از هر قطره خون من، ملکالمتکلمینی به وجود خواهد آمد!
میخواهم
ذکر بر دار کردن ملکالمتکلین را بگویم. ذکر منصور حلاج را به یاد دارید؟
آنگاه که حلاج را سنگسار میکردند. آنجا که تنش را به سنگ و دشنه
پارهپاره میکردند:
«پس
پاهایش بُبریدند. تبسمی کرد گفت: بدین پای سفر خاکی میکردم، قدمی دیگر
دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانید آن قدم را ببرید. پس دو
دستِ بریده خونآلوده در روی درمالید تا هر دو ساعد و روی خونآلوده کرد.
گفتند ؟این چرا کردی؟
گفت:
خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد، شما پندارید که زردی
من از ترس است، خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخروی باشم که گلگونۀ
مردان خون ایشان است.
گفتند: اگر روی را به خون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی؟
گفت: وضو میسازم.
گفتند: چه وضو؟
گفت: در عشق دو رکعت است، وضوی آن درست نیاید الا به خون...»
و اما ذکر قتل ملکالمتکلمین...
وقتی
قوای محمدعلی شاه مجلس را محاصره کرد، اردشیر جِی، رهبر زرتشتیان و از
دوستان ملکالمتکلمین به او گفت صلاح نیست در مجلس بماند، با کالسکۀ او به
سفارت انگلیس پناه برد. ملکالمتکلمین پاسخ میدهد:
«ملیون
ایران برای به دست آوردن مشروطیت به سفارت اجنبی پناهنده شدند و این عمل
تاریخ ایران را لکهدار کرد، دیگر نباید این کار تکرار شود و من مصمم هستم
با مشروطیت زنده بمانم و با از بین رفتن مشروطیت کشته شوم».
قوای
قزاق به فرماندهی لیاخوف مجلس را به توپ بست و سرانجام مشروطهخواهان قلع و
قمع شدند. همه میدانستند جان ملکالمتکلمین در خطر است. به او گفتند
حداقل به مریضخانۀ آمریکاییها در آن نزدیکی برود. پاسخش این بود که قصد
زنده نگاه داشتن مشروطیت است، نه زنده ماندن من! و پناه بردن به مریضخانۀ
آمریکاییها هم پناه بردن به اجنبی است.
قشون قزاق در تهران به شکار مشروطهخواهان رفت. یکی از آزادیخواهان، مستشارالدوله، که آن روز را دید و زنده ماند، میگوید:
«ما از روز عاشورا چیزها شنیده بودیم، ولی من در پارک امینالدوله روز عاشورا را به چشم خود دیدم.»
سرانجام
ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیرخان را همراه با عدهای دیگر در شهر یافتند.
با سرنیزه و قنداق تفنگ زخمها بر پیکرشان زدند و به باغ شاه بردند. طناب
به تنشان بستند و سر طناب را به زین اسب قزاقها گره زدند، اسب به تندی
میرفت و اینان باید پی اسب میدویدند.
وقتی
اسیران در باغ شاه در غل و زنجیر بودند، لیاخوف روس به ملکالمتکلمین گفت:
«چندین مرتبه به تو پیشنهاد شد... از دشمنی و مخالفت با امپراطوری دست
برداری و دوستی ما را بپذیری. این است عاقبت کسی که با امپراطور معظم روسیه
مخالفت کند... تو را فردا خواهند کشت و به نتیجۀ اعمالت خواهی رسید.»
ملکالمتکلمین
در تمام مدتی که از لیاخوف ناسزا میشنید هیچ جوابی نداد و اصلاً به او
نگاه نکرد. او میدانست که فردا او و جهانگیر خان را میکشند، فقط برای
جهانگیرخان ناراحت بود که هنوز جوان بود، فقط ۳۳ سال داشت. آن شب
ملکالمتکلمین استوار سخن میگفت و شوخی میکرد.
سرانجام ملکالمتکلمین و جهانگیرخان را از زنجیر باز کردند و نزد شاه بردند. گفتگوی تندی میان شاه و او درگرفت. شاه به او گفت:
«تو را به بدترین وضع میکشم تا عبرت دیگران شود».
ملکالمتکلمین پاسخ غرایی به شاه داد و در پایان گفت:
«مرا
به کشتن تهدید کردی... بدان از کشته شدن من نتیجهای عاید تو نخواهد شد...
از هر قطره خون من ملکالمتکلمینی به وجود خواهد آمد...»
شاه از این جمله خشمگین شد و گفت :
تو را طوری میکشم که خونت ریخته نشود و سپس حکم کرد او را بر دار کنند.
وقتی
ملکالمتکلمین را به قتلگاه میبردند، تمام مسیر به آسمان مینگریست. چون
آن مظلومان را به قتلگاه وارد کردند، ملکالمتکلمین، چنانکه گویی از عالم
بالا به او الهام شده این شعر را خواند:
«ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
تا خود چه رسد خُذلان، بر قصر ستمکاران».
دم
آخر میخواست میرزا جهانگیر خان را در آغوش بگیرد، ولی دژخیمان مانع شدند و
چون از وداع با او مأیوس شد، سر خود را به طرف آسمان بلند کرد و آهسته
گفت: «در آنجا همدیگر را خواهیم یافت.»
دژخیمان
که برای خودنمایی به آقای خود کمال قساوت را به کار میبردند طناب بلندی
را که یک سرش را به توپ بسته بودند، به دور گردن آن آزادمرد دوران و مؤسس
آزادی و مشروطیت و خداوند فصاحت و بیان انداختند و سر دیگر طناب را چند
گرفته کشیدند... و باز یادی کنیم از حلاج که گفت:
«در عشق دو رکعت است، وضوی آن درست نیاید الا به خون...»
پینوشت:
مهدی ملکزاده، پسر ملکالمتکلمین که در همۀ این حوادث کنار پدر بود، مرگ
او را در کتابی روایت کرده است، منبع من نیز همان کتاب است.
همچنین برای دیدن گور ملکالمتکلمین و جهانگیرخان، در یکی از پسکوچههای تهران، به این لینک بنگرید:
https://t.me/tarikhandishi/615