منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 15 شهریور 1397 04:11 ق.ظ نظرات ()

      جرات اصلاح!

    فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت . روزی استاد به او گفت : دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
    شاگرد فکری به سرش رسید. یک نقاشی فوق العاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند . 

    غروب که برگشت، دید که تمامی تابلو علامت خورده است . بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.
    استاد به او گفت :
    آیا می توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ 

    شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد، ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که :
    "اگر جایی از نقاشی ایراد دارد، با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید"!
    غروب برگشتند ،دیدند تابلو دست نخورده ماند!
    استاد به شاگرد گفت :
    "همه انسان ها قدرت انتقاد دارند ،ولی جرات اصلاح نه!


    @erfaneparsiخ

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 14 شهریور 1397 05:52 ق.ظ نظرات ()

    یک دقیقه سکوت....
    .:
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 13 شهریور 1397 03:09 ب.ظ نظرات ()

    دزد و قاضی


    ا***********
    چند بیت بخونید بعد اگه تونستید نخونید!!!


    راویان گفتند دزدی نابکار   
    رفت گِرد خانه ای در شام تار
    گربه آسا بر سر دیوار شد
    نردۀ ایوان گرفت و دار شد
    از قضا آن نرده خیلی سست بود
    زود  با دزد دغَل  آمد فرود
    دزد محکم خورد بر روی زمین
    گشت خون آلود،  از پا تا جبین
    چون که از آن خانه ناراضی برفت
    لنگ لنگان تا بَرِ قاضی برفت
    چون به قاضی گفت شرح حال خویش
    قلب قاضی گشت از این قصّه ریش
    گفت: می باید شود بالای دار
    صاحب آن خانۀ بی اعتبار
    آوریدش تا بپرسم کاو چرا
    کرده بر این دزد بیچاره جفا
    پس بیاوردند  صاحبخانه را
    آن ز قانون نوین  بیگانه را
    چون که قاضی خواند متن دادخواست
    گفت: ای قاضی مگو چون نارواست
    نیست  تقصیر من برگشته بخت
    چوب آن شاید نبوده خوب و سخت
    باید آن نجّار آید پای دار
    چون که او چوب بدی کرده به کار
    گفت قاضی: حرف او باشد درست
    باید آن نجّار را فِی الفور جُست
    گزمه ها  رفتند و او را یافتند
    زود سوی  محکمه بشتافتند
    مثل مرغ گیر کرده  بین تور
    در عدالتخانه بردندش  به زور
    کرد قاضی بد نگاهی سوی او
     کز نگاهش گشت سیخ هر موی او
    گفت: ای نجّار، مُردن حقّ توست
    نرده می سازی چرا با چوب سست؟
    گفت آن نجّار: هستم  بی گناه
    در قضاوت می نمایی  اشتباه
    چوب سست و بد کجا بردم به کار
    بوده جنس نرده از چوب چنار
    لیک وقتی نرده را  می ساختم
    چون به محکم کاریش  پرداختم
    ماهرویی کرد، از آنجا عبور
    جامه بر تن داشت همرنگ سمور
    بس لباسش بود خوش رنگ و قشنگ
    از سَرم رفت هوش و از رُخ رفت، رنگ
    چون که من هم شاکیم، بنما جواب
    گو بیاید  او دهد ما را جواب
    با نشانی ها  که آن نجّار داد
    گزمه ای آورد  او را همچو باد
    دید قاضی وه چه زیبا منظری است
    راستی کاو دلربا و دلبری است
    گفت: ای زیبا رخ و رنگین لباس
    مایۀ اخلال در هوش و حواس
    دانی از نجّار  بُردی  آبرو
    میخ ها را جابه جا  کرده  فرو
    زان لباس نو که بر تن کرده یی
    خلق را درگیر با هم کرده یی
    در جواب او بگفت آن ماهرو
    هرچه می خواهد دل تنگت بگو
    از قد و اندام و چشمان و دهان
    بنده هم هستم به مثل دیگران
    گر لباسم اندکی زیباتر است
    پاسخش با مردمان دیگر است
    رنگرز این گونه رنگش کرده است
    بیشتر از حد قشنگش کرده است
    گفت آن قاضی: از این هم بگذرید
    رنگرز را، زود  اینجا آورید
    پس در آن دَم گزمه ها بشتافتند
    رنگرز را در پسِ خُم یافتند
    گزمه ای سیلی بزد بر گوش او
    جَست برق از گوش و از سر هوش او
    گزمه یی آنقدر گوشش را کشید
    تا به نزد قاضی عادل رسید
    چون سلام از رنگرز قاضی شنُفت
    نه جوابش داد،  با  فریاد گفت:
    جامۀ نسوان ملوّن می کنی؟
    بنده را با دزد دشمن می کنی؟
    هیچ می دانی طناب و چوب دار
    هست بهر گردنت در انتظار؟
    رنگرز با این سخن از هوش رفت
    بر زمین افتاد و رنگ از روش رفت
    گفت قاضی: زود بیرونش کنید
    تا که بیهوش است، بر دارش زنید
    گزمه ها بردند او را پای دار
    تا بماند عدل و قانون پایدار
    رنگرز چون روی کرسی ایستاد
    گزمه یی چشمش به قد او فتاد
    داد زد: ای گزمگان، ای نابکار
    گردنش بالاتر است از چوب دار
    گزمه چون اعدام را  دشوار دید
     بی تأمّل تا بر قاضی دوید
    گفت: قربانت شوم، این بی تبار
    کلّه اش بالاتر است از چوب دار
    گفت قاضی: بردی از ما آبروی
    زودتر  یک فرد کوته تر بجوی
    رنگرز پیدا نشد یک رنگ کار
    یک نفر باید شود  بالای دار
    زودتر معدوم کن یک زنده را
    تا که بربندیم این پرونده را
    آری آن پرونده  این سان بسته شد
    «طالبی» بس کن که دستت خسته شد


    «نعمت الله طالبی»
    شاعر و طنزپرداز اصفهانی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 13 شهریور 1397 06:33 ق.ظ نظرات ()

     دزد دین یا دارایی ؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سرگیجه!


    آورده اند که:

    در زمان های نه چندان دور رمال و دعا نویسی کیسه ای بر دوش قدم زنان از کوی و برزنی می گذشت و ندای: فال می گیریم، دعای مهر و محبت می نویسیم ...و از این گونه ادعاها سر داده بود. 

    زنی سر از پنجره بیرون کرد و فالگیر را به درون خواند که: 

    مشکلی با مادر شوهر دارم ،مشکل مرا حل نما. اما ابتدا مبلغ آن را مشخص کن!

    رمال گفت: پنج تومان می گیرم، ولی به شرط کارایی ! 

    فالگیر نام مادر شوهر و شوهر پرسیده و شروع به نوشتن نمود .دعا که تمام شد، تقاضای لیوانی آب کرد. زن به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب زلال در دست بازگشت. فالگیر دعا را در آب شستشو داد و آب دعا را با نخی آغشته ساخت و گفت: 

    این نخ را به زیر بالش مادر شوهر بگذار ،مشکلت حل خواهد شد. 

    زن گفت: شرط کارایی آن چیست؟ 

    فالگیر نگاهی به اطراف کرد و چشمش به قفس قناری به روی دیوار حیاط افتاد. به زن گفت: آن قفس را بیاور. 

    زن قفس را آورد .فالگیر درب کیسه ای را که بر دوش داشت، باز کرد و گربه ای از درون کیسه خارج ساخت و نخ آغشته به آب دعا را به گردن گربه انداخته و خواست درب قفس را باز کند، زن وحشت کنان که الآن است که قناری بیرون آمده و گربه قناری را بخورد ...اما قناری از قفس بیرون آمد، ولی دید گربه هاج و واج فقط نگاه می کند و هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دهد .فی الفور 5 تومان را پرداخت کرد. فالگیر گربه را در کیسه انداخت و از خانه بیرون رفت.
    شب شوهر به خانه آمد و زن جریان را برای او تعریف کرد.

    شوهر گفت: زن! این ها اراجیف و خرافات است .

    زن به پسرش گفت: برو و از کوچه گربه ای را بگیر و بیاور. 

    پسرک بعد از چند دقیقه با گربه ای لاغر و نزار برگشت. زن نخ دعا را به گردن گربه انداخته و قفس قناری را آورده و درب آن را بازکرد و دید در یک به چشم هم زدن گربه قناری را به دهان گرفته و همراه دعا به کوچه فرارکرد. شوهر فهمید که حیله ای درکار فالگیر بوده .به زنش گفت: 

    من در صداقت گفتار تو شکی ندارم، اما مطمئن باش کلکی در کار رمال هست. از تو میخوام دفعه بعد که او را دیدی دعوت به خانه کن و سرگرمش کن و کسی را بفرست دنبال من.

    بعد ازمدتی دوباره سر وکله رمال پیدا شد. زن فرزند را به سراغ شوهر فرستاد. شوهر به خانه آمد و فالگیر را به درون خانه خواند و به او گفت علاوه بر 5 تومن 10 تومان دیگر به تو می دهم، به شرط آن که راز حیله خود برمن بگشایی و گر نه با این چوب دمار از روزگارت در می آورم. 

    فالگیر سر به فکر فروبرد 15 تومان را ستانده و گفت :

    حقیقت این است که در فاصله ای که همسر شما به دنبال لیوان آب رفت، من کیسه ای که گربه درون آن بود را چندین مرتبه، دور سرم چرخاندم و در نتیجه گربه دچار سرگیجه شد. در این حال وقتی درب قفس را باز کرده و قناری بیرون آمد ،گربه نمی توانست کاری انجام دهد؛ چون تعادل نداشت. این بود راز حیله من! 

    فالگیر دوباره کیسه خود را بردوش انداخت و از خانه آن مرد خارج شد!!!

    ******************
    این حکایت آز آن آوردم که..... آقایان حکام و سردمداران از بالا تا پایین بدانند آن سرگیجه ای که اول انقلاب به مردم دادید، دارد تمام می شود....و تقریبا مردم به هوش آمده اند ....از ما گفتن...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • جملاتی زیبا ازحضرت علی علیه السلام


    1.مردم را با لقب صدا نکنید.
    2.روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.
    3.خدا را همیشه ناظر خود ببینید.
    4.لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید.
    5.بدون تحقیق قضاوت نکنید.
    6.اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود.
    7.صدقه دهید،چشم به جیب مردم ندوزید.
    8.شجاع باشید،مرگ یک بار به سراغتان می آید.
    9.سعی کنید بعد از خود،نام نیک به جای بگذارید.
    10دین را زیاد سخت نگیرید.
    11.باعلما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید.
    12.انتقادپذیر باشید.
    13.مکار و حیله گر نباشید.
    14حامی مستضعفان باشید.
    15.اگر می دانید کسی به شما وام نمی دهد،از او تقاضا نکنید.
    16.نیکوکار بمیرید.
    17.خود را نماینده خدا در امر دین بدانید.
    18.فحّاش و بذله گو نباشید.
    19.بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید.
    20.رحم دل باشید.
    21.با قرآن آشنا شوید.
    22.تا می توانید به دنبال حل گره مردم باشید.
    23.گریه نکردن از سختی دل است.
    24.سختی دل از گناه زیاد است.
    25.گناه زیاد از آرزوهای زیاد است.
    26.آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است
    27.فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست.
    28.محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست
    ( نهج البلاغه)


    از امام علی (ع)پرسیدند: واجب و واجب تر چیست؟
    نزدیك و نزدیك تر كدامند؟ 

    عجیب و عجیب تر چیست؟ 

    سخت و سخت تر چیست؟ 

    فرمود :واجب، اطاعت از الله و واجب تر از آن ترك گناه است. 

    نزدیك ،قیامت و نزدیك تر از آن مرگ است. 

    عجیب، دنیا و عجیب تر از آن محبت دنیاست.

    سخت، قبر است و سخت تر از آن دست خالی رفتن به قبر است.
     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ‍ وقتی علی نیز سانسور می شود!


    علی نام شخصیتی است که بعد از پیامبر،مشهورترین جهان اسلام است. اما بخش مهمی از تاریخ وی سانسور شده است. اصولا برخی دوست ندارند این بخش از تاریخ تبیین شود. حتی صفویان که مذهب رسمی این کشور را شیعه اعلام کردند، فقط جنبه هایی خاص از زندگی و حکمرانی وی را برجسته کرده اند. تصویری که از وی برای ما نشان داده شده؛ قهرمانی جنگ آور، فاتحی قدرتمند و حاکمی مقتدر است که دوران کوتاه حکومتش بیشتر به جنگ گذشت. نام وی با شمشیر و خون و ذوالفقار گره خورده. 

    بگذارید چند تصویر کاملا متفاوت از این شخصیت را با هم مرور کنیم:
    روز بیعتش مردی از میان جمع برخاست و علنا گفت: 

    با تو بیعت می کنم، اما اگر رفتار نامناسبی داشته باشی، تو را خواهیم کشت. 

    بدون این که حتی اخمی به ابرو بیاورد، فقط یک کلمه گفت: قبول!
    برخی افراد از بیعت او سر باز زدند، با مدارای تمام با آنان به گفتگو نشست و هیچ گونه فشاری تحمیل نکرد. برخی بیعت کردند و برخی نه! او امنیت کسانی که بیعت نکردند را تضمین کرد.
    در زمان جنگ ها، همه چیز امنیتی می شود و هر کسی که همراهی نکرد، می شود خائن. اما در یکی از جنگ ها، به مردم کوفه چنین نوشت: 

    من یا ستمکارم یا ستمدیده. اگر مرا نیکوکار یافتید،یاری ام کنید و اگر خطاکارم دیدید،به سوی مسیرحق بازم گردانید. ذره ای لحن آمرانه در نوشتار او می یابید؟ فقط یک مورد نمونه مشابه در تاریخ می توان پیدا کرد؟
     خودتان را جای یک فرمانده ارشد جنگ قرار دهید. عده ای می آیند و می گویند که ما با شما به میدان جنگ می آییم. آنجا حقیقت که بر ما معلوم شد، تصمیم می گیریم که با شما باشیم یا با دشمنان شما. صادقانه چه می کنید؟ به او چنین پیشنهادی شد! نه تنها دلگیر نشد، بلکه این سنجشگری و عقلانیت را پسندید و آنان را به چنین داوری ای تشویق کرد
    به مردمش می گفت: اگر فرامین من را در راستای پیروی خدا دیدید، بر شما لازم است که همراهی کنید، اما اگر در فرمان من، نافرمانی خدا نهفته بود، چه از سوی من باشد و چه غیر من هرگز فرمان نبرید!! او از مردم اطاعت نمی خواست، شجاعت حقیقت طلبی را ترویج می کرد.
    او خود را در حلقه محدودی از یاران (خودی ها) محصور نمی کرد. موارد متعددی در تاریخ گزارش شده که مردم را به گفتگو و مشورت فراخوانده، آن هم در مهم ترین امور مانند تصمیم گیری در مورد معاویه. به ویژه در باب جنگ ها، هم با بزرگان و سران قبایل و هم با مردم عادی به گفتگو می نشست.
    وی متوجه شد که برخی نمی توانند شکایات و خواسته هایشان را با وی در میان بگذارند یا به واسطه عدم دسترسی یا شرم یا ترس، برای اولین بار مکانیزمی طراحی کرد به نام «بیت القصص»تا مردم مستقیما با او در تماس باشند.
    در یکی ازسخنرانی‌ها یکی از سپاهیان بپاخاست و اظهاراتی کرد آمیخته به تملق.او سخنانش را چنین ادامه داد: 

    ... من بیزارم از این که درباره من این گونه بیندیشید که تعریف و تمجید شما را دوست دارم. ... با سخنان زیبا از من تعریف نکنید! 

    و توصیه کردکه با گفتن«سخن حق» مرا ترک کنید.
    انتقاد از خود را خط قرمز جامعه نکرد. در حکومتش پاسخ سخن هر چقدر تلخ بود، فقط با سخن داده می شد! بسیاری از مخالفانش در مسجدی که نماز می خواند، جمع می شدند، اعتراض می کردند و دشنامش می دادند. اما یک روز هم سهمشان از بیت المال حذف نشد. مخالفت با حکومت هزینه نداشت.
    در برخوردهای قهری آن مقدار شکیبایی می ورزید و بر گفتگو، تعامل و مدارا تاکیدمی ورزید که برخی او را به تردید و ترس متهم می کردند.
    این ها بخشی از «تاریخ تاریک» است که کمتر برای ما گفته شده. این ها کنار صدها واقعیت تاریخی پنهان داشته شده نشان می دهد که او حکومتش را بر سه اصل بنا کرد:
    عقلانیت: حاکم خدا نیست. مردم باید جرات فکر کردن و سنجیدن داشته باشند و فرامین حاکمان باید با حق سنجیده شود.پیروی وفادارانه ارزشمند نیست.استدلال و سنجشگری است که باید مبنای انتخاب باشد و خرد جمعی مبتنی بر همین عقلانیت است که باید مبنای حکومت حاکمان باشد.
    آزادی: آزادی یعنی آن که افراد بتوانند متفاوت فکر کنند و آزادانه عقاید خود را با یکدیگر گفتگو کنند. «یکسان اندیشی»، استبداد می آورد و رکود و «متفاوت اندیشی» پویایی می آورد و رهایی.
    اصل اخلاق: حاکمان جایز نیستند به هیچ بهانه ای حتی جنگ، اصول آزادی و عقلانیت را لگدمال خودحق پنداری کنند.
    او فقط فاتح خیبر نبود، مهم ترین فتح او باز کردن چشمان ما به الگوی جدیدی از حکمرانی است که بر مدار انعطاف، مداراجویی، عقلانیت ورزی، آزادمنشی و مشارکت جویی است. او فاتح همیشگی سرزمین عقلانیت و آزادگی است. چه یک خانواده را اداره می کنیم، چه یک شهر یا یک شرکت بین المللی اصول سه گانه فوق الهام بخش است.


    لشکربلوکی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  آخه مطربی هم شد کار؟!


    زنده یاد استاد «اسماعیل مهرتاش» در كودكی با کدوی حلوایی و موی اسب و یک سیخ کباب برای خود کمانچه‌ای ساخته بود و خانواده چون متوجه استعداد او می‌شوند، برای آموختن تار وی را به نزد استاد «درویش خان» می‌برند.

    استاد مهرتاش در جوانی کلاس‌هایی در زمینهٔ فن بیان و تئاتر و هنرپیشگی تاسیس می‌کند، کلاس‌هایی که بعدتر به «جامعهٔ باربُد» معروف شد.

    مرضیه، ملوک ضرابی، عبدالوهاب شهیدی، محمدرضا شجریان، محمد منتشری و ده‌ها استاد دیگر موسیقی از شاگردان اسماعیل مهرتاش بوده‌اند.

    وی ۴۵۰ آهنگ فولکلور ساخت که تا امروز هم در ایام نوروز یا شب یلدا بارها توسط تلوزیون پخش شده است. بسیاری از افرادی که در ایران در عرصهٔ موسیقی، تئاتر و هنرپیشگی به جایی رسیده‌اند، حتماً به جامعه باربُد سری زده‌اند.

    جامعهٔ باربُد همان تئاتری بود در لاله زار که مسعود کیمیایی در فیلم معروفش «گوزن‌ها» از بازیگران آن استفاده کرد. همچنین صحنه‌هایی که بهروز وثوقی اعلام برنامه می‌کرد، در واقع همان تئاتر جامعهٔ باربد است.

    سال ۱۳۵۷ و در هنگامهٔ انقلاب، تئاتر جامعهٔ باربد به همراه تمامی صفحه‌های استاد مهرتاش توسط انقلابیون به آتش کشیده شد.

    در ادامه خاطره‌ٔ رویدادی از استاد مهرتاش نقل می‌شود، رویدادی که به گفتهٔ خود استاد، عمیقاً وی را متأثر ساخت:

    «سیگارفروشی در راهروی جامعهٔ باربد بساط می‌کرد، گهگاه پاسبان‌ها می‌آمدند و بساط سیگارهایش را می‌بردند.

    یک روز مرد سیگارفروش پیش من آمد که: 

    ‹‹زن و بچه دار هستم و خواهش می‌كنم به پاسبان‌ها بگویید که شما اجازه داده‌اید تا من این جا بساط کنم.››

    من هم پذیرفتم، به پاسبان‌ها گفتم: 

    این آقا از ابواب جمعی ما است و از طرف من اجازه دارد.

    دیگر کسی مزاحم او نشد و بیست سال با همان سیگارفروشی جلوی در تئاتر زندگی‌اش را اداره می‌کرد.

    سال‌ها گذشت تا این که انقلاب شد و روزی به من خبر دادند كه می خواهند تئاتر را آتش بزنند! سریعاً خودم را رساندم. دیدم که اولین کوکتل مولوتوف را همین مرد سیگارفروش پرتاب کرد.

    خیره خیره نگاهش كردم. رو به من كرد و گفت: 

    ‹‹آخه مطربی هم شد کار؟ برو یک کار دیگر برای خودت پیدا کن››.

    تمام زندگی‌ام سوخت، لباس‌ها، دکورها، صفحه‌ها و نوارهایی که از موسیقی ملی یا موسیقی محلی شهرها و نواحی مختلف ایران جمع‌آوری کرده بودم. همه چیز سوخت، اما همهٔ آن سوختن‌ها و نابود شدن‌ها آن قدری مرا متأثر نکرد که گفتهٔ آن شخص».

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 8 شهریور 1397 04:40 ب.ظ نظرات ()

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 8 شهریور 1397 03:54 ب.ظ نظرات ()

     

    عاقل را اشارتی کافی است!

    یک داستان از مثنوی معنوی

    مردی برای خود خانه ای ساخت و از خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است، به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
    مدتی گذشت. تَرَکی در دیوار ایجاد شد. مرد فوراً با گچ ترک را پوشاند.

    بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار تَرَکی ایجاد شد و باز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرار شد .

    روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد با سرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد . خانه پاسخ داد :

    هر بار خواستم هشدار بدهم و تو را آگاه کنم، دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی! 

    این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات