قصه جالب عرق سگی!
آموزش زیر بنای همه مسائل است
به
نقل از یک ایرانی: در کشوری ماموریت داشتم، برای انجام کار بانکی در قسمتی
از شهر دنبال بانک می گشتم. دنبال ساختمان شیک با تابلوی زیبا بودم. اولین
مکان که به چشمم خورد، به سمتش حرکت کردم. نزدیک تر که شدم، متوجه شدم که
یک مدرسه است. با خودم گفتم احسنت چه مدرسه ی خوبی! در ذهن ناخودآگاهم
دنبال مکانی شیک تر و مهم تر برای بانک می گشتم. با وجود این که یک بار از
در بانک رد شده بودم، اما مجبور شدم از شخصی آدرس بانک را بگیرم که یک
تابلو و ساختمان قدیمی و معمولی رو بهم نشان داد. تعجب کردم. کار بانکی که
تموم شد، طاقت نیاوردم و به رییس بانک گفتم:
چرا ساختمان بانک از مدرسه ضعیف تر است؟!
او هم تعجب کرد و توضیح داد که:
ما کلا هشت نفر کارمند هستیم که فقط کاغذهای رنگی (پول) رو جابه جا می
کنیم، اگر زلزله هم بیاید، فقط هشت نفر خواهد مرد؛ ولی در مدرسه پانصد
سرمایه گران قیمت (دانش آموز) با سی چهل استاد هستند که اگر آسیب ببینند،
خسارتش جبران ناپذیره، ما بهترین ساختمان ها و امکانات رو به مدرسه ها
میدیم ،چون آینده کشورمان در مدارس ساخته می شود !
من
هم به فکر فرو رفتم که در کشور خودم بهترین ساختمان ها برای استانداری ها،
فرمانداری ها، شهرداری ها، بانک ها و... ساخته می شود و مدرسه کلا فراموش
شده و کلاس های چند شیفته با چهل دانش آموز . . .
+آموزش زیر بنای همه مسائل است
امروز به هر گوشه دو صد شمر پلید است!
ایّام عزاداری مظلوم شهید است
لعن است که در پشت سر شمر و یزید است
در عهد حسینبنعلی شمر یکی بود
امروز به هر گوشه دو صد شمر پلید است
بر هر که زنی دست یزیدیست ولیکن
خونخواری او طبق ره و رسم جدید است
شمر مد امروز سلاحش عوض تیغ
دون بازی و دوز و کلک و وعد و وعید است
جان تو گرفتهست و بوَد باز طلبکار
فحشت دهد و منتظر قبض رسید است!
در دست رئیسی قلمی دیدم و گفتم
این نیست قلم، بهر درِ فتنه کلید است
آنمرد که لعنت ز پی شمر فرستد
خود میکند آن ظلم که از شمر بعید است
زین قوم دغاپیشه عجب نیست که بینی
گر آب به حلق تو بریزند، اسید است
ای حرمله آنکو به بدی از تو برَد نام
امثال تو را از سر اخلاص مرید است
در پرده کند فخر به شاگردی ابلیس
در ظاهر اگر پیرو قرآن مجید است
القصّه ز بیداد گروهی بتر از شمر
هرجا نگری خسته و مظلوم و شهید است
زندهیاد #ابوالقاسم_حالت
۱۳۴۴/۲/۱۴
@tanz20
خدا چه کار می کند؟
سلطان به وزیر گفت ۳ سوال می کنم. فردا اگر جواب دادی، هستی وگرنه عزل می شوی.
سوال اول: خدا چه می خورد؟
سوال دوم: خدا چه می پوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار می کند؟
وزیر از این که جواب سوال ها را نمی دانست ناراحت بود.
غلامی دانا و زیرک داشت.
وزیر به غلام گفت: سلطان ۳ سوال کرده، اگر جواب ندهم، برکنار می شوم.
این که :خدا چه می خورد؟ چه می پوشد؟ چه کار می کند؟
غلام گفت: هر سه را می دانم، اما دو جواب را الان می گویم و سومی را فردا...!
اما خدا چه می خورد؟ خدا غم بنده هایش را می خورد.
این که چه می پوشد؟ خدا عیب های بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت:
درست است، ولی بگو جواب ها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیر گفت: این غلام من انسان فهمیده ای است. جواب ها را او داد.
گفت: پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده!
غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت: جواب سوال سوم چه شد؟
غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار می کند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر می کند و وزیر را غلام می کند.
اهل مالیدن!
برد نانوایی شکایت بر وزیر
کای وزیر کاردان بی نظیر
همسرم رنجور و من درمانده ام
ناتوان از خرج درمان، بنده ام
خرج فیزی یو تراپی ی زنم
در توانم نیست، چون باید کنم؟
گفت ای شاطر! چرا داری ملال
چون خمیر نان خودت او را بمال!
چون که آن نانوا شنید این حرف مفت
دست از جان شست و با دکتر بگفت:
گر که بودم اهل مالیدن حقیر
من هم اکنون چون شما بودم وزیر...