منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • چرا عبادت کنیم؟


    روزی جوانی از من پرسید: 

    خداوند که به عبادت ما نیازی ندارد، پس چرا عبادتش کنیم؟

    گفتم: جوان! فکر کن در اتوبوس به سمتِ تهران حرکت می‌کنی و همسفری داری که از کلام تو حس می‌کند نیازمند هستی. هنگامی که تو خواب هستی مبلغی در جیب تو قرار می‌دهد و تو نمی‌فهمی. او زودتر از تو پیاده می‌شود و تو زمان پیاده‌شدن متوجه می‌شوی که او پول را گذاشته و رفته است.

    آیا به دنبال او نمی‌گردی که نشانی از او داشته باشی تا از او تشکر کنی؟ هر چند اگر او نیازی به تشکر تو داشت همان اول کار از تو می‌خواست تشکر کنی تا بعد مبلغ را به تو بدهد.

    پس چرا دنبال خدایی که این همه نعمت به ما داده است نمی‌گردیم تا بدانیم او کیست و چه باید کنیم تا بتوانیم شکر نعمت‌هایش را هر چند که ممکن نیست به جای آورده باشیم؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • نگذاریم ریشه مهربانی بخشکد!

     

    سه برادر مردی را نزد حضرت علی علیه السلام آوردند و گفتند: 

    این مرد پدرمان را کشته است.

    امام علی (علیه السلام) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟

    آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از باغ پدر این ها کرد پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من هم همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان زدم و او مرد.

    امام علی (علیه السلام)فرمودند: حد را بر تو اجرا می کنم. 

    آن مرد گفت: سه روز به من مهلت بدهید.
    پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی به جا گذاشته. پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه می شود، و برادرم هم بعد از من تباه می شود.

     امیرالمومنین (علیه السلام) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را می کند؟

    آن مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد.

    امیرالمومنین (علیه السلام) فرمودند: ای ابوذر، آیا ضمانت این مرد را می کنی؟

    ابوذر عرض کرد: بله امیرالمومنین!

    فرمود: تو او را نمی شناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا می کنم!

    ابوذر عرض کرد: من ضمانتش می کنم یا امیرالمومنین.

    آن مرد رفت . و روز اول و دوم و سوم سپری شد...و همه مردم نگران ابوذر بودند که بر او حد اجرا نشود...سرانجام آن مرد اندکی قبل از اذان مغرب آمد و در حالی که خیلی خسته بود، به نزد امیرالمومنین (علیه السلام) آمد وعرض کرد: 

    گنج را به برادرم دادم و اکنون تسلیم فرمان شما هستم تا بر من حد را جاری کنی.

     امام علی (علیه السلام) فرمودند: چه چیزی باعث شد تا برگردی درحالی که می توانستی فرار کنی؟

     آن مرد گفت: ترسیدم که "وفای به عهد" از بین مردم برود.

    امیرالمومنین(علیه السلام) از ابوذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

     ابوذر گفت: ترسیدم که "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم برود.

    پسران مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از قصاص او گذشتیم... 

    امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود: چرا؟

     گفتند: می ترسیم که "بخشش و گذشت" از بین مردم برود.

    و اما من
    این پیام را برای شما فرستادم تا "دعوت به خیر" از میان مردم نرود.

     حالا نوبت شماست که بعد از خواندن این داستان آن را برای دیگران نقل کنید و در صورت امکان برای دوستانتان ارسال کنید تا "نشر و پخش فضایل مولای مان" از میان ما نرود.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  با تو نمی شود معامله کرد!

    فرزند یک تاجر فرش فروش لات و ناخلف بود. او فرش های پدر را می دزدید و به خریداران به نصف قیمت می فروخت و  پول آن را صرف عیّاشی و قماربازی می کرد.

    روزی پدر به او گفت:

    پسرم،من فرشی را که صدهزار تومان می ارزد،با هزار دوز و کلک از بافنده با نرخ 80 هزار تومان می خرم. تو آن را می دزدی و 50 هزار تومان می فروشی!از این پس بیا به خودم بفروش!

    پسر گفت: پدرجان! با تو نمی شود معامله کرد!

    پدر گفت: چرا نمی شود؟

    پسر گفت: بسیار خوب! امتحان می کنیم. همین فرشی را الان روی آن نشسته ایم، چند می خری؟!

    پدر گفت: این فرش خودم است.به خودم می فروشی؟!

    پسر گفت: آیا نگفتم نمی شود با تو معامله کرد؟!

    #شفیعی_مطهر


    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: دوشنبه 9 دی 1398 05:21 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  افراد ناكارآمد

    روزی فیل با سرعت از جنگل می گریخت!
    دلیلش را پرسیدند. گفت:
    شیر دستور داده تا گردن همه زرافه ها را بزنند!

    گفتند: تو را چه به زرافه؟!
    تو که فیل هستی. پس چرا نگرانی؟!

    گفت: بله من می دانم که فیل هستم؛
    اما جناب شیر، الاغ را به پیگیری این دستور مأموریت داده!!

    وقتی مسئولیت هاى مهم را بر دوش افراد ناكارآمد می گذارند، نتیجه فاجعه بار خواهد بود!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •   دغدغه های هردمبیل

    قصه های شهر هرت / قصه هفتاد و دوم

    #شفیعی_مطهر

    سال ها از سلطنت ابدمدت قبلۀ عالَم و امید آدم و عالَم اعلی حضرت هردمبیل در هرت شهر می گذشت. کم کم رایحه ای از افکار نوین آزادی خواهی و دموکراسی از فرنگ می وزید و برخی جوانان درس خوانده را به جنبش های اعتراضی و حق خواهی فرامی خواند. 

    این حرکت ها روح و روان اعلی حضرت را می آزرد و ابشان را به یافتن راه حل هایی برای استمرار دیکتاتوری خود و فرزندانش برمی انگیخت.

    روزی وزیر اعظم را فراخواند و از او خواست تا با کمک کارشناسان داخلی و خارجی برای رفع این مشکل چاره ای بیندیشند. وزیر اعظم پس از رایزنی های مفصّل با شبکه های امنیتی و نهادهای سرکوبگر خارجی سرانجام کارشناسی خبره و متخصّصی باتجربه از دیار فرنگ را شناسایی کرد و با صرف هزینه های سنگینی او را به عنوان مستشار ویژه به هرت شهر فراخواند. این کارشناس مدّعی بود که مبتکر نقشۀ راهی است برای خاموش کردن بارقه های آزادی خواهی در نهاد نسل های آینده ،بنابراین روزی او را به حضور اعلی حضرت برد تا نقشۀ خود را توضیح دهد و تشریح کند. 

    مستشار ویژه طرح خود را چنین تشریح کرد:

    نکتۀ محوری طرح من بر دو اصل مبتنی است:

    اصل اول نگه داشتن مردم در فقر و نیازمندی و مشغول کردن آنان به دوندگی شبانه روز برای به دست آوردن حد اقّل معاش و یک لقمۀ نان .

    اصل دوم، موفّقیّت در بند اول ما را در تحقّق هدف بعدی یعنی بازداشتن مردم بویژه جوانان از مطالعۀ کتاب و اندیشیدن به ایده های متعالی دموکراسی و آزاداندیشی و... 

    دستاورد مهمِّ تحقّق این دو اصل برای ما این است که مردم هرت شهر اسیر یک بیماری روانی به نام «توهُّمِ درماندگی آموخته شده» بشوند. به دیگر سخن ما از کودکی «درماندگی و نتوانستن» را به مردم می آموزیم. در نتیجه مردم با وجود توانمندی و قدرت بی کران ضعف و درماندگی کاذب خود را به عنوان یک واقعیّت می پذیرند. آن گاه آنان ناگزیر می شوند به ساز ما برقصند و تسلیم محض فرامین ملوکانه باشند.

    اعلی حضرت که معلوم بود عمق این حرف ها را نمی فهمد،پرسید:

    بیشتر برای ما توضیح بده.درماندگی آموخته شده یعنی چه:

    مستشار سعی کرد با چند مثال این پدیدۀ جهنّمی و مخدِّرِ اجتماعی را برای شاه تبیین کند. او گفت:

    مثلاً فیل حیوانی تنومند و قوی است .اگر نخواهد از انسان اطاعت کند،انسان به هیچ وجه نمی تواند او را به تسلیم وادارد. فیلبانان برای تسلیم کردن او از دوران کودکی، توهُّم درماندگی را به او می آموزند. بدین گونه که در دوران ناتوانی و کوچکی پای او را با ریسمانی به ستونی استوار یا درختی کهن می بندند.او هر چه تلاش می کند،نمی تواند پای خود را از بند برهاند. به تدریج ناتوانی و درماندگی را به عنوان یک واقعیّت باور می کند.بنابراین وقتی بزرگ و نیرومند هم می شود،همچنان خود را از رهایی ناتوان می پندارد و درماندگی را باور می کند و در برابر هر فرمان صاحب خود ذلیلانه تسلیم می شود!  

    اعلی حضرت می دانند که پادشاه با همۀ کبکبه و دبدبه و نیروهای مسلّح خود قطره ای در برابر نیروی عظیم اقیانوس مردمی بیش نیستند،ولی این توهُّم درماندگی ،همۀ آنان را وادار به تسلیم می کند.

    شاه با شنیدن این مثال کمی به وجد آمد و با ابراز ولع برای شنیدن بیشتر گفت:

    خب، بعد؟

    مستشار ادامه داد:

    در مثال بعدی کارشناسان پنج میمون را در یک قفس بزرگ زندانی کردند و بر سقف قفس یک خوشۀ موز آویختند و زیر آن یک نردبان گذاشتند. پس از مدّتی به محض این که یکی از میمون ها برای برداشتن خوشۀ موز شروع به بالارفتن از نردبان می کرد، کارشناسان بر سر دیگر میمون ها آب سرد می ریختند. میمون ها احساس کردند بین ریختن آب سرد و بالارفتن از نردبان ارتباطی هست،بنابراین هر چهار میمون به میمون پنجم که مشغول بالارفتن از نردبان بود،یورش می آوردند و او را پایین می کشیدند.

    بدین ترتیب هر میمونی که به نردبان نزدیک می شد،بر سر دیگر میمون ها آب سرد می ریختند و آنان، میمون بالارونده از نردبان را پایین می کشیدند.

    روز بعد یکی از میمون های داخل قفس را با میمونی تازه عوض کردند. میمون تازه وارد که قانون قفس را نمی دانست،شروع به بالارفتن از نردبان کرد. ولی سایر میمون ها حتی بدون ریختن آب سرد بر سرشان،میمون تازه وارد پایین کشیدند. این تعویض میمون ها تکرار شد تا هر پنج میمون عوض شدند. بدین ترتیب هر میمون تازه وارد که می خواست از نردبان بالا رود،دیگران بدون این که علّت آن را بدانند، بی اختیار او را پایین می کشیدند. بدین گونه قدرت تفکُّر از آنان سلب شد و خود به خود مانع پیشرفت یکدیگر می شدند.

    پادشاه با خوشحالی پرسید: خب،راهکار رسیدن به این اهداف چیست؟

    مستشار توضیح داد:

    طرح ما از دورۀ آموزش های پیش دبستانی و دبستان شروع شده و تا دانشگاه ادامه  دارد. هدف اساسی و محوری همۀ  آموزش ها بر پایۀ دو اصل فوق است. 

    ما باید به بچّه های مردم بیاموزیم که باید صد در صد تسلیم مدیران و معلّمان مدرسه باشند. جز کتاب های درسی را نخوانند و هیچ بحث غیردرسی در مدارس و دانشگاه ها مطرح نشود. حتی اگر معلّم نتیجۀ عمل ریاضی دو ضربدر دو را پنج دانست،نباید هیچ دانش آموز و دانشجویی حتّی سوال کند!

    باید سلطان را سایۀ خدا در زمین بدانند و اطاعت از اوامر ایشان را اطاعت امر خدا بدانند. هیچ کس حق ندارد در برابر اوامر و امیال ملوکانه «امّا» و «اگر» و...بگوید و انتقاد کند.

    بدین گونه با اجرای موفّقیّت آمیز طرح های شیطانی و ضدّمردمی مستشار ، شاه موفّق شد با سیاست فرعونی* یعنی تربیت جامعه ای ذلیل و تسلیم و درمانده ،سال ها سلطۀ جهنّمی خود را بر مردم بیچاره تحمیل کند،تا این که.....!!

    ---------------------------------------

    * فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ ۚ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِینَ (آیۀ 54)

    و (به وسیلۀ این تبلیغات دروغ و باطل) قومش را ذلیل و زبون داشت تا همه مطیع فرمان وی شدند که آن ها مردمی فاسق و نابکار بودند. 

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بازتاب اعمال ما

    معروف است که چنگیز خان مغول پس از فجایع در نیشابور به همدان رفت و به مردم آنجا گفت: 

    یک سوال از شما می پرسم اگر جواب درست و خوبی بدهید، در امان هستید.

    او پرسید: من از جانب خدا آمده ام یا خودم؟

    در میان جمع چوپانی دلیر و نترس رو به چنگیز کرد و گفت: 

    تو نه از جانب خدا آمده ای و نه از جانب خود. بلکه اعمال ما است که تو را به اینجا آورده است.
    وقتی ما برای اندیشمندان و عاقلان خود احترام قائل نشدیم و به عده ای فرومایه و نادان مقام و منزلت دادیم و احترامش نمودیم، نتیجه اش لشکرکشی تو به اینجاست ...!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • فرار از ابتلا به پلیدی خودپسندی

    امام محمد غزّالی زمانی ناشناس به مسجدی در شام می رود.در آن جا می بیند دو نفر طلبه دارند درباره موضوعی بحث می کنند و به توافق نمی رسند. ناگهان یکی از آن دو نقل قولی از امام غزالی می آورد. طرف بحث به محض شنیدن نام غزالی تسلیم می شود.
    غزالی وقتی می فهمد که در این جا چقدر نفوذ و پیرو دارد، برای فرار از ابتلا به پلیدی عُجب و خودپسندی بار سفر برمی بندد و از شام می رود.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • «شاید در بهشت بشناسمت!»

    مجری یک برنامه تلویزیونی که مهمان او یک فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید؛ بیشترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟

    فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:
    چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.

    در «مرحله ی اول» گمان می کردم خوشبختی در جمع آوری ثروت و کالا است، اما این چنین نبود.

    در «مرحله ی دوم» چنین به گمانم می رسید که خوشبختی در جمع آوری چیزهای کم یاب و ارزشمند می باشد، ولی تاثیرش موقت بود.

    در «مرحله ی سوم» با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره می‌باشد، اما باز هم آن طور که فکر می کردم نبود.

    در «مرحله چهارم» اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد، پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی های مخصوص خریده شود، و من هم بی درنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
    اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آن ها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب هایشان نقش بسته بود.

    اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!

    هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش  به شدت به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد!

    خود را خَم کردم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟

    این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...

    او گفت: می خواهم چهره ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!❤ ❤❤❤❤

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • یلدا در آثار ادبی شاعران ایران زمین

    فردوسی
    شب اورمزد آمد از ماه دی
    زگفتن بیاسای و بردار می

    (شب اورمزد از ماه دی = شب چله)

    حافظ
    خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
    دیو چو بیرون رود فرشته درآید
    صحبت حکام ظلمت شب یلداست
    نور ز خورشید جوی بو که برآید

    سعدی
    هنوز با همه دردم امید درمانست
    که آخری بود آخر شبان یلدا را

    باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
    صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود

    روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
    گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست

    نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست
    شب فراق تو هر شب که هست یلداییست

    وحشی
    شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد
    در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد

    روز عیشی خواستم زاید چه دانستم که چرخ
    حامله دارد به سد ماتم شب یلدای من

    ناصرخسرو
    قندیل فروزی به شب قدر به مسجد
    مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا

    منوچهری
    نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
    دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند

    خاقانی
    در زرد و سرخ شام و شفق بوده‌ام کنون
    تن را به عودی شب یلدا برآورم

    گر آن کیخسرو ایران و تور است
    چرا بیژن شد اندر چاه یلدا

    همه شب‌های غم آبستن روز طرب است
    یوسف روز، به چاه شب یلدا بینند

    خواجوی کرمانی
    تا در سر زلفش نکنی جان گرامی
    پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد

    هست در سالی شبی ایام را یلدا ولیک
    کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود

    مهره مهر چو از حقه مینا بنمود
    ماه من طلعت صبح از شب یلدا بنمود

    اوحدی
    شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری
    رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری

    فیض کاشانی
    چه عجب گر دل من روز ندید
    زلف تو صد شب یلدا دارد
    تیر مژگان تو گر هر لحظه
    جا کند در دل من جا دارد

    عرفی شیرازی
    آبروی شمع را بیهوده نتوان ریختن
    صد شب یلداست در هر گوشه ی زندان ما

    صائب تبریزی
    آه ما رعناترست از آه ماتم دیدگان
    آنچنان کز جمله شب ها شب یلدا یکی است
    .
    گل فتد در دیده روزن مرا از ماهتاب
    در شب یلدای بخت من نیارد شد سفید

    امیرخسرو دهلوی
    هر شبی در غم هجرت شب یلداست مرا
    که به سالی به جهان یک شب یلدایی هست

    حکیم نزاری
    مگر خود این شب یلدا به روز دانم برد
    کدام یلدا کاین شب هزار چندان است

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • تاریخ قضاوت خواهد كرد در مورد تمام جباران  تاریخ ایران


        سرگذشت تلخ عباس شاپوری و خانم پوران

    بعد از کودتا ، شاه ایران ، تهران را به تیمور بختیار سپرد و به دستور آمریکاییان او را رییس ساواک تازه تاسیس کرد.
    بعد از کودتا،تیمور روزها شکنجه یاران مصدق و افسران حزب توده در برنامه کارش بود و غروب هم زیبارویی خواننده،کنارش بود !
    طبق اسناد منتشر شده ساواک، قبلن هم زن زیبای سرهنگ یمینی را ، از شوهرش جدا کرده!
    شکایتِ یمینی هم به جایی نرسید. دادستان تهران دست آخر گفت:
    مشکل از خانم های خودتان است !
    در حقیقت زورش به بختیار نمی رسید!

    اگر تیمور،این حرکت را زمانِ رضا شاه می کرد، پوستش را می کند!
    رییس شهربانی رضاشاه، سرپاس مختاری موسیقی دان بوده که 90 سال پیش امنیت در تهران برقرارکرد و شرایطی بوجود آوردکه قمر، در سالن برای مردم بخواند و برخی شب ها خودش برای او ویولون بنوازد.

    عباس شاپوری نوازنده و آهنگساز عاشقِ صادق، که زندگی مشترک خود را با پوران شروع کرده بود و شاهکار هنری خلق می کرد،موسیقی رارها کرد!
    تک درختی، شاهکار شاپوری و پوران آهنگ برترِ آن سال ها با شعر نواب صفا،روحِ یک دوره تاریخی را بیان می کند.حکایت مظلومیت و بی کسی مصدق است!
    شاپوری ده آهنگ دیگر برای پوران ساخت.
    تیمور بختیار، ضربه بزرگی به خانواده موسیقی زد!
    پوران به مناسبت های خاص،برای بعضی ژنرال های عیاش باید می خواند و آخر شب هم برای تیمور!

    از آن سو شاپوری افسرده و غمگین با این همه استعداد در آهنگسازی دنیای هنر را رها کرد و تن به پستویی در دکان ساز فروشی میدان تجریش داد!

    شاه هم حریف تیمور بختیار نشد! تا این که آمریکایی ها پایه وابستگی شاه را محکم کردند و گفتند :
    تیمور را از خود دور کن که شما را دور می زند! با سازمان های جاسوسی آمریکا در تماس است! و فکر کودتا در سر دارد!
    سال 39 در عراق، تیمور بختیار را از بین بردند و پورانِ بیچاره هم آزاد شد!

    تیمورِ مغرور را جمع کردند و پوران با روشن زاده ازدواح کرد و عباس درفراق می سوخت!

    عباس شاپوری و مجید وفادار بهترین شاگردهای رضا محجوبی که هر دو نوازنده و آهنگسازان برجسته بودند:
    وفادار برای داریوش رفیعی و پوران آهنگ های زیادی ساخت:
    «عید اومد بهار اومد» را برای پوران ساخت که از سال 40 زینت بخش سفره های هفت سین شد.

    سال 67وقتی پوران سرطان گرفت، از خارج کشور به ایران آمد و ناامید به معالجه خود ادامه داد.
    چند شب مهمان پرویز یاحقی بود.

    به نقل از دوستی که با پرویز دوست بود و رفت و آمد داشت :
    پوران عذاب می کشید و شبی با ویلون پرویز به سختی خواند و برای عباس ، اشک می ریخت !
    خوب می دانست که این سال ها، شاپوری چه کشیده !

    به پرویز گفت:
    این روزهای آخر عمر درخواستی ازت دارم  !!
    عباس را بیار ببینمش تا نمُردم !

    شبی حالش خراب شد و در بیمارستان دی بستری شد.با عجز و التماس به پرویز گفت ؛ برای یک ساعت هم که شده ، عباس را بیار !
    چندروز بعد،همراه پرویز و همایون خرم رفتیم سراغ ِعباس !
    هنوز در پستو بود اما از وضع پوران خبر داشت !!
    تا گفتیم  سلام ؛
    گفت : سلام ، می دونم برای چی اومدید ؛ نمیام!
    شروع کرد به گریه و روزگارش را در این سال های سخت مرور کرد و اشک ریخت!
    حدود 35 سال تنهایی و گوشه نشینی و بدبختی و هجران و ..
    بعد از دو ساعت التماس های پرویز و خرم ؛ که گفتند :
    پزشکش گفته ؛ چند روز دیگر بیشتر زنده نیست و...

    شاپوری گفت : نمیام بزار با همان چهره تو خاطرم بمونه .!! نمی تونم با این حال ببینمش !
    هنوز عاشقشم !!
    و هی می گفت : تیمورِ نامرد!
    به سختی، لباس هایش را تنش کردیم و عقب ماشین وسط خرم و پرویز، نشست!

    در بین راه لرزش عجیبی در دستش ایجاد شد که صدایش را در حین رانندگی، می شنیدم و التماس پرویز می کرد که مرا برگردانید!
    حدود ساعت 9شب به بیمارستان رسیدیم.

    پرستارها،دورمان را گرفتند. پرویز با سوپر وایزر هماهنگ کرده بود که ماجرا از چه قرار است !
    پوران در اتاق شیک و تک تخته ای بود.
    در را که باز کردیم ؛ صحنه ای بوجود آمد که ای کاش فیلم می گرفتیم!
    نه تنها هر دو گریه کردند، که پرستارها هم گریه می کردند!
    چند دقیقه دست ِپوران گریه کنان به سمت عباس دراز بود و عباس از یک قدمی در نمی توانست، جلو برود!
    صحنه ای رمانتیک و تراژیک که فقط صدای گریه شنیده می شد!
    بعد از چند دقیقه پوران گفت :
    عباس اومدی!

    پرویز و مهندس خرم دو طرف عباس را گرفتند و به زور عباس را کشاندند به سمت تخت !!

    پوران دست عباس را گرفت و به سمت خود کشاند و بوسیدش!
    اشک همه سرازیر شد!
    پرویز به همه اشاره کرد که اتاق را ترک کنیم و در را از پشت قفل کرد.
    سکوت عجیبی در راهرو حاکم بود، 20 نفری منتظر!
    صدایی هم از اتاق بلند نمی شد!
    سوپروایزر گفت :
    آقای یاحقی ؛ نکنه هر دو سکته کرده باشند!
    اجازه بدید در را باز کنیم!
    به هرحال قبول کرد و صحنه ای رمانتیک تر دیدیم.
    هر دو در بغل هم اشک می ریختند و همدیگر رامی بوسیدند!
    صورت هردو قرمز و پُر از اشک! پرستارهای بخش های دیگر هم آمده بودند!
    همه گریه می کردند!

    حریف نمی شدیم عباس را از بیمارستان ببریم!
    می گفت :

    می خوابم پیش ِ او.
    پرستار گفت :
     باید داروهاشه بخوره و بخوابه!
    استرس پوران ، زیاد شده بود و بیماری در آن لحظات شدت گرفته بود که به سختی حرف می زد!
    عباس اصرار می کرد که بمانم و پرستارها می‌گفتند:
    فایده نداره !
    تا ساعت 12ماندیم. خسته و ناامید ، عباس را بُردیم خانه پرویز!
    در بین راه فقط اشک می ریخت !
    من و خرم جدا شدیم.
    چند روز بعد ، پوران فوت کرد و در امامزاده یحیی کرج، مراسم خاک سپاری را با صدای ناله که نه ؛ ضجه های عباس ، تمام کردیم !!

    پوران فیلی متولد 1312 شیراز و فکر کنم عباس شاپوری 1305

    چند سال بعد هم شاپوری به رحمت خدا رفت. روحشان شاد.

     مسعود احمدی نژاد
    28/مرداد/96

    آخرین ویرایش: یکشنبه 1 دی 1398 10:32 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات