منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سختی‌های تحریم !!


    برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد...
    دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند، آن‌گاه در حالی که دو سوگلی‌اش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم درشکه، دستور حرکت داد، کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد، هوس بذله‌گویی به سرش زد و برای آن‌که سوگلی‌هایش را بخنداند، با صدای بلند به پیرمرد درشکه‌چی که از شدت سرما می‌لرزید، گفت: 

    درشکه چی! به سرما بگو ناصرالدین شاه "تره هم واست خرد نمی‌کنه!" .درشکه‌چی بیچاره سکوت کرد... اندکی بعد ناصرالدین شاه دوباره سرخوشانه فریاد زد:
    درشکه‌چی! به سرما گفتی؟؟؟!!
    درشکه‌چی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت، پاسخ داد: 

    بله قربان گفتم!!!
    -خب چی گفت؟؟؟ 

    گفت: با حضرت اجل همایونی کاری ندارم، اما پدر تو یکی رو درمی‌یارم...


    *********************

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • معنای واقعی توکل


    سلام#حکایت

      هارون الرشید به بهلول گفت: 

    می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟
    بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم؛
    اول آن که تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی.
    دوم این که نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی.
    سوم آن که نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی.
    ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند، آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند.
    ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچک ترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی.
    ****************

    اجازه دهید خدا اختیار شما را به دست بگیرد.
    شما فقط خالى و تسلیم باشید و خود را در حالتى از رهایى و آسودگى قرار دهید.
    بگذارید "او" قلب شما را برانگیخته و هدایت كند.
    پس از آن، همه چیز زیبا خواهد شد.
    هر اتفاقى كه روى دهد، نیكو و پسندیده خواهد بود.
    هیچ چیز غلطى امكان ندارد كه اتفاق بیفتد.
    خلاصه این كه هر چیزى كه از نَفس برآید، غلط است.
    بگذارید خداوند شما را به هر كجا كه می خواهد ببرد.
    خود را درست مانند برگ خشكى در معرض جریان باد قرار دهید و آنگاه زندگیتان سرشار از شادى و سرور گشته و همه چیز خوب می شود.
    در این صورت، هیچ گونه نگرانى، فشار و تنشى وجود نخواهد داشت.
    و شما هرگز دچار شكست و ناامیدى نخواهید شد،
    زیرا از ابتدا منتظر چیزى نبودید و توقعی نداشتید.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیاست‌ وارونه

    ⭕️ در نیویورک تظاهرات ضداسرائیلی صورت گرفت در آن تعداد زیادی جوانان فلسطینی در یکی از خیابان‌های بلند آن جمع شدند در آن خیابان تنها یک سوپرمارکت وجود داشت که مالک آن یهودی بود. تعدادی از جوانان وارد سوپر مارکت شدند و در خواست پرچم‌های فلسطینی کردند. مالک آن با احترام و ادب گفت: 

    *من یهودی هستم و فقط پرچم اسراییل دارم*!

    یکی از جوانان فلسطینی عصبانی شد و خواست به‌آن یهودی حمله کند.

    مالک گفت: چرا عصبانیت؟ پرچم اسرائیل بخرید و آن را در زیر پا له کنید و سپس  آن را به آتش بکشید!( مکر یهودی)

    جوانان از این ایده خوشحال شدند و ۲۰۰ پرچم اسراییل خریدند.  مالک یهودی هم هر پرچم را پنج برابر قیمت به آن ها فروخت!
     
    در نتیجه آن...
    نه اسراییل آتش گرفت،
    نه فلسطین به جای خود بازگشت!
    تنها آن فروشنده زرنگ یهودی سود برد!!


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • به هر صورت ما بدبختیم!


    گویند، مردی دو دختر داشت؛
    یکی را به یک کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد.
    چندی بعد همسرش به او گفت :
    ای مرد ،سری به دخترانت بزن واحوال آن ها را جویا شو!
    مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت و جویای احوال شد. دخترک گفت : 

    زمین را شخم کرده و بذر پاشیده ایم. اگر باران ببارد، خیلی خوب است، اما اگر نبارد، بدبختیم!

    مرد به خانه کوزه گر رفت، دخترک گفت: 

    کوزها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم. اگر باران ببارد، بدبختیم و اگر نبارد ،خوب است!

    مرد به خانه خود برگشت. همسرش از اوضاع پرسید. مرد گفت:
    چه باران بیاید و چه باران نیاید ،ما بدبختیم!!!

    حالا حکایت امروز ماست!
    باران ببارد، خیلی ها بی خانمان می شوند و خواب ندارند؛ 

    و اگر نبارد، خیلی ها آب و غذا ندارند ...!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  درس هایی از تاریخ


    همان به كه بمیرد!

    عکس ‏‎Isa Saharkhiz‎‏

     

    می گویند پس از دستگیری میرزا رضا کرمانی، در هنگام بازجویی از او پرسیدند : 

    چرا حضرت ناصر الدین شاه را کشتی؟
    پاسخ داد : سراسر مملکت را فساد و فقر گرفته و همه تقصیر از او بود ، چرا که سر رشته ی همه چیز در مملکت به او ختم می شد و تمام قوا در شخص او متمرکز بود....
    گفتند : این ربطی به اعلی حضرت ندارد و اطرافیان او مقصرند، او از خیلی امور و بی عدالتی ها و ناهنجاری ها بی اطلاع بود....
    پاسخ میرزا شنیدنی و تاریخی است و همیشه در تاریخ ایران به یادگار خواهد ماند...
    و چقدر مصداق دارد........ !
    "اگر اطلاع داشت که حقّش بود , و اگر بی اطلاع بود , وای به حال مملکتی که شاهش از این همه دزدی , بی عدالتی , فقر و فساد بی اطلاع باشد. همان به که بمیرد."

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  شناخت گاو و شناخت من!


    یکی تعریف می کرد :
    وقتی ازنماز جماعت صبح برمی گشتم، جماعتی را دیدم که به زور قصد سوارکردن گاو نری را در ماشین داشتند.
    گاو مقاومت می‌کرد و حاضر نبود سوارماشین بشود. من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم . گاو مطیع و سوار ماشین شد.

    من مغرور شدم و پیش خودم گفتم: این از برکت نماز صبح است!

    وقتی رسیدم خانه، دیدم مادرم گریه و زاری می‌کند.

    علت را که جویا شدم ،گفت:گاومان را دزدیدند!


    گاو مرا شناخته‌بود، ولی من او را نشناخته‌ بودم!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات