منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  در نهایت برنده کیست؟


    شاه به وزیر دستور داد که تمام شترهای کشور را به قیمت ده  سکه طلا بخرند. وزیر تعجب کرد و گفت: 

    اعلی حضرت حتماً بهتر می دانند که اوضاع خزانه اصلاً خوب نیست و ما هم به شتر نیاز نداریم.

    شاه گفت فقط به حرفم گوش کن و مو به مو اجرا کن. وزیر تمام شترها به این قیمت را خرید. 

    شاه گفت: حالا اعلام کن که هر شتر را بیست  سکه می خریم. 

    وزیر چنین کرد و عده دیگری شترهای خودشان را به حکومت فروختند. دفعه بعد سی  سکه اعلام کردند و عده‌ای دیگر وسوسه شدند که وارد این عرصه پر سود بشوند و شترهای خود را فروختند.
    به همین ترتیب قیمت‌ها را تا هشتاد سکه بالا بردند و مردم تمام شترهای کشور را به حکومت فروختند.
    شاه به وزیر گفت حالا اعلام کن که شترها را به صد سکه می خریم و از آن طرف به عوامل ما بگو که شترها را نود سکه بفروشند.
    مردم هم به طمع سود ده  سکه ای بار دیگر حماسه آفریدند و هجوم بردند تا شترهایی که خودشان با قیمت های عمدتاً پایین به حکومت فروختند را دوباره بخرند.
    وقتی همه شترها فروخته شد، حکومت اعلام کرد به علت دزدی های انجام شده در خرید و فروش شتر، دیگر به ماموران خود اعتماد ندارد و هیچ شتری نمی خرد.
    به همین سادگی خزانه حکومت از سکه های مردم ابله و طمع کار پر شد و پول کافی برای تامین نیازهای ارتش و داروغه و دیوان و حکومت تامین شد.
    وزیر اعظم هم از این تدبیر شاه به وجد آمد و این بار کلید خزانه ای را در دست داشت که پر بود از درآمد. این وسط فقط کمی نارضایتی مردم بود که مهم نبود چون اکثرا اصلا نمی فهمیدند از کجا خورده اند.

    شاید این داستان تخیلی باشد ولی هر روز برای ما آن هم در قرن بیست و یکم تَکرار می شود. مردمی که در صف سکه، دلار، خودرو، لوازم خانگی، سود های بانکی بالا، سهام انواع بورس و غیره هستند خودشان هم نمی فهمند که در نهایت چه کسی برنده است.

    @miras_gozashtegan

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 21 شهریور 1398 08:17 ق.ظ نظرات ()


    چه دنیای عجیبیه ؟ً!طنز


      صد سال پیش همه اسب داشتند ،فقط افراد ثروتمند ماشین داشتند.
    الان همه ماشین دارند و فقط افراد ثروتمند اسب دارن !

    استاد ، درس فارسی می داد. شاگردی دست بلند کرد و گفت:
    استاد چند تا سوال دارم.
    چرا کلمه خمسه از چهارحرف تشکیل شده، ولی کلمه اربعه از پنج حرف؟
    و چرا کلمه «با هم» از هم جداست، ولی کلمه «جدا» با هم هست؟

    استاد گریه اش گرفت و تدریس را رها کرد و مغازه فلافلی باز کرد.
    شاگرد رفت سراغ مغازه استاد و پرسید:
    استاد؟ میگم مفرد کلمه فلافل چی میشه؟ (مفرد ندارد)!
    استاد دیوانه شده و برایش نوبت بستری شدن در آسایشگاه روانی گرفتند.

    الان شاگرد سه روزه که دنبال استاد می گرده که بپرسه:
    آیا روان همان روح‌ است؟
    اگر هست، پس چرا به دیوانه میگن روانی و نمیگن روحانی؟

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 21 شهریور 1398 08:19 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 21 شهریور 1398 03:56 ق.ظ نظرات ()

    ماجرای گم شدن پیپ استالین


    ماجرای اول: ماجرای گم شدن پیپ استالین 


    یك هیئت از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسكو آمده بود. بعد از جلسه استالین متوجه شد كه پیپ اش گم شده . از رئیس «كا.گ.ب» خواست تا ببیند آیا كسی از هیات گرجی پیپ او را برداشته یا نه. 

    بعد از نیم ساعت، استالین پیپش را در كشوی میزش پیدا كرد و فهمید كه از اول اشتباه كرده و از رئیس «كا.گ.ب» خواست كه هیئت گرجی را آزاد كند. 
    رئیس «كا.گ.ب» گفت: متاسفم رفیق، تقریبا نصف هیئت اقرار كرده اند كه پیپ را برداشته اند و بقیه هم موقع بازجویی مردند!!


    ما جرای دوم خودكار قرمز و آبی
    در بین چند دوست كه می خواستند برای كار به شوروی بروند یك نفر داوطلب شد كه پیش قدم بشود و با دوستان خود قراری گذاشت، چون مسلم بود نامه ها باز و خوانده و سانسور می شوند قرار شد او به آنجا برود و نامه ای برای دوستانش بنویسد .  اگر نامه را با خودكار آبی نوشت آن ها بدانند كه مطالب نامه تماماً واقعی است و شرایط خوب است وگرنه اگر نامه را با خودكار قرمز نوشت بدانند كه مطالب نامه را از روی ترس نوشته و واقعیت ندارد.
    بعد از چند وقت نامه ای از او رسید كه با خودكار آبی نوشته بود:
    اینجا هوا آفتابی است و هر روز سحر با صدای گنجشكان از خواب بیدار می شویم، وضع كار و اقتصاد مردم هر روز بهتر می شود و در مجموع همه چیز عالی است، پلیس مهربان و فروشگاه ها مملو از مواد غذایی هستند .وفور نعمت است .فقط تنها چیزی كه نتوانستم پیدا كنم خودكار قرمز است!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 21 شهریور 1398 03:57 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 20 شهریور 1398 07:45 ق.ظ نظرات ()

    این همه خواب بودن عزاداری لازم دارد!

       داستانی از مثنوی که عبدالکریم سروش به زیبایی آن را شرح داده است را مرور کنیم. " مولوی در مثنوی، داستانی را نقل می‌کند بدین مضمون که: 

    در روز عاشورا، غریبی به شهر حلب(در سوریه کنونی) وارد شد و دید که شیعیان آن شهر مشغول عزاداری هستند. پرسید که: 

    این عزاداری چیست و برای کیست؟ 

    گفتند: مگر تو نمی‌دانی؟ برای جانی است که از تمام جهان سنگین‌تر و گران‌بهاتر است. 

    و داستان عاشورا را برای او گفتند. 

    پرسید : مگر این داستان دیروز یا پریروز اتفاق افتاده است؟ 

    گفتند :خیر، هفت قرن قبل اتفاق افتاده است. 

    گفت :پس لابد خبرش تازه به شما بی‌خبران رسیده است. پس بهتر است بر بی‌خبری خودتان بگریید:
    پس عزا بر خود کنید ای خفتگان 

    زان که بد مرگی است این خواب گران؛
    این همه خواب بودن عزاداری لازم دارد؛ نه آن حادثه"!


    آخرین ویرایش: چهارشنبه 20 شهریور 1398 07:46 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 19 شهریور 1398 07:05 ق.ظ نظرات ()

     حاکمیّت ریا!

    *در رمان «قربانی» که شرح حضور «کورتزیو مالاپارته» خبرنگار ایتالیایی  در جبهه‌های جنگ شوروی است،*

    *نویسنده شرح می‌دهد که چگونه یک گروهان ارتش آلمان، مردم یک دهکده‌ی شوروی را قتل عام می‌کنند.*
    *اما به محض خروج از دهکده، از پشت سر گلوله‌ای به سوی‌شان شلیک می‌شود.*
    *آلمانی‌ها برمی‌گردند و پس از کمی جستجو، پسرک ده ساله‌‌ی تفنگ به دستی را می‌یابند که تنها گلوله‌اش را به سوی آن‌ها شلیک کرده‌است.*

    *پسرک را نزد فرمانده‌‌ی فاشیست آلمانی می‌برند. فرمانده که شوخ‌طبع هم تشریف دارد، به پسرک می‌گوید: 

    «چون یک کودکی، شانسی بهت می‌دهم تا از مرگ نجات پیدا کنی».*

    *و پس از نشنیدن جوابی از پسرک، می‌گوید: 

    «فقط یک چشم‌ من سالم است، چشم دیگرم مصنوعی است، اما با چشم سالمم مو نمی‌زند. اگر تو بگویی کدام چشمم مصنوعی است، می‌گذارم بروی!»*
     
    *پسرک فوراً می‌گوید: «چشم راستت مصنوعی است».*
    *افسر فاشیست که سخت تعجب کرده می‌‌گوید: 

    «درست است. اما بگو از کجا فهمیدی؟»*
    *پسرک جواب می‌دهد: 

    «فقط در چشم راستت کمی انسانیّت دیده‌می‌‌شود. فهمیدم که چشم خودت نیست»...*

    *و البته پسرک را همان‌جا تیرباران می‌کنند.*

    ****************

    *نزدیک به چهار دهه است که برای استخدام و گزینش کارمندان دولتی و ارتقای اداری، علاوه بر مسایل عقیدتی و شرعی و اطلاعاتی، «ظاهر» آدم‌ها هم به شدت مورد تحقیق و بررسی قرار می‌گیرد. سیستم موجود گزینشی، معتقد است که آدم سالم و معتقد حتماً ظاهر ویژه‌ای هم باید داشته‌باشد.*

    *در این سال‌ها میلیون‌ها جوان و نوجوان به خاطر بلندبودن موی سر یا کوتاه‌بودن آستین پیراهن یا پوشیدن شلوار لی، تنبیه و توبیخ یا از استخدام محروم شده‌اند.*

    *زدن کراوات ممنوع است. در هر اداره لیست بلندبالایی از ممنوعیت‌های پوششی به در و دیوار نصب کرده‌اند. و همه‌ی این‌ها برای جلوگیری از ورود افراد ناباب و نامسئول به نظام مدیریتی کشور است.*

    *اما این روزها که چپ و راست، اخبار دزدی‌ها و اختلاس‌های کلان موسسات و شرکت‌ها و بانک‌های «ارزشی» با نام‌های مقدس مذهبی در رسانه‌ها پیچیده، کمی دقت به قیافه‌ها و تیپ‌های دزدان و اختلاس‌گران خالی از خنده و عبرت نخواهدبود.*
    *تقریباً همه‌ی این بزرگان، قیافه‌هایی به‌شدت مورد تایید نظام دارند:* *ریش‌هایشان، پیشانی‌های مهرخورده‌شان، تواضع و لبخند شیرین اسلامی‌شان، پیراهن‌های ساده‌شان، یقه‌های جمع و جورشان، انگشتری‌ها‌یشان و... همه حکایت از اعتقادات عمیق مذهبی و تعهدات شرعی‌شان دارد.*

    *این روزها در صورت‌های مسخ‌شده‌ی دزدان و اختلاس‌گران، دنبال یک چشم مصنوعی می‌گردم. اما انگار دیگر خیلی دیر شده و در وجود ناپاکشان، نشانی از انسانیّت نمانده است... !*

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بدآموزی!


    در کشور دانمارک با قطار سفر می کردم. بچه ای بسیار شلوغ می کرد.
    خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد  رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم.

    ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود: 

    شکایتی از شما شده مبنی بر این که به این بچه دروغ گفته ای. به او گفته ای شکلات می خرم ولی نخریدی!!
    با کمال تعجب بازداشت شدم! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!! آن ها با نظر عجیبی به من می نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!!

    آن ها گدای یک بسته شکلات نبودند. آن ها نگران بدآموزی بچه شان بودند و این که اعتمادش را نسبت به بزرگ ترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند! اما در کشور ما، گول زدن به عنوان روش تربیتی استفاده می شود.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • افشاگری در مورد میرحسین موسوی!

     #حسن_خادم*

    روزی نیست که در مورد فساد مالی و افشاگری در این خصوص خبری به گوش ما نرسد . ببینید کاربه کجا کشیده که عضو مجلس خبرگان رهبری نیز دست به افشاگری زده است ! 

    من هم که دیدم وضع تا این حد خراب است به خودم گفتم بد نیست کمی هم دست به افشاگری بزنم !

    وقتی مهندس موسوی نخست وزیر شد در ساختمان مرکزی مستقر گردید . یادم می آید در سمت راست طبقه اول اطاق بزرگی بود که جلسات هیات وزیران آنجا تشکیل می شد. داخل این اطاق میز بیضی بزرگی از زمان هویدا نخست وزیر شاه وجود داشت؛ همین طور پرده ها و سایر امکانات. وقتی مهندس موسوی کارش را آغاز کرد اجازه نداد کمترین هزینه ای در آنجا انجام شود. اما همین که ایشان پس از ۸ سال ساختمان را ترک کردند بلافاصله با استقرار مرحوم دکتر حبیبی به عنوان معاون اول رئیس جمهور؛ دست بکار شدند و شروع کردند به نوسازی وسایل داخل کاخ نخست وزیری!! از میز جلسات هیات وزیران بگیر تا پرده ها و دیگر امکانات. من هم مدتی بود که از آن ساختمان خارج شده بودم و بعد از چندی؛ یکی از همکاران که خواهش کرد از قول او جایی حرفی نزنم برگشت گفت: 

    خادم ،اگه بدونی چه هزینه هایی دارند می کنند. هر چی بوده و نبوده دارند عوض می کنند. اگه فاکتورها رو نشونت بدم مخت سوت می کشه!

    یادم می آید یک بار نخست وزیر آقای میرحسین موسوی آقای دانیالی رئیس تشریفات را به اطاق خود احضار کرد و از او سوال کرد: 

    چرا در صبحانه وزرا در کنار پنیر کره هم قرار داشت؟ 

    ایشان هم پاسخ داده بود: این کره مربوط به مهمانان خارجی شب گذشته بوده؛ گفتیم تو صبحانه وزرا استفاده بشه. 

    اما آقای مهندس موسوی به ایشان اعتراض کردند و گفتند: 

    دیگه تکرار نشه؛ چون همین آقایان در جلسه بعدی وقتی ببینند کره در صبحانه شان وجود ندارد می پرسند پس کره اش کو!؟

    خاطره ای دیگر هم بگویم که به خواندنش می ارزد . 

    من مدتی در آرشیو مشغول کار بودم . وزیر ارشاد ماهانه لیست کتاب های چاپ شده را برای نخست وزیر می فرستاد تا ایشان ملاحظه و کتب مورد نظرشان را انتخاب تا دفتر وزیر آن ها را برایشان ارسال کند . مهندس موسوی عنوان و موضوع کتاب ها را ملاحظه و سپس تعدادی را انتخاب می کردند . یک بار پیش از آن که این لیست را آرشیو کنم ؛ چشمم افتاد به پی نوشت نخست وزیر در هامش صفحه اول لیست کتاب ها . ایشان خطاب به وزیر ارشاد نوشته بودند :
    "لطفا کتاب های علامت گذاری شده به هزینه شخصی اینجانب خریداری شود."

    یادم می آید ۶ ماه بود که ساختمان نخست وزیری را ترک کرده بودم و همکاران سابق مرا به ناهار در همان ساختمان دعوت کرده بودند. ظهر وارد آن ساختمان شدم و حیرت زده داخل حیاط خشکم زد. باغ و حیاط بزرگ کاخ نخست وزیری شده بود بهشت! باورم نمی شد. پیش خودم حدس زدم حتما باغبان ها عوض شده اند. اما حدسم کاملا اشتباه بود. همان وقت آقای دربانی یکی از باغبان های سابق را صدا زدم و به او گفتم: 

    چقدر اینجا قشنگ شده؛ مرد حسابی اون وقت که آقای مهندس موسوی بود چرا بهش نمی رسیدید؟
    گفت: آقای مهندس اجازه نمی داد ما خرج کنیم اما الان دستمون بازه!!

    خاطره دیگر مربوط به زمانی است که در ساختمان شماره ۵ نخست وزیری مستقر شده بودیم. یادم می آید باغبان ها گاهی با چکمه خیس آن هم در حضور مهمانی که قرار بود آقای مهندس موسوی را ملاقات کند از اطاق من می گذشتند و وارد باغ می شدند. من پیشنهاد دادم در انتهای راهرو تیغه را برداریم و یک در چوبی آنجا بگذاریم. اما آقای موسوی مخالفت کردند و گفتند: 

    هزینه داره. اگه خیلی ناراحتید از اطاق من بیان رد بشن!!

    از این دست خاطرات زیاد داریم. افشاگری فساد و دزدی که چیز عجیب و غریبی نیست. دیگر کسی از شنیدن آمار و ارقام عجیب و غریب سرقت ها تعجب هم نمی کند. اگر سراغ دارید بیایید پاک دستی ها و اخلاص در عمل را افشاگری کنیم. شخصا مطمئنم اگر آقای موسوی بداند این حرف ها را زده ام مرا نخواهد بخشید اما دیگر برایم مهم نیست ببخشد یا نبخشد! می گویم و باز هم خواهم گفت چون که احساس می کنم اگر نگویم خیانت کرده ام.

    حالمان از این همه فساد و دزدی و رشوه و خیانت به بیت المال به هم خورده و دچار تهوع شده ایم. امیدوارم با تغییر رئیس قوه قضائیه دست دزدان بدون ملاحظه هر نوع خط قرمزی؛ از بیت المال قطع شود. اخیرا کمی امیدوار شده ام اما با این حال نمی دانم چرا آدمی به پاکدستی میرحسین موسوی که ۸ سال خزانه و پول بیت المال در ید قدرت او بوده و از آن حراست کرده همچنان در حصر بسر می برد!!

    *منشی مهندس میرحسین موسوی

    @Kaleme

    https://t.me/joinchat/AAAAAFJ0vIVDlBS49aZ3aA

    آخرین ویرایش: دوشنبه 18 شهریور 1398 04:39 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • از هر قطره خون من، ملک‌المتکلمینی به وجود خواهد آمد!


    می‌خواهم ذکر بر دار کردن ملک‌المتکلین را بگویم. ذکر منصور حلاج را به یاد دارید؟ آن‌گاه که حلاج را سنگسار می‌کردند. آنجا که تنش را به سنگ و دشنه پاره‌پاره می‌کردند: 

    «پس پاهایش بُبریدند. تبسمی کرد گفت: بدین پای سفر خاکی می‌کردم، قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانید آن قدم را ببرید. پس دو دستِ بریده خون‌آلوده در روی درمالید تا هر دو ساعد و روی خون‌آلوده کرد. 

    گفتند ؟این چرا کردی؟ 

    گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد، شما پندارید که زردی من از ترس است، خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ‌روی باشم که گلگونۀ مردان خون ایشان است. 

    گفتند: اگر روی را به خون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی؟ 

    گفت: وضو می‌سازم. 

    گفتند: چه وضو؟ 

    گفت: در عشق دو رکعت است، وضوی آن درست نیاید الا به خون...»

    و اما ذکر قتل ملک‌المتکلمین...

    وقتی قوای محمدعلی شاه مجلس را محاصره کرد، اردشیر جِی، رهبر زرتشتیان و از دوستان ملک‌المتکلمین به او گفت صلاح نیست در مجلس بماند، با کالسکۀ او به سفارت انگلیس پناه برد. ملک‌المتکلمین پاسخ می‌دهد: 

    «ملیون ایران برای به دست آوردن مشروطیت به سفارت اجنبی پناهنده شدند و این عمل تاریخ ایران را لکه‌دار کرد، دیگر نباید این کار تکرار شود و من مصمم هستم با مشروطیت زنده بمانم و با از بین رفتن مشروطیت کشته شوم». 

    قوای قزاق به فرماندهی لیاخوف مجلس را به توپ بست و سرانجام مشروطه‌خواهان قلع و قمع شدند. همه می‌دانستند جان ملک‌المتکلمین در خطر است. به او گفتند حداقل به مریضخانۀ آمریکایی‌ها در آن نزدیکی برود. پاسخش این بود که قصد زنده نگاه داشتن مشروطیت است، نه زنده ماندن من! و پناه بردن به مریضخانۀ آمریکایی‌ها هم پناه بردن به اجنبی است.

    قشون قزاق در تهران به شکار مشروطه‌خواهان رفت. یکی از آزادی‌خواهان، مستشارالدوله، که آن روز را دید و زنده ماند، می‌گوید: 

    «ما از روز عاشورا چیزها شنیده بودیم، ولی من در پارک امین‌الدوله روز عاشورا را به چشم خود دیدم.» 

    سرانجام ملک‌المتکلمین و میرزا جهانگیرخان را همراه با عده‌ای دیگر در شهر یافتند. با سرنیزه و قنداق تفنگ زخم‌ها بر پیکرشان زدند و به باغ شاه بردند. طناب به تنشان بستند و سر طناب را به زین اسب قزاق‌ها گره زدند، اسب به تندی می‌رفت و اینان باید پی اسب می‌دویدند.

    وقتی اسیران در باغ شاه در غل و زنجیر بودند، لیاخوف روس به ملک‌المتکلمین گفت: «چندین مرتبه به تو پیشنهاد شد... از دشمنی و مخالفت با امپراطوری دست برداری و دوستی ما را بپذیری. این است عاقبت کسی که با امپراطور معظم روسیه مخالفت کند... تو را فردا خواهند کشت و به نتیجۀ اعمالت خواهی رسید.» 

    ملک‌المتکلمین در تمام مدتی که از لیاخوف ناسزا می‌شنید هیچ جوابی نداد و اصلاً به او نگاه نکرد. او می‌دانست که فردا او و جهانگیر خان را می‌کشند، فقط برای جهانگیرخان ناراحت بود که هنوز جوان بود، فقط ۳۳ سال داشت. آن شب ملک‌المتکلمین استوار سخن می‌گفت و شوخی می‌کرد.

    سرانجام ملک‌المتکلمین و جهانگیرخان را از زنجیر باز کردند و نزد شاه بردند. گفتگوی تندی میان شاه و او درگرفت. شاه به او گفت: 

    «تو را به بدترین وضع می‌کشم تا عبرت دیگران شود». 

    ملک‌المتکلمین پاسخ غرایی به شاه داد و در پایان گفت: 

    «مرا به کشتن تهدید کردی... بدان از کشته شدن من نتیجه‌ای عاید تو نخواهد شد... از هر قطره خون من ملک‌المتکلمینی به وجود خواهد آمد...» 

    شاه از این جمله خشمگین شد و گفت :

    تو را طوری می‌کشم که خونت ریخته نشود و سپس حکم کرد او را بر دار کنند.

    وقتی ملک‌المتکلمین را به قتلگاه می‌بردند، تمام مسیر به آسمان می‌نگریست. چون آن مظلومان را به قتلگاه وارد کردند، ملک‌المتکلمین، چنان‌که گویی از عالم بالا به او الهام شده این شعر را خواند: 

    «ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما  

    تا خود چه رسد خُذلان، بر قصر ستمکاران». 

    دم آخر می‌خواست میرزا جهانگیر خان را در آغوش بگیرد، ولی دژخیمان مانع شدند و چون از وداع با او مأیوس شد، سر خود را به طرف آسمان بلند کرد و آهسته گفت: «در آنجا همدیگر را خواهیم یافت.»

    دژخیمان که برای خودنمایی به آقای خود کمال قساوت را به کار می‌بردند طناب بلندی را که یک سرش را به توپ بسته بودند، به دور گردن آن آزادمرد دوران و مؤسس آزادی و مشروطیت و خداوند فصاحت و بیان انداختند و سر دیگر طناب را چند گرفته کشیدند... و باز یادی کنیم از حلاج که گفت: 

    «در عشق دو رکعت است، وضوی آن درست نیاید الا به خون...»

    پی‌نوشت: مهدی ملک‌زاده، پسر ملک‌المتکلمین که در همۀ این حوادث کنار پدر بود، مرگ او را در کتابی روایت کرده است، منبع من نیز همان کتاب است.

    همچنین برای دیدن گور ملک‌المتکلمین و جهانگیرخان، در یکی از پس‌کوچه‌های تهران، به این لینک بنگرید:
    https://t.me/tarikhandishi/615

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • به مناسبت روز بانکداری اسلامی بدون ربا


    ای فدای تو هم دل و هم جان
    وی شده صحبت تو، ورد زبان
    تا شود مشکل تو حل، دادند
    دست در دست هم، زمین و زمان


    از چه ماندی مجرد و تنها !؟
    ترک دلبر نموده ای این سان
    بحث خرج و مخارجش شاید
    کرده فکر و دل تو را داغان


    واقعا درد تو اگر مالی‌ست
    دارد این درد، البته درمان
    کرده حل مشکل مخارج را
    بی گمان بانکِ داخل ایران


    می دهد زود، وام بی نوبت
    هم به تو، هم به همسرت یکسان
    هست مقدار وام، فوق نیاز
    عاری از سود و دیرکرد و فلان


    الغرض کرده بانک ایرانی
    سختی ازدواج را آسان
    و لذا انتهای خوشنامی‌ست
    بانکداری فوق اسلامی‌ست


    ای که هستی پر از نداری ها
    کرده عاصیت، بی قراری ها
    نیست کاری مناسب شأنت
    که جدایت کند ز خواری ها


    گرچه تحصیل کرده ای، هستی
    باز راضی به حمل گاری ها
    نه ریالی درون سیبایت
    نه دلاری درون جاری ها


    شده دیگر خراب، آمالت
    ریخته کوه استواری ها
    شغل آزاد هم که قبلا بود
    شده نایاب چون اداری ها


    نه توان خرید مسکن هست
    و نه حتی همین اجاری ها
    باز حل می شود همین مشکل
    بی گمان توی بانکداری ها


    می دهد وام اشتغال به تو
    وام هایی ز سود، عاری، هااا
    و لذا انتهای خوشنامی‌ست
    بانکداری فوق اسلامی‌ست


    #محسن
    @mmohsenar62

    آخرین ویرایش: یکشنبه 17 شهریور 1398 08:26 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  روز قیامته!

    مردی خواست زن دوم دزدکی  بگیرد.می ره صحبت هایش رو می کنه .میگه روز جمعه میام برای عقد.

    زن اول می فهمه.مرد شب جمعه شامش رو می خوره و می گیره می خوابه .صبح پا میشه بهترین لباسش رو می‌پوشه.بهترین عطرش رو می زنه.می خواد بره بیرون زنش بهش میگه کجا ؟

    میگه من می خوام برم نماز جمعه دیر میام .

    زنش بهش میگه: بیا بشین. امروز دوشنبه است.من قرص خواب بهت دادم. چهار روزه خوابیدی.اگه دوباره تکرار کنی.قرصی بهت میدم که وقتی پا شدی روز قیامته

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات