منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  زیرکی طبیب

    زمانی که ابن سینا از همدان فرار کرد به بغداد رفت. آنجا مردی را دید که دارو می فروخت و ادعای طبابت می کرد. ابن سینا ایستاد و به تماشا مشغول شد. 

    زنی پیش طبیب آمد و ظرف ادرار یک بیمار را به او داد؛ طبیب درجا گفت که بیمار یهودی است!
    به زن نگاه کرد و گفت: تو خدمتکاری؟
    زن گفت: بله!
    گفت : دیروز ماست خورده ای؟
    زن گفت: بله!
    گفت: از مشرق آمده ای؟
    زن گفت: بله!
    مردم از علم طبیب متعجب شده بودند و ابن سینا نیز در حیرت فرو رفته بود!
    نزدیک رفت و به طبیب گفت: این ها را از کجا فهمیدی؟!
    طبیب گفت : از آنجا که فهمیدم تو ابن سینا هستی!
    ابن سینا باز در تعجب فرو رفت.
    بالاخره با اصرار زیاد طبیب پاسخ داد: 

    زمانی که آن زن ظرف ادرار را به من داد ،دیدم که بر آستینش غبار نشسته، فهمیدم که یهودی است! دیدم لباس هایش کهنه است فهمیدم که خدمتکار است! و از آنجا که یهودی ها به خدمت مسلمان ها در نمی‌آیند آن فردی که به او خدمت می کند هم یهودی است. لکه ای از ماست بر روی لباسش دیدم فهمیدم که دیروز ماست خورده اند و به بیمار هم داده‌اند. خانه های یهودیان از طرف مشرق است و فهمیدم خانه او نیز در همان جاست.

    ابن سینا گفت: این ها درست! من را از کجا شناختی؟!
    گفت: امروز خبر رسید که ابن سینا از همدان فرار کرده است. فهمیدم که به اینجا می‌آید و به جز تو کسی متوجه این مکر من نمی شود و همه گمان می کنند که از غیب خبر دارم!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 7 شهریور 1398 06:55 ق.ظ نظرات ()

    رازهای نهان


    شیخ سدیدالدین خُجَندی در بغداد بر کرسی وعظ نشسته بود و جماعت را پند و حکمت می‌گفت. دستاربندی از گوشۀ مجلس گفت: 

    یا شیخ، اندکی نیز از اسرار مگو بازگو و رازهای پنهان آشکار کن. آنچه امروز گفتی، همه از زبان واعظان پیشین شنیده‌ایم. 

    سدیدالدین لختی سر به زیر افکند و چشم بر زمین دوخت. سپس سر برداشت و گفت: 

    در روزگار جوانی، روزی در بازار ری، خواجه محمد مهتاب را دیدم که در سایۀ دیوار نشسته و چشم بر هم نهاده است. بدو التفات نکردم و راه خویش پیش گرفتم. ناگاه صدای خواجه را شنیدم که گفت: 

    ای مرد خجندی، اندکی نزد ما بنشین. 

    به‌اکراه نزدیک خواجه شدم و سلام و تحیت گفتم. خواجه مهتاب گفت: 

    در این روز خوش، تو را ناخوش و غمین می‌بینم. 

    گفتم: آری؛ چگونه شادمان باشم که حقیقت از من روی نهان می‌کند و هیچ از رازهای ناپیدای جهان بر من پیدا نیست؟ مرا دل در گرو حقیقت است و حقیقت را روی در نقاب. 

    چون سخن بدین‌جا رسید خواجه چشم در چشم من افکند و ناگاه با صدایی بلند خنده سر داد. چندان خندید که مرا به خشم آورد. 

    گفتمش :مرا نزد خویش خواندی که ریشخند کنی و دام استهزا افکنی؟! 

    خواجه گفت: بر من ببخشا که خنده بر دل و دهان من استیلا یافت. 

    گفتم :کدام سخن من خنده‌ای را چنین سزاوار است؟ 

    گفت: ای مرد خجندی، بگو حقِ کدام حقیقت پیدا را به جای آوردی که اکنون هوس حقایق پنهان کرده‌ای؟ هر صبح که از خواب برمی‌خیزی، ده‌ها حقیقت روشن بر چشم و گوش تو آشکار می‌شود. بگو با پیدا چه کردی که طمع در پنهان بسته‌ای؟ خنده‌ام از آن بود که نقد را هشته‌ای و برای نسیه دست دعا برداشته‌ای.
    ╭┅──────────┅╮
    @Kheyriyeh_ValieAsr_Kashan

     

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 7 شهریور 1398 06:56 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 6 شهریور 1398 08:14 ق.ظ نظرات ()

    سیرشدن یا بیدارشدن؟

    حکایتی زیبا از مرحوم دکتر ناصر کاتوزیان ،پدر علم حقوق
    -----------
    چندی قبل که مهمان یکی از آشنایان بودم به او گفتم : 

    خروسی داشتید که صبح ها همه را از خواب بیدار می کرد، چکارش کردید؟؟؟؟
     گفت: سرش را بریدیم !!
    همسایه ها همه شاکی بودند و می گفتند :
    خروس شما ما را صبح ها از خواب بیدار می کند........
    آنجا بود که فهمیدم هرکس مردم را بیدار کند، باید سرش بریده شود!
    در روزگاری كه همه از "مرغ" حرف می زنند..
     كسی از "خروس" نمی گوید..
    زیرا
    همه به فكر سیر شدن هستند
    نه
    بیدارشدن..!!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •   عدالت کریمخانی

    #یک_دقیقه_مطالعه

    در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام «شوڪت» در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد.
    انگشتر الماس بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد.

    در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید.

    آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: 

    من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال و حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. 

    شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.

    خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند.
    شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: 

    بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید.

    شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد.

    ڪریم خان گفت: ای شوڪت، خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.

    بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.

    شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.

    دست بالای دست بسیار است.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • زنی که کشته شد اما نام‌ و اثرش جاویدان ماند

    در ۱۷۲ سال پیش شیر زنی ایرانی به نام طاهره قره العین، زنی دانشمند، شاعر، سخنور و با اخلاق، خرافات و آداب و رسوم کهنه و پوسیده را زیر پا نهاد و در زمانی که حتّی شنیدن صدای زن گناه شمرده می شد، حجاب از رخ زیبایش بر گرفت و نهضت آزادی زن ایرانی را آغاز کرد. او را کشتند ولی نامش، آثارش و افکارش جاودان است.
    زنان غیور ایرانی از جمله زنانی هستند که همیشه طالب آزادی و پیشرفت بوده‌اند و در این زمان نیز زنان نو اندیشی که نمونه‌هایی از میلیون‌ها زن ازادی‌خواه ایرانی هستند، با تمام مشکلات و جلوگیری‌ها، بار دیگر ندای آزادی را سر داده به دفاع از حقّ خود و هم‌نوعان خود قیام کرده‌اند.

    هرگز نمی دانستم تندیسی موجود است که به "طاهره قرة العین" اختصاص دارد. این تندیس به وسیله یک مجسمه ساز بنام روس ساخته شده و " زن آزاده " و در برخی منابع, "رهایی" یا " آزادی " نامیده شده است.
    مجسمه طاهره نزدیک به ۷۰ سال است در باکوی آذربایجان برپاست. اگر گذارتان به آذربایجان افتاد, این اثر تاریخی در ایستگاه نظامی " مترو ", در مرکز شهر باکو قرار دارد.


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  کلاس های آموزش اختلاس!!

    حکیم را گفتند : علم بهتر است یا ثروت ؟!

    حکیم بی درنگ شمشیر از میان بیرون آورد و مانند جومونگ مرید بخت برگشته را به سه پاره ی نامساوی تقسیم نمود و گفت :

    سال هاست که هیچ خری بین دو راهی علم و ثروت گیر نمی کند !!!

    مریدان در حالی که انگشت به دندان گرفته و لرزشی وجودشان را فرا گرفته بود گفتند: ای حکیم ما را دلیلی عیان ساز تا جان فدا کنیم .

    حکیم گفت :در عنفوان جوانی مرا دوستی بود که با هم به مکتب می رفتیم ،
    دوستم ترک تحصیل کرد من معلم مکتب شدم...

    حالا او پورشه دارد ، من پوشه...
    او اوراق مشارکت دارد، و من اوراق امتحانی...
    او عینک آفتابی من عینک ته استکانی...
    او بیمه زندگانی ، من بیمه خدمات درمانی ...
    او سکه و ارز ، من سکته و قرض . . .

    سخن حکیم چون بدین جا رسید مریدان نعره ای جانسوز برداشته و راهی کلاس های آموزش اختلاس گشتندی!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • شیر در بند!


    یک روز سگی از کنار شیر خفته ای رد می شد . وقتی سگ دید شیر خوابیده ، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
    وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد . سعی کرد تا طناب را باز کند اما نتوانست . در همان هنگام خری در حال گذر بود . شیر رو به خر کرد و گفت :

    ای خر، اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم .
    خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
    وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گرد و عبار خوب تکانید ، رو به خر کرد و گفت :من به تو نیمی از جنگل را نمی دهم!
    خر با تعجب گفت:ولی تو قول دادی!!!
    شیر گفت :من به تو تمام جنگل را می دهم . زیرا در مکانی که سگان دیگران را بند کشند و خران برهانند دیگر نمی توان زندگی کرد!!!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

    نگاه برخی شاعران به حمله نظامی دشمن


    ای خداوند هفت سیاره
    کافری را فرست خونباره!
    این شعر"کمال‌ اسماعیل"قدیمی‌ترین ریشه منظوم "انتظارحمله نظامی به کشور برای پایان یافتن ظلم" است.
    نمونه معاصر آن هم این شعر اخوان ثالث است:

    کاوه‌ای پیدا نخواهد شد امید
    کاشکی اسکندری پیدا شود!

    کمال اسمعیل به دست مغولان کشته شد، اسکندرِ معاصر امید هم صدام بود که خود؛ لعنش کرد.

    نقطه مقابل این نگاه هم نگاه اشعری مسلک است. نگاهی جبری  تقدیرگرا که معتقد است  هیچ‌ وضعیتی  بهتر از وضع موجود نیست:

    "لیس فی الامکان احسن مماکان".

    همچون سعدی که هم هلاکو را  ستود و  هم خلیفه مغلوب را.

    نگاه منطقی تاریخی اما نگاه ناصرخسرو  است. ترکیبی از تعصب‌زدایی،تلاش برای تغییر و  افزایش توان برای تحمل یکدیگر.
    از مذهب خصم خویش بررس
    تا حق بشناسی از مزوَّر


    @sahaniranmehr
    https://twitter.com/sahandiranmehr/status/1160298778198511619?s=20


    آخرین ویرایش: شنبه 2 شهریور 1398 08:10 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • خونابه غزل

    بگذارتا بگریم چون ابر در بهاران
    کامد چه زهر تلخی در کام خلق ایران

    دیگربلا نمانده تا ما دمی نبینیم
    آسایش دو گیتی، رفته زیاد انسان

    فریادآه و افغان از مرد و زن برآمد
    از این فشار سنگین، ملت شده گریزان

    هرسوی و هرکرانه، بینی یکی نشانه
    از غارت و چپاول،از خفّت فراوان

    ازقصه فلسطین،ما جمله زهر خوردیم
    از این همه خسارت،چیزی نشد نمایان

    آزادی فلسطین، آخر نشد میسّر
    ما خود اسیر گشته،با ذلتی دوچندان

    یک ملت گرسنه،در جای جای میهن
    جانش به لب رسیده،چون دسته اسیران

    تلخ است زندگانی ،با این همه گرانی
    ازفقر و این نداری،بیکاری جوانان

    گویی که عقل سالم، در کله ای نمانده
    تابشنود نصیحت،از روی عدل و احسان

    این رسم روزگار است،یا رسم حق مداری؟
    کز جان و مال مردم،خود بگذری چه آسان؟

    ای وای بر امیری،کز یاد برده باشد
    میثاق حق شناسی ،با مردمی مسلمان

    جانا روا نباشد،این رسم پاسداری
    از آرمان ملت،بانام دین و قرآن

    (؟)
    اول شهریور ۹۸

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات