منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • #سیاهنمایی/26

    این مشکل توست، ربطی به ما ندارد!!

    گفت: ما مردم به چه جُرم و گناهی به بهانه پیشگیری از بیماری کرونا محکوم به حصر خانگی خودخواسته شده ایم؟ ما محکوم به حصری شده ایم که در صورت مرگ احتمالی حتّی بستگان ما به علت رعایت اصول پیشگیری ناگزیرند بدون هیچ مراسم و تشریفاتی در خفای کامل فقط لاشۀ آلودۀ ما را زیر خاک کنند و از شرِّ ما راحت شوند!

    گفتم: ما قطعاً معصوم نیستیم،ولی من فکر نمی کنم همۀ ما مردم جُرم یکسانی مرتکب شده باشیم که به مجازات یکسانی محکوم شده باشیم.

    گفت:همۀ ما دقیقاً مرتکب یک گناه مشترک شده ایم!

    گفتم: چه جُرم و گناهی؟

    گفت: وقتی بیش از 9 سال است چند نفر را بدون هیچ گناهی و بدون محاکمه در هیچ محکمه ای محکوم به حصر خانگی کردند،ما حداقل بی تفاوت با آن برخورد کردیم! آیا این یک گناه بزرگ مشترک نیست؟! 

    گفتم: این مشکل ما نیست و ربطی به ما ندارد!

    گفت: موشی در مزرعه،تله موش دید. به مرغ و بُز  و گاو خبر داد،همه گفتند:
    تله موش مشکل توست،به ما ربطی ندارد.
    ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید، از مرغ برایش سوپ درست کردند و گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند، گاو را برای مجلس ترحیم کشتند و تمام این مدت موش از سوراخ دیوار می نگریست و به مشکلی که به دیگران ربطی نداشت فکر می کرد.

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: چهارشنبه 21 اسفند 1398 08:43 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  احترام ترس آلود!!

    واقعه ای تاریخی برای عبرت حاکمان!

    شبی خروشچف كه بعد از استالین رهبر شوروی سابق شد، گریم كرد و تصمیم گرفت به صورت ناشناس بین مردم برود، تا از دیدگاه مردم نسبت به حکومت آگاه شود.

    او پس از مدتی پرسه زدن در شهر،تصمیم گرفت که به سینما برود.

    قبل از فیلمِ اصلی یک فیلم خبری به نمایش درآمد و تصویر او را نشان داد.

    ‏مردم همه به احترام او ایستادند!!!

    خروشچف كه نشسته بود از علاقه مردم نسبت به خودش اشک در چشمانش حلقه زد !

    ناگهان مردی به شانه او زد و گفت:

    احمق بلند شو!!! ما همه مثل تو فكر می كنیم. چرا می خواهی خودت را به كشتن بدهی؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • راز فردوسی

    در شاه نامه ی فردوسی روایت عجیبی وجود دارد.
    داستان از این قرار است که ؛
    وقتی زال می خواست از سیمرغ خداحافظی کند و او را ترک‌کند، سیمرغ سه پَر از پَرهای خود را به زال می دهد و به او می گوید : 

    "هر وقت در تنگنا و تیره روزی قرار گرفتی پرها را به آتش بکش تا‌ من ظاهر شوم و به یاری ات بشتابم".

    سال ها می گذرد رودابه، همسرِ زال،رستم را آبستن می شود و ناتوان از وضع حمل در بستر مرگ می افتد. زال هراسان اولین پر سیمرغ را به آتش می کشد. سیمرغ به یاری همسر و فرزندش می آید و از مرگ می رهاندشان.
    زال در اواخر عمر و قبل از مرگش دو پر دیگر را به رستم‌ می دهد تا در تنگنا آن ها را به آتش بکشد.

    سال ها می گذرد و رستم در جنگ با پهلوانی به نام اسفندیار دچار زخم های فراوان می شود و مستاصل از شکست او .رستم پر دوم را به آتش می کشد.
    سیمرغ آشکار می گردد.رستم را درمان می کند و راز شکست اسفندیار را بر ملا می نماید.رستم پیروز می شود.
    اما راز سر به مُهری که فردوسی قرن هاست آن را پنهان کرده اینجاست.
    فردوسی تکلیف پر سوم را مشخص نکرده است.
    در هیچ جای شاه نامه نشان وخبری از پر سوم نیست.
    سرنوشت پر سوم در پرده ی معماست.
    حتا هنگامی که رستم در هفت خوان در نبرد دیو سیاه و سپید گرفتار می گردد و یا در رزم اول از سهراب شکست می خورد پر سوم را به آتش نمی کشد. یا هنگامی که در چاه شغاد نابرادر به تیرهای زهر گون گرفتار می آید، کشته می شود ولی پر سوم را به آتش نمی کشد. چه چیز با ارزش تر از جان اش که مرگ را می پذیرد ولی پر سوم را نگاه می دارد؟ چرا؟ رستم پر سوم را به چه کسی سپرده است؟ پر سوم باید به دست چه کسی برسد؟ و در چه زمانی به آتش کشیده شود؟
    ادبیات اساطیری ایران شعله گاهِ دیرنده ای از اشارات و کنایه ها و نشانه های ژرف و رازآلود است.اشاراتی که خاستگاه اش همان تجسمِ آمال و آرزوهای ساکنان فلات ایران می باشد.
    فردوسی با هوشِ تاریخی و جامعه شناس اش پیش بینی روزهای تیرگون میهنش را نموده بود.او نیک می دانست گردش گردون بر ایرانیان روزهای هم دیسِ حاکمیتِ ضحاک را بازمی آورد؛
    چو ضحاک شد بر جهان شهریار،
    برو سالیان انجمن شد هزار.
    نهان گشت آیین فرزانگان،
    پراگنده شد نام دیوانگان.
    هنر خوار شد جادویی ارجمند،
    نهان راستی آشکارا گزند.
    ندانست جز کژی آموختن،
    جز از کشتن و غارت و سوختن.
    فردوسی در تعبیری عاشقانه و رازآلود صبح امیدِ رهایی بخش از تیره بختی ایرانیان در هر دوره ای از این تاریخ را درصدفی مکتوم قرار داده است.
    باور این که هنوز راهی بر سعادت مندی ایرانیان وجود دارد.
    تاریخ گواه این مدعاست.
    ایران خانه ی سیمرغ است و ما نوادگان رستم و زال ایم .
    سومین پر سیمرغ را به آتش خواهیم کشید تا سیمرغ خِرَد و شادی و سعادتمندی از پس این ظلام وحشت و تیره روزی بر فلات ایران لبخند بزند.

    آری ما وارثان پر سوم سیمرغ ایم.

    آخرین ویرایش: دوشنبه 19 اسفند 1398 08:20 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  این مشکل توست!

    موشی در مزرعه،تله موش دید. به مرغ و بُز  و گاو خبر داد،همه گفتند:
    تله موش مشکل توست،به ما ربطی ندارد.
    ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید، از مرغ برایش سوپ درست کردند و گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند، گاو را برای مجلس ترحیم کشتند و تمام این مدت موش از سوراخ دیوار می نگریست و به مشکلی که به دیگران ربطی نداشت فکر می کرد.

    در کنار مزرعه  موشی چموش
    دید در اطراف خانه ، دامِ موش

    با شتاب آمد حضور گاوِ نر
    تا کند او را و باقی را خبر

    گاو راه چاره را كوتاه كرد
    مرغ و بز را زین خبر آگاه كرد

    با ضرورت مجلسی آراستند
    بحث ها كردند و او را خواستند

    گفت او را گاو این دام تو بود
    تشت مردن بر لب بام تو بود

    مشکلِ ما نیست؛خود راهی بجو
    این شده تصمیمِ بحث و گفتگو

    هیچ كس همت وَ همكاری نكرد
    جمع در جمع آوری كاری نكرد

    عاقبت شد در تله ماری بزرگ
    پشت او پر خال و نیشش بس سترگ

    زنده بود اما دراز افتاده بود
    او كه دم را لای دامی داده بود

    پیرزن  نزدیك دام موش شد
    زد چو نیشش ،  پیرزن بیهوش شد

    مرغ را  کُشتند از  بهرِ مریض  
    بز به قربانی او شد خُرد و ریز

     پیرزن هم در نهایت جان سپرد
    زین میانه گاو هم جان در نَبُرد

    سر بریدندش به ختم پیرزن
    سرنگون آویختندش از رسن

    موش شاهد بود از درب سرا
    خیره و  مبهوت از این ماجرا
     
    گفته بودند این به ما مربوط نیست
    مانده بود این کُشته ها پس بهر کیست؟

    زندگی تكرار صد چوب است و دست
    دستِ تنها دسته چوبی كی شكست

    #رجا

    آخرین ویرایش: یکشنبه 18 اسفند 1398 06:27 ق.ظ
    ارسال دیدگاه

  •  کرونا چیست؟!

    شبی پرسیدم از یک پیر دانا
    که جانا چیست ویروس کرونا؟

    چه باشد این که از چین برده آرام؟
    به ناگه گشته او سلطان آلام

    به پاسخ گفت آن پیر دل آگاه
    همان واقف به هر بیراهه و راه

    کرونا گر چه شایع گشته در چین
    در ایران بوده از ایام پیشین!

    کرونا اختلاس است ای مسلمان
    رباخواری بود با نام قرآن

    کرونا دولت نامهربان است
    که در غفلت ز حال مردمان است

    کرونا شیخ تدبیر است ای دوست
    که از جان من و‌ تو می کند پوست

    کرونا مجلس عاری ز سود است
    که نابودش یقین بهتر ز بود است

    کرونا باشد این بانک رباخوار
    وکیلان و‌ وزیر مردم آزار

    کرونا وعده وقت انتخاب است
    که گر خوش بنگری عین سراب است

    کرونا این پراید نانجیب است
    که خصمی در طریق جان و جیب است

    کرونا این حقوق اندک ماست
    کزو نالان عیال و کودک ماست

    کرونا این گرانی های سخت است
    کز آن ها تیره روی هرچه بخت است

    کرونا احتکار و کم فروشی است
    کرونا آن دروغ و پرده پوشی است

    کرونا سفره ی خالی بابا است
    کرونا خجلت بابا ز سارا است

    کرونا اعتیاد نوجوان است
    فساد و فقر و فحشای عیان است

    کرونا قهر بودن با کتاب است
    شعار خالی از حرف حساب است

    کرونا بی سروسامانی ماست
    کرونا جان من نادانی ماست

    ✍محتشم

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • گسترش خط قرمزهای دیکتاتور


    قصّه های شهر هرت/ قصّۀ 80

    #شفیعی_مطهر

    مدّتی بود از اطراف و اکناف شهر هرت گزارش های نومیدکننده ای توسّط دستگاه اطّلاعاتی اعلی حضرت هردمبیل به دربار می رسید . خبرها حاکی از موج فزاینده اندیشه های ضدِّحکومتی علیه هردمبیل و دار و دستۀ سلطه گر او بود.

    این گزارش ها در مقایسه با حاکم پیشین یعنی هردمبیل بزرگ هم روز به روز از نظر تعداد افزایش می یافت و در کیفیّت برای هردمبیل تلخ تر و نومیدکننده تر می شد.

    روزی اعلی حضرت هردمبیل همۀ مشاوران امنیتی و سیاسی خود را جمع کرد و ضمن بیان گوشه ای از این خبرهای ضدِّ حکومتی از آن ها درخواست چاره جویی کرد.

    پس از مدّتی بحث و جدل رئیس مشاوران گفت:

    اعلی حضرتا ! اگر اجازه می فرمایید و مرا تامین می دهید من صراحتاً علّت افزایش تعداد ناراضیان و گسترش خشم همگانی مردم علیه حکومت را برایتان توضیح دهم و تشریح کنم؟

    هردمبیل بر سرش فریاد زد: مرتیکه احمق! این حرف ها چیست؟ تامین دادن یعنی چه/ حرفت را بزن!

    او با صدای لرزان به شرف عرض ملوکانه رسانید:

    اعلی حضرتا! آخر از بس هر کس ذرّه ای انتقاد کرده یا خواسته گوشه ای از این امواج فزایندۀ نارضایتی مردم را به عرض برساند،فوراً متّهم به خیانت، توطئه و براندازی شده است؛ بنابراین من با اعلام وفاداری به ذات ملوکانه می خواهم هم آن اعلی حضرت مطمئن شوند که من حسنِ نیت دارم و هم خودم مطمئن شوم که متّهم به خیانت نمی شوم! 

    هردمبیل با نعره وحشتناکی فریاد زد: خوب ! در امانی ! بنال ببینم!  تو به این سوال من واضح و صریح جواب بده.  پدر من هردمبیل بزرگ با این که مثل من بود ،اما این همه علیه او نغمه های مخالف منتشر نمی شد.درست است که در زمان اعلی حضرت فقید وضع شهر هرت نسبت به همۀ کشورهای پیشرفته عقب مانده تر و مردم فقیرتر بودند؛اما مردم این همه علیه او مخالفت نمی کردند و نیز شاخص های پیشرفت این همه وخیم و رسواگر نبود. آن زمان ما در مقایسه با دیگر کشورها عقب مانده بودیم. حالا ما نسبت به گذشته هم بدبخت تر و مردم ما فقیرتا و اوضاع کشور آشفته تر شده! چرا؟

     رئیس مشاوران گفت:

    اعلی حضرتا ! جانم به فدایت!  علّت افزایش موج نارضایتی نسبت به پیش این است که اعلی حضرت فقید نظر مبارکشان این بود که پُست های حسّاس و ارشد مدیریت کشور ابداً به دست مخالفان نیفتد! لذا تنها خط قرمز  ایشان محروم کردن «مخالفان» اعلی حضرت فقید بود. 

    اما از آن گاه که حضرت عالی به سلطنت رسیدید، اعلام فرمودید که پُست های حسّاس و مهم فقط به طرفداران و فداییان مُخلص آن اعلی حضرت داده شود. 

    خطِّ قرمز در زمان اعلی حضرت فقید تنها 20 درصد از مردم جامعه یعنی فقط مخالفان را در بر می گرفت. الان هشتاد در صد مردم از راه یافتن به مدیریت کشور محروم شده اند و فقط چاپلوسان بی هنر و متملِّقان بی سواد که جز دستبوسی و چاپلوسی نمی دانند، همه کارۀ مملکت شده اند. لذا همه امور روز به روز بدتر و موج نارضایتی گسترده تر می شود.

    اکنون تنها راه حلی که .....

    اعلی حضرت بیش از این طاقت نیاورد و ضمن فریادی خشمگینانه دستور داد این مشاور گستاخ و بی پروا را با اُردنگی از مجلس بیرون کنند و مستقیم او را در سیاه چال بیندازند و به جرم همکاری با بیگانگان محاکمه و به مرگ محکوم شود!!

    پس از این دیگر هیچ کس از مشاوران جرئت نکرد چیزی بگوید! تا جلسه بدون نتیجه پایان یافت!

    از آنجا که خداوند نخستین نعمتی را که از خودکامگان سیاه دل می گیرد، گوش شنوا و درک حقیقت است، این وضع همچنان ادامه یافت ، تا این که.......؟!!

    ******************

    سال ها پس از سقوط وحشتناک رژیم هردمبیل،رژیم بعدی او را به همان سیاهچالی انداختند که هردمبیل، رئیس مشاوران خود را زندانی کرده بود. وقتی هردمبیل ،رئیس سایق مشاوران خود را در آن جا دید، با شرمندگی عذرخواهی کرد.  

    ولی رئیس مشاوران سابق که حکیمی روشن ضمیر بود ،در پاسخ او ، علّت استمرار حکومت هردمبیل بزرگ و سقوط هردمبیل دوم را این گونه برایش تحلیل کرد:

    در زمان حکومت پدرت،هردمبیل اول معمولاً 20درصد مردم باسواد،اهل مطالعه،آگاه و روشنفکر و بالطّبع مخالف حکومت دیکتاتوری بودند و نیز 20درصد نیز افراد فرومایه و عوام و وابسته بودند. در نتیجه 80 درصد مردم نسبتاً بی تفاوت و معتدل می زیستند. خطِّ قرمز هردمبیل بزرگ تنها آن اقلّیّت بیست درصدی را از اشغال مناصب مهم محروم می کرد فلذا در بین هشتاد درصد مدیرانی لایق و باسواد و دلسوز یافت می شدند تا امور کشور و مردم را بخوبی اداره کنند ؛ ولی تو چون بسیار ابله و بی تجربه بودی با گسترش خط قرمز و بکارگیری فقط طرفداران خود، هشتاد درصد مردم را از ادارۀ کشور بازداشتی، در نتیجه همۀ افراد لایق و دلسوز و کاردان پشت در ماندند . مدیران چاپلوس پس از مدّتی کشور را آن چنان بر لبۀ پرتگاه سقوط رساندند و پُل های پشت سر خود را خراب کردند،که دیگر راهی برای اصلاح باقی نگذاشتند .در نتیجه  این گونه رژیم دیکتاتوری و ناشایستۀ هردمبیلیان را به زباله دانی تاریخ روانه کردند!

    هردمبیل ضمن عذرخواهی مجدّد و ملتمسانه گفت: حالا بگو چه کنم؟ غلط کردم! حالا راه حلّی ارائه کن تا دوباره به قدرت برگردم. قسم می خورم همه کوتاهیی ها را جبران کنم!

    رئیس مشاوران در این جا سخنی گفت که اجرای آن برای همۀ خودکامگان در قدرت از نان شب لازم تر و ضروری تر است. او گفت:

    تا بر سریر قدرت نشسته بودی،باید گوش شنوا و دیدۀ بینا می داشتی،که نداشتی!حالا که سرنگون شده ای جز خوردن حسرت و اشک ندامت چاره ای نداری!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar



    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ماسک فروشان!


    ابن بطوطه را به عنوان یکی از بزرگ ترین جهانگردانِ تاریخ می‌شناسند. حدودِ هفتصد سال پیش، از مراکش راه افتاد و کشورهایی که الآن به نام مصر، سوریه، عربستان، ایران، هند، چین، مالدیو، فیلیپین، روسیه، اسپانیا یا سومالی می‌شناسیم را دید و حتی در دربار بعضی پادشاهان هم منصب گرفت. مارکوپولو، که گویا بعضی از خاطراتش دروغ بوده، نصفِ این مقدار هم سفر نکرد.

    سفرنامۀ ابن بطوطه سرشار از نکته و نمک است. اگر وقت شد، راجع به آن باید بیشتر نوشت. بخشی که این روزها مدام در ذهنِ من تکرار می‌شود مربوط است به عبور او از یک بیابانِ بسیار گرم و بی‌آب و آبادانی، جایی در عربستانِ کنونی. صحرایی که باید با سرعت از آن عبور کرد تا گرفتارِ گرمای جهنمیِ آن نشوند. او داستانی راجع به این صحرا شنیده و بازگو می‌کند:
    «... نَعوذُ بالله تو گویی جهنم است! در یکی از سال‌ها باد سَمومی (باد بسیار گرم و زهرآگین) که این‌جا می‌وزَد مشقّات و مصائبِ بزرگی برای حجاج به بار آورد: ذخیرۀ آب به پایان رسید ...»*.

    با تمام شدنِ ذخیرۀ آب، آن‌ها که پولدارتر بودند شروع کردند به خریدنِ آب از دیگران. با وجود تقاضایِ بالا و عرضۀ بسیار کم و بسیارمحدود، کار به حراج می‌کشد و آنان که آب داشتند، آن‌را به بالاترین پیشنهاد می‌فروختند. عده‌ای هم که پول نداشتند، نظاره‌گر این حراجی بر سر جان بودند. آن‌قدر تقاضا زیاد بود که ابن‌بطوطه می‌گوید «یک خوراک آب به هزار دینار خرید و فروش شد». در آن روزگار با چهل دینار می‌شد اسب خرید. تصور کنید که شخصی بیست و پنج اسب داده است تا ظرف آبی بخرد. آب‌فروشانِ گران‌فروش خوشحال از معاملۀ پر ارزش خود بودند و گمان می‌بردند که با آبی که برایشان باقی مانده می‌توانند به شهر بعدی برسند. آب‌خَرانِ گران‌خَر نیز خوشحال بودند که زنده خواهند ماند و دینار دادند تا جان به در بَرَند. آنان که نه آب داشتند و نه دینار هم در بیم و امید که گشایشی از راه برسد.

    پردۀ آخر داستان این است که « وَ مَاتَ مُشتَرِیها وَ بائِعُها: و سرانجام، فروشنده و خریدارِ آن هر دو تلف شدند». آن‌ها که پول داشتند و خریدند و آن‌ها که آب داشتند و فروختند و آن‌ها که پول نداشتند و آب نداشتند، همگی مُردند. همه در آن معامله متضرر شدند چون مورد معامله اصلاً آب و پول نبود؛ که جان بود.

    چرا این را گفتم؟ چند روز پیش، کسی تعریف کرده بود که در داروخانه خانمی آمده تا ماسک بخرد و فروشنده گفته: «نداریم». آن زن با استیصال از داروخانه خارج می‌شده که متصدی به او گفته: «البته ده‌هزار تومانیش موجوده!» و زن پاسخ داده: «بدبختِ حریص! تو اگر می‌فهمیدی این ماسک رو مفت می‌دادی به مردم تا کسی خودت و زن و بچه‌ت رو مریض نکنه». عجب حرفِ عمیقی!

    این بلای دور از انتظار که این روزها در ایران افتاده اگر مهار نشود همان معامله‌ای را با مردم می‌کند که عطش۟ با آن کاروان  کرد. ماسک‌فروشان و داروفروشان وارد معامله بر سرِ جانِ خود خواهند شد اگر در این بیابانِ طمع قدم بگذارند و آن روز، دور از جانِ همه، «فروشنده و خریدارِ آن [ماسک] هر دو تلف» می‌شوند.


    * نقل قول‌ها از «سفرنامه ابن‌بطوطه» ترجمه محمدعلی موحد
    انتشارات نویسندگان پارس

    آخرین ویرایش: جمعه 16 اسفند 1398 09:10 ق.ظ
    ارسال دیدگاه

  • كرونا بزرگ ترین معلم من !!  

    درس كرونا این بود كه اگر حتى یك نفر بیمار  باشه و درمان نشه ، می تونه كل جهان رو درگیر كنه  .

    كرونا به مرزها توجه اى نداره.
    نه رنگ پوست براش مهمه ، نه نژاد !!

    كرونا یاد داد سلامتى و زنده ماندن ما و عزیزانمون در گِروِ سلامتى غریبه هاست !!!!  وادارمون كرد حواسمون به سلامتى دیگران باشه تا خودمون بیمار نشیم.

    (چه تفكرِ قشنگى)

    كاش همه چى واگیر داشت!

    اون جورى حواسمون به همدیگه بود كه كسى غم نداشته باشه ، مبادا به ما هم سرایت كنه.
    و همه تلاش می كردیم تا غم و ریشه كن كنیم.
    حتماً كه راه هاى پیشگیرى از غم رو به هم یاد می دادیم.

    اگر كسى فقیر بود همه تلاش می كردیم كه فقر و ریشه كن كنیم تا مبادا خودمون بگیریم ، دیگه پول هامون رو از هم پنهان نمی كردیم.

    از ناآگاهى كسى سوءاستفاده نمی كردیم و از صبح تا شب ویدیو و پست آموزشى شیر می كردیم!

    اگر كسى محتاج بود ، از ترسِ سرایت به خودمون بى نیازش می كردیم.

    اگر كسى تنها بود ، ترسِ تنها شدنِ خودمون  وادارمون می كرد به دادش برسیم .

    اگر كسى ....
    اگر .....

    حتماً واژه : مشكل خودته ، به من مربوط نیست ، براى همیشه از فرهنگ لغت حذف می شد.

    كاش همه چى واگیر داشت!

    شاید خوشبختى هم اپیدمى می شد !!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 15 اسفند 1398 04:40 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی ماند

    تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی ماند

    یکی بود، یکی نبود. کلاغی هم بود که گرسنه بود. چند روز بود چیزی برای خوردن به دست نیاورده بود. همین طور که از اینجا به آنجا می پرید تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کند، گذرش به خانه ای افتاد. زن صاحب خانه چند قالب پنیر توی ظرفی گذاشته و کنار حوض نشسته بود. شیر آب را باز کرده بود تا پنیرها را بشوید.

    گربه ای نزدیک زن نشسته بود و به قالب های پنیر خیره شده بود. کلاغ تا چشمش به پنیر افتاد، با خود گفت: 

    «کاش این زن بی عقلی کند و دنبال کاری برود تا من یک قالب پنیر بردارم و بخورم. اما اگر گربه میومیو راه بیندازد چه کنم؟»

    کلاغ، روی دیوار خانه ی پیرزن نشسته بود و به قالب های پنیر فکر می کرد که صدای در خانه بلند شد. زن، بدون توجه به حضور گربه و کلاغ، پنیرها را کنار حوض رها کرد و بلند شد و رفت تا در را باز کند. گربه از فرصت استفاده کرد و با شتاب پرید و قالب پنیری را به دندان گرفت و برد. زن متوجه کار گربه شد، باز کردن در خانه را رها کرد و به دنبال گربه دوید.

    گربه پرید توی ایوان و از آنجا به سر دیوار رفت. کلاغ وقتی دید زن سرگرم دنبال کردن گریه شده است، از فرصت استفاده کرد و قالب پنیری به نوکش گرفت و از آنجا دور شد. همان طور که پرواز می کرد، با خودش گفت: 

    «چه زن نادانی! تا چنین آدم هایی پیدا می شوند، حیوانات درمانده و مفلس مثل من و گربه درمانده نمی شوند و چیزی برای خوردن پیدا می کنند.»

    تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی ماند

    کلاغ که همچنان قالب پنیر را به منقار گرفته بود، پر زد و پر زد تا از روستا دور شد. خارج از روستا درخت بزرگی پیدا کرد. روی یکی از شاخه های درخت نشست تا با خیال راحت قالب پنیر را نوش جان کند.

    از قضای روزگار، روباه گرسنه ای از زیر همان درخت رد می شد. چشم روباه که به قالب پنیر افتاد، دهنش آب افتاد و با خودش گفت: 

    «به من می گویند روباه حیله گر. باید پنیر را از کلاغ بگیرم و بخورم.»

    روباه با این فکر، زیر درخت ایستاد و گفت: 

    «سلام آقا کلاغه! به به! چه دمی! چه منقاری! تو چقدر زیبایی! البته باید هم زیبا باشی. پر و بالت درست مثل پر و بال پدر مرحومت از سیاهی برق می زند.»

    کلاغ می خواست جواب سلام روباه را بدهد. اما دید اگر منقارش را باز کند، پنیرش را از دست می دهد. جواب سلام و احوال پرسی روباه را نداد، اما از حرف های روباه خیلی خوشش آمد. نگاهی به پر و بال سیاهش انداخت.

    روباه به تعریف هایش ادامه داد و گفت: 

    «خدا پدرت را رحمت کند. او به جز زیبایی پر و بال، صدای قشنگی هم داشت. وقتی که با صدای دلنشینش قارو قار می کرد، دل همه را می برد. نمی دانم صدای تو هم مثل صدای پدرت خوب و دلنشین است یا نه. کاش خوش صدایی را هم از پدرت به ارث برده باشی.»

    کلاغ چیزی از صدای خوب پدرش به یاد نداشت. روباه با آرامش در گوشه ای نشست و گفت: 

    «لطفاً کمی برایم آواز بخوان تا ببینم به خوش صدایی پدرت هستی یا نه. البته مطمئنم که صدای تو هم مثل صدای پدرت شیرین و دلنشین است.»

    تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی ماند

    کلاغ که خیلی از تعریف های روباه خوشش آمده بود، تصمیم گرفت یک دهان قارقار کند. به همین خاطر، چشم هایش را بست و با صدای گوشخراشی قارقار کرد.

    تا کلاغ منقارش را برای قارقار باز کرد، قالب پنیر افتاد. روباه با چابکی پرید و آن را بین زمین و هوا به دهان گرفت. تا کلاغ به خودش بیاید و بفهمد چه دست گلی به آب داده است، روباه قالب پنیر را خورده بود.

    کلاغ فهمید که نادانی کرده و گول حرف های فریبنده ی روباه را خورده است. روباه قاه قاه خندید و راه افتاد. کلاغ با خودش گفت: 

    «این بار نوبت من بود که احمق بشوم. تا احمق و نادان در جهان هست، کسی مثل روباه درمانده نمی شود و گرسنه نمی ماند.»

    از آن به بعد، به کسانی که به خاطر نادانی و حماقت چیزی را از دست بدهند، گفته می شود که: «تا ابله در جهان است، مفلس در نمی ماند

    ضرب المثل _ مصطفی رحماندوست

    گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

    مطالب مرتبط

    الهی آقا آب بخواهد

    شما هم ده آباد کن نیستید

    نوبت تو شده بجنبان ریش را

    رمال اگر غیب می دانست گنج پیدا می کرد

    بابات هم همین زبان درازی ها را داشت

    اگر پیش همه شرمنده ام

    از کیسه ی خلیفه می بخشد

    با شیطان ارزن کاشته

    فردا من این ده را زیر و رو می کنم

    نیش عقرب نه از ره کین است


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 14 اسفند 1398 04:50 ق.ظ نظرات ()

    #سیاهنمایی/25

    رُتبۀ اول یا آخر؟!!

    گفت: موسسه گالوپ از معتبرترین موسسات نظرسنجی در جهان است که در یک پروژه نظرسنجی بین المللی در سال ۲۰۱۸ اعلام کرد که دولت ایران بی توجّه ترین دولت نسبت به وضعیت معیشت مردم کشور خود است .

    این نظر سنجی در ۲۰۹ کشور جهان صورت گرفت و ایران رتبه ۲۰۹ را به دست آورد .
    رتبۀ اول از نظر توجّه دولت مردان به وضعیت معیشت و رفاه مردم به دولت سوئیس رسید و پس از آن کشورهای دانمارک ، سوئد، فنلاند و هلند رتبه های دوم تا پنجم جهان را به دست آوردند .
    دولت امریکا رتبه ۴۲ و کانادا رتبه ۲۸ و پادشاهی اسپانیا رتبه ۱۹ جهان است .
    ایران پس از سودان ، گامبیا و سومالی رتبه ۲۰۹ جهان را کسب کرده است .
    طبق این نظر سنجی میزان رفاه و معیشت مردم سوئیس ۴/۹۸ از ۵  و میزان رفاه معیشت در ایران ۰/۰۲ از ۵ است .
    ناگفته نماند که ایران‌ پنجمین کشور ثروتمند جهان است!

    گفتم:باز هم #سیاهنمایی کردی؟

    گفت: آیا می خواهی رتبه ها از آن طرف بخوانم که ایران دارای رتبۀ نخست دنیا شود؟!!!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 14 اسفند 1398 04:52 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات