منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 8 شهریور 1397 05:56 ق.ظ نظرات ()

    ما گرفتار نادانی خود شدیم!

    روزی امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم. استاد سر کلاس آمد و می دانستیم که 10 سوال از تاریخ کشور ها خواهد داد.
    دکتر بنی احمد فقط یک سوال داد و رفت:
    مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است ؟

    از هر که پرسیدم، نمی دانست.
    تقلب آزاد بود، چون ممتحنی نبود، اما براستی کسی نمی دانست.
    همه 2 ساعت نوشتیم ،از صفات برجسته این مادر، از شمشیر زنیش ،از آشپزی برای سربازان از بر پا کردن خیمه ها در جنگ از عبادت هایش و......
    استاد بعد 2 ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت .

    14 تیر 1354 برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم در تابلو مقابل اسامی همه نوشته شده بود با خط درشت:« مردود!»

    برای اعتراض به ورقه به سالن دانشسرا رفتیم. استاد آمد و گفت: 

    کسی اعتراض دارد ؟
    همه گفتیم: آری !
    گفت :خوب، پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟
    پرسیدیم : پاسخ صحیح چه بود استاد ؟ 

    گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده؛ پاسخ صحیح « نمی دانم بود ».
    همه 5 صفحه نوشته بودید، اما کسی شهامت نداشت بنویسد
    « نمی دانم ».
    ملتی که همه چیز می داند، ناآگاه است. بروید با کلمه زیبای «نمی دانم» آشنا شوید، زیرا فردا روز گرفتار نادانی خود خواهید شد ........
    ما گرفتار نادانی خود شدیم!

    @payamkhooneh

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 7 شهریور 1397 05:16 ق.ظ نظرات ()


    #یادداشت_روز

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  دعای یک دلِ "صاف"


    مردی با پدرش در سفر بود که «پدرش از دنیا» رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
    «چه کسی بر مرده‌های شمــا نماز می‌خواند؟»
    چوپان گفت: ما شخص خاصی را برای این کار نداریم، خودم نمازِ آن‌ها را می‌خوانم.
    مرد گفت: خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!
    چوپان مقابل جنازه ایستــاد و چند جمله زمزمه کرد و گفت: نمازش تمام شد! 

    مرد تعجب کرد و گفت: این چه نمازی بود؟!  

    چوپان گفت: بهتر از این بلد نبودم! 

    مرد از روی ناچاری، پدر را دفن کرد و رفت. شب هنگام در عالمِ رویا پدرش را دید که روزگارِ خوبی دارد!  از پدرش پرسید: چه شده که این‌گونه راحت و آسوده‌ای؟!
    پدرش گفت: هرچه دارم از دعای آن چوپان دارم! 

    مرد فردا آن روز ،به سراغِ چوپان رفت و "از او خواست تا بگوید" در کنـارِ جنازه
    پدرش چه دعایی خوانده؟ چوپان گفت:
     وقتی‌ «کنار جنازه آمدم» و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد ،با خدا گفتم: خدایا ! اگر این مرد امشب مهمانِ من بود، یک گوسفند "برایش زمین می‌زدم" حالا که این مرد امشب مهمان توست، ببینم با او چگونه رفتار می‌کنی!

    ❣️به نامِ خدای آن چوپان
    گاهی دعای یک دلِ "صاف" از صد نمازِ یک دلِ پرآشوب بهتر است...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آخرین ویرایش: سه شنبه 6 شهریور 1397 06:21 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  زنگوله‌ای از افکار منفی! 

     

    می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته، تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده، بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده، در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده، تا اینجای داستان مشکلی نیست!
    درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است، هم جانش را دارد، هم دُمش را، پوستش هم سر جای خودش است !
    می‌ماند فقط آن زنگوله !
    از اینجای داستان، روباه هر جا که برود، یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کند، دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌دهد، بنابراین گرسنه می‌ماند !
    صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس تنها می‌ماند !
    از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم آشفته می‌کند، آرامش ‌اش را به هم می‌زند و در نهایت از گرسنگی و انزوا می میرد !


    ********************
    دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد، دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند !

    زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند، بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست، برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود، آن‌ها را با خودش می‌برد، آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله !

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ✔️درسی از تاریخ

    آخرین ویرایش: یکشنبه 4 شهریور 1397 06:11 ق.ظ
    ارسال دیدگاه

  • ♨️ حکایت ضرب‌المثل «همین آش است و همین کاسه» چیست؟

    آخرین ویرایش: شنبه 3 شهریور 1397 06:04 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • باور عجیب ترین دروغ ها

    می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت .
    چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
    وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید، ملا گفت :

    دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
    چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگ تر به ملا داد،به این امید که دیگچه بزرگ تری نصیبش شود.
    تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد .
    همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
    ملا گفت: دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. 

    همسایه گفت: مگر دیگ هم  می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!
    و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده، نگفتی که دیگ نمی زاید.
    دیگی که می زاید، حتما مردن هم دارد.  

    ********************                          
     ✨ این حکایت اغلب ما مردم است .هرجا که به نفع ما باشد ،عجیب ترین دروغ ها و داستان ها را باور می کنیم، اما کوچک ترین ضرر را بر نخواهیم تابید.

    آخرین ویرایش: جمعه 2 شهریور 1397 06:08 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 1 شهریور 1397 06:17 ب.ظ نظرات ()

     قیمت تکی با عمده!!


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات