زیرکی طبیب
زمانی
که ابن سینا از همدان فرار کرد به بغداد رفت. آنجا مردی را دید که دارو می
فروخت و ادعای طبابت می کرد. ابن سینا ایستاد و به تماشا مشغول شد.
زنی پیش طبیب آمد و ظرف ادرار یک بیمار را به او داد؛ طبیب درجا گفت که بیمار یهودی است!
به زن نگاه کرد و گفت: تو خدمتکاری؟
زن گفت: بله!
گفت : دیروز ماست خورده ای؟
زن گفت: بله!
گفت: از مشرق آمده ای؟
زن گفت: بله!
مردم از علم طبیب متعجب شده بودند و ابن سینا نیز در حیرت فرو رفته بود!
نزدیک رفت و به طبیب گفت: این ها را از کجا فهمیدی؟!
طبیب گفت : از آنجا که فهمیدم تو ابن سینا هستی!
ابن سینا باز در تعجب فرو رفت.
بالاخره با اصرار زیاد طبیب پاسخ داد:
زمانی
که آن زن ظرف ادرار را به من داد ،دیدم که بر آستینش غبار نشسته، فهمیدم
که یهودی است! دیدم لباس هایش کهنه است فهمیدم که خدمتکار است! و از آنجا
که یهودی ها به خدمت مسلمان ها در نمیآیند آن فردی که به او خدمت می کند
هم یهودی است. لکه ای از ماست بر روی لباسش دیدم فهمیدم که دیروز ماست
خورده اند و به بیمار هم دادهاند. خانه های یهودیان از طرف مشرق است و
فهمیدم خانه او نیز در همان جاست.
ابن سینا گفت: این ها درست! من را از کجا شناختی؟!
گفت:
امروز خبر رسید که ابن سینا از همدان فرار کرده است. فهمیدم که به اینجا
میآید و به جز تو کسی متوجه این مکر من نمی شود و همه گمان می کنند که از
غیب خبر دارم!