خوشبختی یا بدبختی؟!
خرِ من از کُرّگی دُم نداشت !!
مردی
خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را
دست در دُم خر زده، قُوَت کرد. دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر
برخاست که: تاوان بده!
مرد به قصد فرار به کوچهای دوید، بن بست یافت. خود را به خانهای درافکند.
زنی
کنار حوض خانه چیزی میشست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و
آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد). خداوند خانه نیز با صاحب خر هم
آواز شد.
مردِ
گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچهای فرو جست که در آن
طبیبی خانه داشت. مگر جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایۀ دیوار
خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد.
پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست.
مَرد،
همچنان گریزان در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش
افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به
جمع متعاقبان پیوست.
مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانۀ قاضی افگند که دخیلم.
مگر
قاضی در آن ساعت با زنی شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چارۀ
رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان
را به درون خواند.
نخست از یهودی پرسید.
گفت: این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم.
قاضی گفت: دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند.
و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد.
جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت:
این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمدهام.
قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.
حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرود آیی، چنان که یک نیمه جانش را بستانی.
و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیۀ سی دینار جریمۀ شکایت بی مورد محکوم کرد.
چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت:
قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی میتوان
آن زن را به حلال در فراش (عقد) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران
کند. طلاق را آماده باش.
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال میکرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید.
قاضی آواز داد: هی بایست که اکنون نوبت توست.
صاحب خر همچنان که میدوید فریاد کرد:
مرا شکایتی نیست. می روم مردانی بیاورم که شهادت دهند خر من از کرّگی دُم نداشت...
Join us
جلوه ای از هنر کمال الملک
کمال الملک نقاش چیره دست ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی با شیوه ها و سبک های نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد. زمانی که در پاریس بود، فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن شکمش هم پولی نداشت.
یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد. در آنجا رسم بود که افراد متشخص
پس از صرف غذا پول غذا را روی میز می گذاشتند و می رفتند، معمولا هم مبلغی
بیشتر، چرا که این مبلغ اضافی به عنوان انعام به گارسون می رسید.
اما
کمال الملک پولی در بساط نداشت؛ بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده
کرد. از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود ،مدادی برداشت و پس از
تمیز کردن کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن کشید، بشقاب را روی میز گذاشت و
از رستوران بیرون آمد.
گارسون
که اسکناس را داخل بشقاب دید، دست برد که آن را بردارد، ولی متوجه شد که
پولی در کار نیست و تنها یک نقاشی است. بلافاصله با عصبانیت دنبال کمال
الملک دوید، یقه او را گرفت و شروع به داد و فریاد کرد. صاحب رستوران جلو
آمد و جریان را پرسید.
گارسون بشقاب را به او نشان داد و گفت:
این مرد یک دزد و شیاد است. به جای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده! صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود، دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد. بعد به گارسون گفت:
رهایش کن برود. این بشقاب خیلی بیشتر از یک پرس غذا ارزش دارد.
امروز
این بشقاب در موزه ی لوور پاریس به عنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر
نگهداری می شود.در ضمن قیمت این اثر بیش از یک صد میلیون دلار برآورد شده
است...
فقط بروید!!
زن و مرد از راهی می رفتند. ماموران آن ها را دیدند و آن ها را خواستند!
پرسیدند: شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند: زن و شوهریم.
ماموران مدرک خواستند،زن و مرد گفتند: نداریم !
ماموران گفتند :چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟
!زن و مرد گفتند :برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... !
اول این که آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهای مان از هم جداست!
دوم، آن ها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،ما رویمان به طرف دیگری است!
سوم آن که آن ها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،ما احساسی به هم نداریم!
چهارم آن که آن ها با هم بگو بخند می کنند،می بینید که، ما غمگینیم!
پنجم، آن ها چسبیده به هم راه می روند،اما یکی ازما جلوتر از دیگری می رود!
ششم آن که آن ها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،ما هیچ نمی خوریم!
هفتم، آن ها هنگام با هم بودن بهترین لباس هایشان را می پوشند،ما لباس های کهنه تنمان است.. !
هشتم، ...
ماموران گفتند: خیلی خوب،بروید،بروید،..فقط بروید ...
درسهای زندگی تا آموخته نشوند، تکرار خواهند شد
کنار شما هستیم تا درس های گذشته را بر ای موفقیت اینده بکار بگیریم. @ravanbinesh
سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم .
اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخاست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد .
در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که می گفت:
خدایا ! یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش این چنین ستم می شود !
سلطان گفت : چه می گویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟
آن
مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمی دانم ؛ شب ها به خانه من می آید و
به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار می دهد .
سلطان گفت : اکنون کجاست؟
مرد گفت: شاید رفته باشد .
شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن !
و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت :
هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش، حتی اگر در نماز باشم .
شب بعد ؛باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت .
یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید . دستور داد تا چراغ ها و آتشدان ها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت .
پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛ پس ؛ در دم سر به سجده نهاد .
آنگاه صاحب خانه را گفت: قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام .
صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟
شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور .
مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید .
سلطان در جواب گفت:
آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از " فرزندانم " .پس گفتم چراغ را خاموش کن تا " محبت پدری " مانع اجرای عدالت نشود ؛چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛
پس سجده شکر گذاشتم .
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن لحظه که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم .
اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام.
گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی
گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی.
اگر یعقوب های این زمانه،چراغ خاموش کنند و در پی عدل و انصاف بیفتند،!
چندصد ژن خوب و آقازاده به زمین می افتند....؟؟!!
لینکjoin
جای تو نشسته بودم!
زمانی
که استالین فوت کرد، نیکیتا خروشچف جانشین او در کنگره حزب کمونیست شروع
به بازگویی جنایات استالین کرد. همه حاضرین تعجب کرده بودند که چگونه یک
رهبر از رهبر پیشین این چنین تند انتقاد می کند.
در حین سخنرانی که سالن مملو از جمعیت بود، ناگهان فردی خطاب به خروشچف فریاد زد: پس تو آن زمان کجا بودی؟
سالن ساکت شد. خروشچف رو به جمعیت گفت:
چه کسی این سوال را پرسید؟
هیچ کس جواب نداد. دوباره گفت:
کسی که این سوال را کرد، بایستد.
اما هیچ کس بلند نشد. خروشچف در حالی که لبخند بر لب داشت، گفت:
در آن زمان من جای تو نشسته بودم!
#خروشچف / خاطرات من
✏️خروشچُف رهبر شوروی بعد از استالین، و همزمان از ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۴ نخست وزیر هم بود
.
⭕️ صید خرچنگ !
مردمانی که در سواحل اقیانوس اطلس زندگی می کنند، به صید خرچنگ آبی مشغولند.
آن ها خرچنگ هایی را که صید می کنند، در سبد می اندازند.
اگر فقط یک خرچنگ در سبد باشد، روی سبد درپوش می گذارند؛ اما وقتی چند خرچنگ صید کرده باشند، هرگز درپوش سبد را نمی گذارند.
چون هرکدام از خرچنگ ها برای بیرون آمدن، دیگری را به کناری می کشد. بنابراین هرگز هیچ کدام موفق به فرار نمی شوند.
این شیوه ی انسان های ناموفق است. آن ها دست به هر کاری می زنند تا دیگران را از پیشرفت باز دارند و مانع جلو رفتن آن ها شوند!!
آن ها برای نگهداشتن دیگران در سبد، از هر وسیله ای استفاده می کنند.
@madrese_sarmayegozari