبریک می‌گفتم.
    نفر دیگری آمد و حکایت تکرار شد، اما این بار یکی دیگر از مشتری‌ها اقدامی مشابه را با افکار خودش تکرار کرد.
    حالا  پنج نفر تو صفیم و نفر اول دارد به آخرین ‌نان‌هایش می رسد که نفری دیگر به جمع ما اضافه شد.
     تا شاطر گفت خمیر تموم شده ......

     مشتری اول گفت :من بیست نان نمی‌خوام!!  ۱۰ تا کافیه و ده نان را جدا کرد و بقیه را بی سرو صدا گذاشت.

    نفردوم  با صورتی شاد و افروخته داشت نان های باقی مانده از نفر اول را می شمرد. همه ما یه جوری خوشحال بودیم و راضی . نفردوم با مهربانی خدا حافظی کرد و رفت.
    نوبت به من رسید که شاطر گفت: 

    شما ده نان ببرید. من نان های خودم را با بقیه تقسیم می‌کنم. 

    با اصرار او قبول کردم و از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم . همه شاد بودیم و از بودن همدیگر لذت می‌بردیم.
    من آمدم و از پشت سرم که کی اضافه شد و چکار کردند دیگر خبری ندارم. اما می‌دانم تا آخرین نان را، همه استعداد داشتند که با هم تقسیم کنند.
     آن نانوایی در آن سرما دیگر نان پخت نمی‌کرد، بلکه انسانیت را با عشق می‌آمیخت و رایگان می‌فروخت.
    ❤️❣️❤️❣️❤️❣️❤️❣️❤️❣️❤️❣️❤️
    در صورت تمایل کانال موسسه را به دوستان خود نیز معرّفی کنید

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ


    ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
    ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍ ﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ، ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. سه ﺑﭽﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﻤﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ، ﻫﻤﺎنﺟﺎ ﺧﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺑﺮﺩ.

    ﻗﻄﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﻮﺩ،
    ﻭ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ می ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ ...
    ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ، ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﺟﺎﻥ سه کودک ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ، ﻭ تنها یک ﮐﻮﺩﮎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ شوﺩ ، ﻭ ﯾﺎ این که ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ندهد، ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ برود.

    ﺳﻮﺍﻝ:
    ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ فرصت کم ﻭ ﺣﺴﺎﺱ، ﭼﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﯿﺪ..؟
    ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ سه ﮐﻮﺩﮎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻨﺪ، ﻭ یک ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ، ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼ‌ﻗﯽ ﻭ ﻋﺎﻃﻔﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ صحیحی ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ ...؟

    ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻋﺎﻗﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ، ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ (ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ) ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻨﺪ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ..!

    ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﯿﺮﯼ، ﻣﻌﻀﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ، ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻌﻪ، ﻭ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺩﺭ کشورهای  ﻏﯿﺮ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺗﯿﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؛ ﺩﺍﻧﺎﯾﺎﻥ و مردم عادی ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ تصمیمات مدیران احمق می شوﻧﺪ..!

    ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﺒﻮﺩ، ﻃﺮﺩ ﺷﺪ، ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﺮﺩﯾﺪ..!، ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﯾﺨﺖ..! او ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، و ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮔﺶ ﺍین گوﻧﻪ ﺭﻗﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩ.
    ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻫﺮ چهار ﮐﻮﺩﮎ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ نکرﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ کودکان ﺩﯾﮕﺮ شد، ﮐﻪ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ..!، ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ سوزنبان، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻋﺎﻗﻞ، ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﮔﺮﺩﯾﺪ، ﻭ تمامی ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ، ﻭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ سه ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺣﻤﻖ ﻧﺒﻮﺩ..!

    ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ یک ملت تشبیه ﮐﺮﺩ،
    ﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎن نادان،
    ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ سرنشینان ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ.

    ﮔﺎﻫﯽ
    ﺩﺭﻧﻈﺮﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ،
    ﮐﻪ تصمیمات اشتباه می گیرند، ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ همه ملت می شود، ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺻﺪﻫﺎ ﻧﻔﺮه ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ سه کودک ﺍﺳﺖ..!

    ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ؛
    ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ،
    ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ درست ﻧﯿﺴﺖ..!
    ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ، ﺳﺮ ﺩﺍﺭﺩ ، ﻭﻟﯽ ﻣﻐﺰ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﺩﺭﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ پیش آید، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽﺷﻮﺩ، و ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺳﺮ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﻭلی ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ، ﻣﻐﺰ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁن است ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸﺎﻥ ﻧﺪﻫﯿﻢ ، و در امور جمعی و ملی، از آراء جمعی و ملی، و از دانش دانشمندان بهره گیریم.

    ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ #ﻋﻤﺮ_ﮐﻮﺗﺎﻩ_ﻧﯿﺴﺖ
     #ﻣﺎ_ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ_می‌کنیم


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  دانایی یا نادانی؟ 

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آگاهی و خرد


    بچه ای نزد استاد معرفت رفت و گفت: 

    "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."
    استاد سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
    استاد به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
    استاد از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
    استاد تبسمی کرد و گفت: 

    "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلاکش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"

    زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود!
    می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!

    ******************
    هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم، عمری فریبمان داده است...
    در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ و خرد است.
    و تنها یک گناه و آن جهل و نادانی است.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چند جمله حکیمانه


    *لطفا" روی هر جمله 1 دقیقه فکر کنید، می ارزه*
     
     
    1. Prayer is not a "spare wheel" that you pull out when in trouble, b‌ut it is a "steering wheel", that directs the right path throughout.
    *دعا لاستیک یدک نیست که هرگاه مشکل داشتی از آن استفاده کنی ،بلکه فرمان است که  به راه درست هدایت می کند.*
     
     
    2. Know why a Car's WINDSHIELD is so large & the Rear view Mirror is so small? Because our PAST is not as important as our FUTURE. So, Look Ahead and Move on.
     
    *می دونی چرا شیشیه جلوی ماشین آنقدر بزرگه، ولی آینه عقب آنقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.*
     
     
    3. Friendship is like a BOOK. It takes few seconds to burn, but it takes years to write.
    *دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره، ولی سال ها طول می کشه تا نوشته بشه*

     4. All things in life are temporary. If going well enjoy it, they will not last forever. If going wrong don't worry, they can't last long either.
    *تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت*
     
     
    5. Old Friends are Gold! New Friends are Diamond! If you get a Diamond, don't forget the Gold! Because to hold a Diamond, you always need a Base of Gold!
    *دوست های قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن، چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری*.
     
     
    6. Often when we lose hope and think this is the end, GOD smiles from above and says, "Relax, sweetheart, it's just a bend, not the end!
    *اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این آخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان*
     
     7. When GOD solves your problems, you have Faith in HIS abilities; when GOD doesn't solve your problems HE has Faith in your abilities.
    *وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره*
     
     
    8. A blind person asked St. Anthony: "Can there be anything worse than losing eye sight?" He replied: "Yes, losing your vision!"
    *شخص نابینایی از سنت آنتونی پرسید: 

    ممکنه چیزی بدتر از از دست دادن بینایی باشه؟ 

    او جواب داد: بله، از دست دادن بصیرت.*
     
     
    9. When you pray for others, God listens to you and blesses them, and sometimes, when you are safe and happy, remember that someone has prayed for you.
    *وقتی شما برای دیگران دعا می کنید، خدا می شنود و آن ها را اجابت می کند و بعضی وقت ها که شما شاد و خوشحال هستید، یادتان باشد که کسی برای شما دعا کرده است*
     
     
    10. WORRYING does not take away tomorrow's Trouble, it takes away today's PEACE.
    *نگرانی، مشکلات فردا را دور نمی کند*

     *بلکه تنها آرامش امروز را دور می کند.*

    این مطلب را برای کسانی که دوست‌شان دارید بفرستید و کمک کنید زندگی‌شان بهتر شود.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • منجی چشم پسرك 


    از خوزستان آمده بود، سلام كرد و پشت اسلیت نشست. 
    جواب سلامش را گفتم و به معاینه مشغول شدم.
    دید چشم چپش در حد درک نور، كاتاراكتی بسیار پیشرفته .

    -سن ات چقدره؟! چه مدتیه چشمت این جوری شده؟!
    -١٦ سالمه، از بچگی دیابت داشتم. چندماهیه كه كلّاً نمی بینم.

    به جوان همراهش كه ده سالی بزرگ تر از او بود، رو كردم :
    - چرا این قدر دیر؟
    سرش را پایین انداخت  :
    -حالا میشه كاری براش كرد ؟!

    -عملش می كنم، موفقیت در درمان بستگی به وضعیت شبكیه دارد ، زودتر آورده بودید، شانس موفقیت بیشتر بود.
    نگاهی حسرت بار به پسرك كرد و نگاهی به پذیرشی كه برایش می نوشتم، سوالش را از چشمان نگرانش خواندم:
    -پذیرشش را برای بیمارستان دولتی نوشتم، هزینه زیادی ندارد، نگران نباشید.
    -انگار دنیا را به او داده باشند، خدا خیرت بده آقای دكتر!

    -فقط عمل ایشان خاص است و باید برای عمل رضایت مخصوص بدهید، خودش و ولی او ...
    -غیر از من كسی همراهش نیست.

    -خواستم بپرسم نسبت شما .....چشمم به پسرك افتاد كه با پشت آستین اشكش را پاك می كرد، نپرسیدم .

    پسرك را برای ریختن قطره و آماده شدن جهت معاینات تكمیلی به اتاق مجاور فرستادم تا با خیال راحت پاسخ سوالات و فضولی های گل كرده ام را بجویم:

    -عمل شروع درمان است، به خاطر دیابتش باید تحت نظر باشد و كارهای لازم روی شبكیه انجام شود...

    چرا این قدر دیر مراجعه كردید؟! پدر و مادرش؟! نسبت شما با او....؟!

    -این پسر در فقر مطلق است، پدرش به سختی توان سیر كردن شكم فرزندانش را دارد...نسبت قومی با او ندارم، چند روزی مرخصی گرفتم تا پی درمان او باشم ...
    -هزینه اش؟!
    -با خودم...

    بر دلم تحسین همت بلند این جوان بود و بر دستانم شرمی كه قلم را روی برگ پذیرش به حركت در آورد " رایگان " ...
     
    فردا روز عمل شد و از اقبال خوبش لنز مرغوبی كه از قبل داشتیم و مناسبش بود، در چشمش گذاشتم.
    ذهنم مشغول او بود و فكرم در گرو روح بزرگ انسان هایی گمنام و امروز عصر كه پانسمان از چشمش برمی دارم..

    پانسمان را برداشتم، آرام و با ترس چشمانش را باز كرد. سری در اتاق گردانید و بعد آن نگاهی به من و نگاهی به جوان همراهش:
    آقا ،داریم می بینیم، آقا داریم می بینیم.

    اشك آقا معلم سرازیر شد، با سر و چشم نگاهی به سقف انداخت و زیر لب خدایا ، پسرك را بغل كرد و سرش را بوسید.

    موقع رفتن گفت: خدا رو شكر كه شما رو سر راه ما گذاشت تا چشم این پسر....
    اشتباه می كرد، در این وانفسایی كه كمتر خبر خوبی از جایی می رسد، خدا او را سر راه معلمش گذاشته بود تا منجی چشم پسرك باشد.


    دكتر سید محمد میرهاشمی
    جراح شكرتو متخصص چشم

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 10 مرداد 1397 06:35 ق.ظ نظرات ()

    حکایت رجز خوانی ها!!

    چوپانی تعریف می کرد:
    سال ها پیش من و چوپان دیگری به نام فتح اله که همسن پدر من بود، گله روستا را به چرا می بردیم. مرز ده ما با ده مجاور که یک رودخانه پر آبی بود.
    بین دو ده از سالیان دور بر سر ورود گوسفندان به مراتع یکدیگر اختلاف زیادی بود که گاهاً به زد و خورد هم می کشید.
    یک روز از سر غفلت گله ما از رودخانه گذشت و به مراتع دشمن رسیده بود. ناگهان هیکل درشت و غضبناک غضنفر چوپان آن ده نمایان شد. گله ما را مصادره کرد. و گفت یکی از شما بیاید این ور آب تا گله را آزاد کنم. ما از نیت اصلی اش آگاه بودیم.
    فتح اله به من گفت: تو برو. 

    من گفتم: می ترسم مرا کتک بزند. 

    فتح اله گفت: خودش و هفت جدش غلط می کند حتی اگر نگاه چپی به تو کند.
    القصه من لرزان لرزان از رود گذشتم و به نزد غضنفر رسیدم. ناگهان مرا گرفت و چوبش را به علامت زدن بالا برد. فتح اله از آن سوی رود داد زد و گفت: 

    اگر مردی و تخم پدرتی، بزنش تا ببینی چه بر سرت بیاورم.
    غضنفر ترکه گز را چنان به پای من زد که جیغ من به هفت آسمان رسید.
    غضنفر رو به فتح اله کرد و گفت: دیدی زدمش و تو هیچ غلطی نکردی.
    فتح اله گفت: فلان فلان .... اگر یک بار دیگر بزنیش، دودمانت را ریشه کن می کنم!
    این بار غضنفز چنان با ترکه به پشت من کوبید که خون از پوستم بیرون زد. و گفت: بفرما بازم زدمش!
    فتح اله این بار گفت: فلان فلان شده قرمسا....
    نه خیر من دیدم اگر  رجز خوانی  فتح اله ادامه پیدا کند، غضنفر مرا نابود خواهد کرد. شروع کردم به التماس که: 

    ببخش. غلط کردم و تعهد می دهم دیگر گله وارد مراتع شما نشود.
    غضنفر آخرین ترکه را البته کمی آرام تر بر کفل ما کوبید و رفت.
    من، دست و پا و پشت شکسته گله را راندم و به نزد فتح اله آمدم.
    داشتم بی هوش می شدم که شنیدم فتح اله می گفت: 

    به روح پدرم قسم، اگر یک بار دیگر تو را کتک زده بود، مادرش را به عزایش می نشاندم.
    من از هوش رفتم!!

    این حکایت رجز خوانی های یه عده و ملت بیچاره ایران است.


    #ناشناس
    @drmahdikhazali

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • کمتر هیزم جمع کنیم!


    این متن توصیف این روزهایمان است

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  دوزخ یعنی چه؟ 

     

    عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود، نانوا به او نان نداد و عابد رفت .
    مردی که آنجا بود، عابد را شناخت، به نانوا گفت: 

    این مرد را می شناسی؟
    گفت: نه.
    مردگفت: فلان عابد بود.
    نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت: 

    می خواهم شاگرد شما باشم! 

    عابد قبول نکرد.
    نانوا گفت: اگر قبول کنی، من امشب تمام آبادی را طعام می دهم. 

    عابد قبول کرد.
    وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: 

    سرورم، دوزخ یعنی چه؟ 

    عابد پاسخ داد : "دوزخ یعنی این که تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی، ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی!!

    Join

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات