منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • نسخه جدید موسی و شبان

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •   ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ یك ﻓﻀﯿﻠﺖ  است

    ❣️ یک دقیقه مطالعه

    #کاملا_واقعی

    ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻔﻴﺪﭘﻮﺳﺖ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ دو ساله، ﺗﻮﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯﻫﺎﻯ ﺷﻠﻮﻍ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﻴﺶ، ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ‌ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩ.
    ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺁﻗﺎﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﺮﺍﺏ می شد!!
    ﺧﺎﻧﻢ ﻓﻮﺭﺍ" ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ زد ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺟﺪﻳﺪ کرد.
    ﺧﺎﻧﻤﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ.
    ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﮔﻔﺖ:
    ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺩیگر ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﻟﻴﺴﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻜﻨﻢ.
    ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﻟﻰ به هرحال ﺑﺎ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ می کنم.
    بعد از دقایقی مهماندار برگشت و گفت:
    ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ هست،ﻭﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺷﺮﻛﺖهای ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎیی ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻧﻴﺴﺖ،  ﻭﻟﻰ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﻰ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻧﺪﻥ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ، ﻳﻚ ﺟﻨﺠﺎﻝ ﻭ ﺍﻗﺪﺍﻣﻰ ﻏﻴﺮ ﺍﻧﺴﺎنی است!! ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ.
    به گفته مسافران اشک در چشمان مرد سیاهپوست جاری شده بود.
    ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍین که ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫوﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﮔﻔﺖ :
    ﺁﻗﺎﻯ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﻟﻄﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺷﺨﺼﻰ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﭘﺮ ﺭﻓﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﻨﻢ... ﻫﻤﺎن طوﺭ ﻛﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺍﺻﻼ ﻛﺎﺭ ﺍﻧﺴﺎنی و درستی نیست ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ناخوشایند و نامحترم ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ!!
    بعد ﺍﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻼﺕ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥﻫﺎﻯ ﻃﻮﻻﻧﻰ ﺗﺎﺋﻴﺪ ﻭ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻛﺮﺩﻧﺪ.

    ﺁﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ که نامش دنیس گورالیدو بود ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳِﻤﺖ ﺭﺋﻴﺲ ﺷﺮﻛﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪ.

    هنوز هم لوح های تقدیر و سپاس از او در دیواره های دفتر کارش خودنمایی می کند.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  ذهن های گرسنه!

     

    یه معلم خیلی خوب داشتیم که از خوش اخلاق ترین های عالم بود.
    اواخر دوره ی خدمتش بود و حسابی آروم و متین و دوست داشتنی.
    جوری که ما با همه ی بچگیمون هرگز نمی خواستیم ناراحتیشو ببینیم و همه ساکت می نشستیم و با ولع گوش می کردیم.
    همیشه هم می گفت هر سوالی دارید، بپرسید. بلد نباشم هم میرم مطالعه می کنم میگم.
    رسیدیم به قضیه ی درمانگاهی که می خواستن بزنن و زکریای رازی گفته بوده 4 تا تیکه گوشت بیارید ببریم 4 نقطه بذاریم .هر جا دیرتر فاسد شد ،همون جا درمونگاه درست کنیم.
    بعد سوالای ما شروع شد:
    + سگا گوشتا رو نخوردن؟
    - نه حتما کسی مواظب بوده. نمی دونم
    + دزدا گوشتا رو نبردن؟
    - نمی دونم، حتما کسی مواظب بوده.
    + گوشتا اسراف نشدن؟
    - برای ساختن درمانگاه 4 تیکه گوشت ایرادی نداشته فاسد بشه.
    + اگه دو تا گوشت سالم مونده باشن ،کجا درمونگاه می سازن؟
    - سوال خوبی بود ،حتما بازم صبر می کنن ببینن کدوم زودتر فاسد میشه.
    + اون گوشته که سالم موند رو می خورن آخرش؟
    - نمی دونم، پسرجان حتما می خوردن!
    + گوشتا ...
    اینجا بود که دیگه معلم از جاش پاشد . . .
    یکم عصبانی و ناراحت راه رفت تو کلاس. چند بار رفت بیرون، اومد تو. یکم آروم که شد، نشست. گفت: 

    من امسال دوره ی خدمتم تموم میشه. به اخر عمرم هم زیاد نمونده، ولی دلم می سوزه واسه مملکتم که ذهن بچه های کوچیکش گرسنه است!
    همش نگران گوشته هستن، ولی یکی نپرسید درمانگاه چی شد؟ ساخته شد؟ چطور درمانگاه می سازن؟
    معلومه تو ذهنایی که فقر و گرسنگی پر کنه، جایی واسه ساختن و رشد و آینده ی وطن نمی مونه!
    زودتر از این که زنگ بخوره سرش رو گذاشت روی دستاش گفت: 

    آروم برید تو حیاط!
    ما نرفتیم. خیلی نمی فهمیدیم چی گفت و چی شد!
    اون قدر نشستیم ساکت و معلم رو نگاه کردیم تا زنگ خورد..

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • اقتصاد مظفری !

    در کتاب مظفرنامه چنین حکایت شده که در ایران گوشت از قرار هر کیلو دو ریال بوده، روزی قصابی های تهران سر از خود گوشت را یک ریال گران کردند.

    مردم چون چنین دیدند، عصبانی شدند و به خیابان ها ریخته و بر علیه قصاب ها شعار دادند!

    این خبر به گوش مظفرشاه رسید و اعضای دولت برای آرام کردن مردم از او کمک خواستند!

     سلطان صاحب قرآن فکری کرد و گفت: بروید و به قصاب ها بگویید گوشت را دو ریال گران تر از آنچه خود گران کرده اند، به مردم بفروشند! یعنی هر کیلو گوشت شد از قراری پنج ریال!

    مردم چون دیدند قیمت گوشت بالاتر رفته، این بار به خیابان ها ریخته و این بار مغازه ها را به آتش کشیدند.

    هیئت دولت نزد قبله عالم رفتند و به عرض همایونی رساندند که تدبیر شاه شاهان کارساز نشد و مردم این کردند و آن نمودند!

     این دفعه مظفرالدین شاه گفت: حالا بروید و یک ریال گوشت را ارزان تر کنید! یعنی هر کیلو گوشت شد چهار ریال!  

    و مردم هم پس از آن چون دیدند گوشت یک ریال ارزان تر شده برای سلامتی شاه دست به دعا شدند و در خیابان ها نماز شکرانه خواندند!

    به این اقتصاد مظفری گفته می شود...

    به مجمع فعالان اقتصادی بپیوندید
    https://t.me/joinchat/AAAAAD-0rkJfxbjPxic4xg
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بزرگ مَنِشی دکتر مرتضی شیخ


    خواندنی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  یک سوال و سه پاسخ!

    یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید: آیا خدا وجود دارد؟
    «بودا» پاسخ داد: بله، خدا وجود دارد.
    بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید: آیا خدا وجود دارد؟
    «بودا» پاسخ داد: نه، خدا وجود ندارد.
    اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود:
    خودت باید این را برای خودت روشن کنی.
    یکی از شاگردان گفت:
    استاد، این منطقی نیست. شما چطور می‌توانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟
    بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد:
    چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد: عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید.


    #پائولوکوئیلو

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چه کسانی باید تاوان این جهالت ها را بدهند؟


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات