منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.

  • در ادارات چه کسانی کار می کنند؟!

     دو شیر از باغ وحشی می‌گریزند و هر کدام راهی را در پیش می‌گیرند.
    یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه می‌برد، اما به محض آن‌که بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را می‌خورد به دام می‌افتد!

    ولی شیر دوم موفق می‌شود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم که گیر می‌افتد و به باغ وحش بازگردانده می‌شود حسابی چاق و چله است!

    شیر نخست که در آتش کنجکاوی می‌سوخت از او می پرسد: 

    کجا پنهان شده بودی که این همه مدت گیر نیفتادی؟!

    شیر دوم پاسخ می‌دهد:
    توی یکی از ادارات دولتی!!

    هر سه روز در میان یکی از کارمندان اداره را می‌خوردم و کسی هم متوجه نمی‌شد.
    پس چطور شد که گیر افتادی؟!
    شیر دوم پاسخ می‌دهد: اشتباها آبدارچی را خوردم!

    نتیجه اخلاقی

    این داستان واضح است در اداره جات کار انجام نمی دهند و کسی هم متوجه غیبت آن ها نمی شود. تا جایی که کارمندان به چای آبدارچی بیشتر توجه دارند تا حضور کارمند بغل دستی شان. این لطیف بین مردم رواج دارد .چون موید آن است که دولت های جهان سوم هیچ کار با ارزشی انجام نمی دهند. دلیل دیگر رواج این لطیفه آن است که دیوانسالاری را از موضع شکارچی به موضع شکار تنزل می دهد. شنونده از راه همذات  پنداری با شیر است که از موضع خودانگاشته قربانی دولت خارج می شود.چون آبدارچی تنها کسی بود که کاری انجام می داد و غیبت او را متوجه شدند!
    @
    mrshkyaddasht

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 14 شهریور 1398 03:03 ب.ظ نظرات ()



    #اختصاصی

    قرار است چه کسی و از کجا شروع کند؟

    امتداد- ساجده عرب‌سرخی:

    آنقدر بازرسی بدنی‌اش کش پیدا کرد که کلافه شده و پرسیدم :

    دنبال چیز خاصی می‌گردید؟ 

    گفت: بنشین و جورابت را دربیار. 

    شوکه گفتم: دارم می‌روم سوار هواپیما بشم، قرار ملاقات با رئیس جمهور که نیست. با تلخی و بی‌احترامی گفت: بنشین. 

    عجله داشتم که از پرواز جا نمانم. نشستم، جورابم را در آورد و کفی کفشم را پاره کرد، هوارم بالا رفت. دوباره شروع کرد به بازرسی بدنی. هر نقطه‌ای از بدنم زیر دستش می‌رفت، چندین بار گشته! می‌شد. آن هم نقاطی که حس شرمندگی یا حیا به فرد اجازه اعتراض هم ندهد. طاقتم تمام شد و به زن کوتاه قد تپلی که دست بردار نبود گفتم، ظاهرا اینجا هر کس مطابق شخصیتش بازرسی بدنی انجام می‌دهد. با پرخاشگری و بی‌احترامی گفت نه بر اساس شخصیت تو، گشتمت.

    نگاهی به خودم در آینه انداختم. دیر از خواب بیدار شده بودم و فقط لباس عربی زرشکی‌ای که حجاب کامل تری از مانتو و شلوار دارد به تن کرده و راه افتاده بودم. نه آرایشی، نه لباس خاصی و نه رفتار متفاوتی. نگاهش کردم و گفتم: 

    من روزنامه‌نگار و آدم‌شناسم حتما دکتر برو! 

    با پرخاشگری گفت: برو ببینم. پررو...

    از اتاق بیرون آمدم و به پلیس فرودگاه مراجعه کرده، شرح ماوقع دادم. هرچند شرم داشتم کامل توضیح دهم و آقای پلیس هم که سن زیادی نداشت اما پخته به نظر می‌رسید نقطه‌چین‌های حرف‌هایم را می‌خواند. سوالاتی پرسید درباره حرف‌های آن زن و این که آیا من با همین حجاب بوده ام یا نه؟ و بعد گفت اسمش چیست؟

    به اتاق برگشتم و با تحکم به همان زن گفتم: اسمت چیست؟ 

    گفت :به تو چه اسم من چیست؟ 

    گفتم: از این یکی توهینت می‌گذرم، آقای پلیس که صدایت را هم الان شنید، نامت را می‌خواهد. 

    بلافاصله مافوق دخترک بیرون آمد و به او گفت: تو برو داخل و رو به من توپید که :

    با من طرفی نه او. 

    گفتم :شما مگر وقتی آن رفتارهای شنیع را داشت در اتاق بودی؟ شما چیزی ندیدی که بخواهی دفاع کنی. 

    آقای پلیس (شعبانی اگر اشتباه نکنم) با همان متانت قبل پرید وسط گفت‌وگو و رو به من گفت: گیت پروازتان بسته می‌شود شما بروید من خودم بررسی‌اش می‌کنم. درست می‌گفت. کارت پرواز گرفتم و برگشتم اتاق پلیس. به آقای پلیس گفتم :بررسی کردید؟ 

    گفت بله، تازه‌کار بوده و اشتباه کرده، شما ببخشیدش.

    این اولین باری نیست که در فرودگاه‌ها به خاطر بازرسی بدنی دچار تنش می‌شوم یا دیگر زنانی را می‌بینم که فریادشان به هوا می‌رود. این اتفاق‌ها در حالی می افتد که همه این بازرسی‌ها ابتدا با یک دستگاه انجام می‌شود و من دیگر لزوم بازرسی بدنی آن هم به آن شکل توهین‌آمیز را که آنقدر آزاردهنده شده که تقریبا در هر پروازی نشانه‌ای از این نارضایتی می‌بینم را متوجه نمی‌شوم.

    ایجاد رضایت یا نارضایتی در شهروندان از همین نکات ریز و کوچک که ممکن است هیچ وقت هیچ مسئولی نبیندش شروع می‌شود. نارضایتی‌هایی که روی هم انباشته شده و گاهی حتی فرد متوجه این مسئله نمی‌شود و خشمی ساخته می‌شود چون انبار باروت. آن وقت متعجب می‌پرسیم چرا این قدر نارضایتی در جامعه بالاست؟ چرا مردم ما یکی از عصبانی‌ترین مردم دنیا هستند؟

    مشکلات اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و ... در کشور ما بسیار بالا با معادله‌هایی چند مجهولی‌است و همه قبول داریم که حل آن‌ها، آن هم با این همه سنگ‌اندازی و مافیاهای مختلف رانت و فساد به این راحتی‌ها نیست. اما ما مشکلات کوچکی از این جنس هم زیاد داریم. آیا باید نادیده‌شان بگیریم و در این حد تلاش نکنیم حرمت شهروندان جامعه‌مان را نگه داریم؟ اگر ماموری اشتباه کرد با یک عذرخواهی ساده نمی‌توانیم حس مثبت آن شهروند را برانگیزیم تا مشکلات جدی‌تر زندگی‌اش را راحت‌تر تحمل کند؟ اگر ماموری اشتباه کرد، مافوقش باید ماجرا را حیثیتی کند و به اهانت به شهروندی که دستش به هیچ جا بند نیست ادامه دهد؟

    قرار است چه کسی و از کجا شروع کند؟ من نه پلیسم نه قدرتی دارم اما می‌خواهم از امروز شهروند متعهدی به خودم باشم که هر ایرادی در جامعه، از سوی مردم یا حاکمان دیدم را بنویسم و سوال کنم.

    توان من در این حد است. نمی‌دانم شما که این یادداشت را می‌خوانید توانتان در چه حدی است اما بالاخره باید یک روزی از هرچه توان داریم استفاده کرده و شروع کنیم به حل کردن همین مشکلات کوچک که فقط ما می‌بینیم و نه مسئولانی که از وی‌آی‌پی ورود و خروج می‌کنند. سیر قهقهرایی جامعه آنقدر عیان است که من از فردای زندگی دخترم می‌ترسم.

     برای خواندن متن کامل این یادداشت روی "INSTANT" بزنید:

    yon.ir/CX4hA
    #امتداد
    @emtedadnet

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 14 شهریور 1398 03:05 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 13 شهریور 1398 05:59 ق.ظ نظرات ()


    ناشنوا باش!

    پندانه

    ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ .ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ .ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ،ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!

    ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ،ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧ ﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ .

    ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ،ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ …ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎ ﺷﻨﻮﺍﺳﺖ .

    دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ! ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﺖ می گویند.

    امام علی علیه السلام فرمود:
    ناامیدی، صاحب خود را می کشد.

    غرر الحکم، ح 6731

    ‌‌‌‌ کانال استاد دانشمند
    ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
    telegram.me/joinchat/AAAAAFjue36K_jpByMToKw

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 13 شهریور 1398 06:00 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 12 شهریور 1398 06:25 ب.ظ نظرات ()


    نقیضه:

    «من که از آتشِ دل چون خمِ می درجوشم»
    باز هم ماهِ عزا آمد و مشکی پوشم

    عاشقِ قیمه ام و دیر بیایم حتماً
    بوی نذری ببرد آخرِ صف از هوشم

    وای از آن لحظه که کفگیر خورَد بر تهِ دیگ
    «مُهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم»

    در چنین حالتی از شدتِ ناکامی خویش
    مگسِ مادّه را روی هوا می‌دوشم

    تا به من هم سِمَتی داخلِ مطبخ بدهند
    با مدیرانِ تکایا همه شب می‌جوشم

    می‌روم جفت کنم کفشِ عزاداران را
    تهِ چاییِ تبرک شده را می‌نوشم

    می‌شود یاد بگیرم هنر تک خوانی
    با صدای خشن و حنجره ی مخدوشم

    «برود هر که دلش خواست شکایت بکند»
    من فقط در طلبِ پاکت خود می‌کوشم

    «از صدای سخنِ عشق ندیدم خوش تر»
    اگر البته صدایش برود در گوشم

    ساکنِ جردن و تجریش و ولنجک هستم
    گرچه این یک دهه ، زنجیر زنان در شوشم

    وسطِ سینه زنی چشم به بیرون دارم
    در پیِ مُخ زنی از مهوش و آذرنوشم

    می‌زنم سینه برای لبِ عطشانِ حسین
    عَلَمِ عشقِ یزید است ولی بر دوشم...

    پ.ن:
    #ح_ح حضرت حافظ + #ح_الف_شاکی
    #حمید_اسماعیلی

    @hamidesmaily     

    آخرین ویرایش: سه شنبه 12 شهریور 1398 06:26 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • ما و مسئولین و کاسبان تحریم!

    شغالی مرغ پیرزنی را دزدید. پیرزن در عقب او نفرین کنان فریاد زد:
     «وای! مرغ دو منی (۶ کیلویی) مرا شغال برد.»
    شغال از این مبالغه به شدت غضبناک شد و با نهایت تعجب و غضب به پیرزن دشنام داد.
    در این میان روباهی به شغال رسید و گفت:
    «چرا این قدر برافروخته ای؟»
    شغال جواب داد:
    ببین این پیرزن چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی را که یک چارک (۷۵۰  گرم) هم نمی شود، دو من می خواند !
    روباه گفت:
    بده ببینم چقدر سنگین است؟»
    وقتی مرغ را گرفت، پا به فرار گذاشت و گفت:
    به پیرزن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند!!

    حکایت ما و مسئولین و کاسبان تحریم..

    آخرین ویرایش: دوشنبه 11 شهریور 1398 02:11 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • جلوه هایی از روش زندگی و منش ارزندگی 

    دکتر محمد مصدق


    نصرت الله خازنی،رئیس دفتر دکتر محمد مصدق در دوران 28 ماهه نخست وزیری، گوشه‌ای از خصوصیات او را این گونه نقل می‌کند:
    قسم مصدق همیشه" به حق خدا " بود. دو تا یتیم از بچه‌های احمدآباد همیشه در خانه‌اش بود و این ها را بزرگ می‌کرد. زندگی‌اش فوق‌العاده ساده بود. چه هدایا برای شخص ایشان و چه برای دولت محال بود به منزل بیاید. هیچ سرسوزنی نمی‌گرفت. یک کلمه دروغ از دهانش درنمی‌آمد. یک وعده حرام نمی‌گفت.

    بیست و هشت‌ماه نخست وزیری مصدق یک ریال از اعتبار دولت بابت مخارج دفتر نخست وزیری خرج نشد(استفاده از ثروت خانوادگی). همه خرج‌ها را شخصا می‌پرداخت. خرج نهار و شام و صبحانه 50 سرباز و درجه دار که آنجا بودند را خود مصدق می‌داد. همچنین عیدی‌ها و هزینه‌ها و پاداش‌ها را. دکتر مصدق در عرض بیست ‌و هشت ماه حکومت از جیب خودش حدود دومیلیون و ششصد‌هزار تومان خرج کرد.
    مصدق کوچک ترین هدیه را حتی از صمیمی‌ترین دوستانش نمی‌پذیرفت. یادم هست خبر آوردند که آقای امیر تیمور کلالی، از دوستان مصدق، یک کامیون کوچک خربزه از مشهد فرستاده بودند. وقتی خبر آوردند که خربزه را آورده‌اند اوقاتش تلخ شد و گفت: این چه کارهایی است؟ این چه بدعت‌های بدی است؟ من خربزه می‌خواهم چه کار؟ بگویید برگردانند. 

    گفتم :آقا به امیر تیمور توهین می‌شود. از روی اخلاص و ارادت این کار را کرده. اگر کامیون به مشهد برگردد راه که آسفالت نیست و عمده‌اش خاکی است. همه خربزه ها می‌شکند و خراب می‌شود. 

    گفت :اجازه نمی‌دهم یک‌دانه از این خربزه‌ها به خانه من وارد شود.

    گفتم : پس اجازه بدهید این ها را ببریم دارالمجانین. 

    گفت :ببرشان. 

    خربزه ها را بردیم آنجا. بعد از آن مصدق، نریمان شهردار تهران را احضار کرد و گفت: مطالعه کن و ببین چه محل درآمدی پیدا می‌کنی که جیره مریض‌های آنجا را بالا ببری که مریض‌هایی که آنجا می‌خوابند از لحاظ غذا و پرستار و دوا در مضیقه نباشند. 

    بعد از آن بود که جیره هر مریض از 3 تومان به 10 تومان افزایش یافت.

    یک‌بار پیشکارش که شرافتیان نام داشت و 46 سال پیش او بود بر حسب تصادف با سایر کارمندان بانک و نخست‌وزیری سوار ماشین نخست‌وزیری شده بود. مصدق چنان توپ و تشری به او زد که :

    به چه مناسبت تو که کارمند دولت نیستی سوار ماشین دولتی شدی؟ 

    خود مصدق یک دفعه هم ماشین نخست‌وزیری را سوار نشد. یک پلیموت سبز رنگ داشت که از آن استفاده می‌کرد. همه چیزش ملی بود. لباس و کفش و همه چیزش وطنی بود. او هیچ چیز خارجی نداشت. فقط موقعی که می‌خواست به آمریکا برود یادم هست که یک دست لباس اسپورتکس برایش دوختند. آن را از لاله‌زار خریده بودیم. بیشتر هم علتش این بود که چندان اتو لازم نداشت و چروک نمی‌شد.
    دکتر مصدق به خصوصیات اخلاقی و شخصی ما توجه داشت. اگر به فرض می‌فهمید که من مشروب می‌خورم محال بود مرا نگه دارد. اگر به فرض می‌شنید که پکی به تریاک می‌زنم محال بود مرا تحمل کند. یک بار فهمید که یکی از کارکنان دفتر زن جوانی را صیغه کرده و شب ها به منزل او می‌رود و به زن اولش می‌گوید من در دفتر مصدق هستم. دکتر مصدق به من گفت: 

    آقای خازنی من دروغ را از هیچ‌کس نمی‌بخشم. این دروغ گفته، ثانیا هوس زن جوان کرده، این زن جوانی و عمرش را در این خانه گذاشته، با فقر و بدبختی‌اش گذرانده حالا او رفته زن دیگر گرفته؟  گفت دستور بده که حقوقش را به خودش ندهند. به خانم اولش بدهند. 

    کارهای حقوقی‌اش را انجام دادم و از آن به بعد حقوق آن شخص را به زن اولش می‌پرداختند .
    یک بار آقا مرا خواست در حالی که عصبانی بود. 

    گفتم: آقا، چه شده؟ 

    گفت :این مش مهدی آبروی ما را برده. 

    گفتم :چه کار کرده؟ 

    گفت: از این بالا نگاه می‌کردم دیدم در کنار سینی سربازها، یک‌چهارم طالبی گذاشته‌اند. آقا سرباز باید یک‌چهارم طالبی بخورد؟ اقلا نصف طالبی بدهند. 

    غذای آن ها را مراقب بود که بهترین غذا باشد. در همان آشپزخانه‌ای که نهار خودش را می‌پختند، غذای سربازها را هم می‌پختند. خلاصه سر طالبی غوغایی کرد.
    به آقا گفتم: قرار است ارباب مهدی یزدی، رئیس هیئت مدیره وارد کنندگان چای، می‌خواهد بیاید. 

    گفت: برای چه می‌خواهند بیایند؟ 

    گفتم :احتمالا راجع به چای است ،چون کسانی که می‌‌خواهند بیایند بزرگ ترین واردکنندگان چای هستند. 

    گفت :خیلی خوب. 

    یک ربع قبل از این که این ها بیایند به مش مهدی گفت که از آن چای لاهیجان اعلی دم کن، میهمان می‌آید. وقتی مهمان‌ها آمدند دستور داد چای آوردند. چای لاهیجان هم واقعا معطر و عالی است. وقتی آن ها چای را خوردند از ارباب مهدی پرسید: 

    چای چطور بود؟ خوب بود،بد بود؟ خوب دم کشیده بود یا نکشیده بود؟ 

    ارباب مهدی گفت: خیلی عالی بود. 

    گفت: این همان چای ایران است. 

    وقتی گفت این چای ایران است آن ها حرفشان را اصلا نزدند و مطرح نکردند که اجازه بگیرند چای از خارج بیاورند. مجلس به همین ترتیب با خوردن یک چای تمام شد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  وصیت پدر


    ‎پدری توی بیمارستان نفس های آخرش می کشید و سه تا پسرهاش بالای سرش بودند.
    ‎رو كرد به  پسر اولی و گفت: رستوران ها مال تو!

    ‎رو کرد به پسر دومی گفت : ۴ تا هتل هم مال تو!


    ‎به پسر آخرى هم گفت : عزیزم ،سوپرماركت ها هم مال تو!  

    و از دنیا رفت.

    ‎سه تا پسر شروع كردن به گریه و زارى . 
    :‎دكتر كه شاهد ماجرا بود ،گفت:

    صبر داشته باشید .فردا پس فردا سرتون به املاكتون گرم میشه و داغتون یادتون میره، ولی هیچ وقت پدرتون رو فراموش نکنین؛ و براش فاتحه و خیرات کنین.

    ‎سه تا پسر گفتن : کدوم ملک؟کدوم هتل؟ آقای دکتر!
    پدرمون با نیسان آب معدنی می فروخت !
    کاراشو تقسیم کرد.!!!


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  سخت ترین مرحله روشنگری

    در زمانی که برده داری در آمریکا رایج بود، زن سیاه پوستی به نام هاریت گروهی مخفی راه انداخته بود و بردگان را فراری می داد.

    بعدها از او پرسیدند ؛
    سخت ترین مرحله کار شما برای نجات بردگان چه بود؟ 

    او عمیقا" به فکر فرو رفت و گفت: 

    قانع کردن یک برده به این که تو برده نیستی، و باید آزاد باشی…!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • داستان این انقلابی گری!/طنز

    تلنگر:

    گویند:
    "سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش آوردند. خوشش آمد. گفت: بادنجان، طعامی است خوش. 

    ندیمی در مدح بادنجان، فصلی پرداخت. 

    چون سیر شد گفت: بادنجان سخت مضر چیزی است. 

    ندیم باز در مضرت بادنجان، مبالغتی تمام کرد. 

    سلطان گفت: ای مردک! نه این زمان مدحش می گفتی؟ 

    ندیم گفت: من ندیم توام، نه ندیم بادنجان. مرا چیزی می باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را"
    عبید زاکانی

    حالا حکایت این آقا هم شده است حکایت سلطان غزنوی و ندیم. اگر یزدی و آملی لاریجانی دست در گردن هم انداخته و خندان و شادان می روند، می نویسد که دوستی و وحدت را باید از یزدی و لاریجانی آموخت نه قوام و فروغی و تقی زاده که به خون هم تشنه بودند و ریشه هم را می زدند. وقتی هم که لاریجانی و یزدی حرفشان می شود. می نویسد که باید دعوا را از یزدی و لاریجانی آموخت که مشق آزادی و دموکراسی می کنند نه امینی و هویدا که لال آمدند و لال رفتند.‌‌..

    خلاصه حکایت جالبی است داستان این انقلابی گری و آزادی خواهی جناب علیزاده در لندن!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • کار بی منت ارزش دارد


     حکایت کوتاه

    روزی مردی جوان از کنار رودی می گذشت، پیرمردی را در آنجا دید.
    جویای حال پیرمرد شد.

    پیر گفت: می خواهم از رود رد شوم ولی چون چشمانی کم سو دارم و رود هم خروشان است، نمی توانم.
    جوان کمک کرد و پیرمرد را از رود گذراند. سپس پیرمرد از وی تشکر کرد و هر کدام به راه خود ادامه دادند.

    پس از مدتی جوان پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: ای پیرمرد مرا می شناسی؟
    پیر جواب داد: نه نمی شناسم.
    جوان گفت: من همانم که تو را از آب رد کردم.
    پیر دوباره تشکر کرد و دعای خیر برای جوان کرد.
    پس از مدتی دوباره همدیگر را ملاقات کردند و دوباره همان حرف ها رد و بدل شد و این ملاقات چند بار تکرار شد.

    روزی دیگر جوان دوباره پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: ای پیر مرا می شناسی؟ 

    پیر که چشمانی کم سو داشت جواب داد: نه نمی شناسم.
    جوان گفت: من همانم که تو را از آب رد کردم.
    پیر که دیگر از حرف های جوان خسته شده بود، جواب داد: 

    ای کاش آب مرا می برد ولی تو مرا از آب رد نمی کردی!!
    کارهای خوب را بی منت و  گوش زد مدام  انجام بدهید تا برکت یابد.

    ─┅─═इई

    آخرین ویرایش: شنبه 9 شهریور 1398 05:48 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات