*حکیم و مرد حقه باز*
*حکیمی
می نویسد در سفرم به روستایی بزرگ برخوردم که هیچ کس در آن نبود ،به بیرون
روستا متوجه شدم، دیدم جماعت انبوهی بیرون بر تپه ای گرد درخت کهن سالی
جمع اند.*
*به آنان نزدیک شدم ،مشغول* *عبادت درخت بودند و نذورات فروان به پای درخت می ریزند و درخت با آنان سخن می گوید.*
*هرکس مال بیشتری هدیه می کند ،درخت با نام و کنیه وی را مورد تفقد قرار می دهد*
*ساعت ها به کناری ایستادم تا مراسم تمام شد ،گوشه ای مخفی شدم ببینم این چه معرکه ای است ؟!*
*ساعتی پس از رفتن مردم ،مردی از درون درخت* *بیرون آمده و شروع کرد به جمع* *آوری غنائم جهل مردم .*
*خودم را به وی نزدیک کردم* *نزدیک بود از ترس قبض روح شود.*
*گفت:کیستی*
*گفتم :من ازطایفه جهال نیستم، ولی چرا بر سر این مردم این چنین می کنی ؟!*
*گفت:سزای مردمی که نه فکر* *می کنند و نه تعقل، همین است.*
*به درون روستا رفتم و شب را در خانه بزرگ طبق رسومشان مهمان شدم.*
*از او پرسیدم: حال این درخت چیست؟*
*آن مرد بزرگ ده ها حدیث و قصه بر اثبات کرامات درخت گفت .*
*القصه مدعی شد که این همان درخت است که خدا با موسی از درون آن سخن گفت.*
*گفتم:
ای مرد ،خداوند خالق و صاحب اشیاء است و قادر متعال و بر همه ذرات احاطه
دارد و پیامش را به بندگان خاصش از طرق مختلف می رساند.این چه ربطی به این
جادو دارد.*
*به من فرصتی ده تا فردا این حقه بازی را رسوا سازم و با او هم سوگند شده و اسرار آن مرد را گفتم .*
*چند روزی در خانه اش مخفی شدم تا روز موعود که مجددا مردمان برای سخنرانی درخت جمع شدند.*
*مقداری آتش و هیزم تهیه کرده و با بزرگ روستا به کنار درخت آمدم و فریاد زدم:
ای شیطان ، از آن درخت بیرون می آیی یا تو را با درخت بسوزانم .*
*مقداری آتش و دود راه انداختم ،به یک باره مردک از میان*درخت بیرون پرید و رسوا شد.*
*مردم که سالیان سال دچار جهل و حماقت و جادوی تقدس*درختی به خود شرم کرده بودند ،درخت را با تبر قطع و هیزمش کردند.*
*آری وقتی یک جامعه با دست خودش بت هایی می سازد، نمی تواند به راحتی به آنان پشت کند و خودش هم باور می کند .*
*اوهام
دست ساخته برایشان حقیقت می شود و عده ای که سور و ساتی از قبل این نذورات
دارند، به سختی و هراسان و سینه چاک از این بت ها حمایت می کنند.*
*حق مالکیت برای خودشان قائل می شوند و خود را صاحب اختیار مردم می دانند .*
*اگر کسی بخواهد وارد عرصه منافعشان شود یا خطری ایجاد کند، به جانش می افتند و قصه و رنج ها برایش ایجاد می کنند.*
*پس راه نجات مردم خودشان هستند که دیو ها و بچه دیوها را به زنجیر بکشند .*
*امروز کمی فرصت داریم بر جهل خود بخندیم .*
*