منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  وصیت گهربار برای مسئولان!!/طنز

    آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد .
    هرکسی گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت، مردم ده با این که دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند و فقط نفرینش می کردند.
    پس از چند سال آسیابان پیر، مُرد و آسیاب به پسرانش رسید.
    شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: 

    چاره ای بیندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آن ها در عذابم...
    پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسر کوچک تر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد می گیریم .

    پسر بزرگ تر گفت : اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف ما را ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با این کار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود."
    چنین کردند و همان شد که پسر بزرگ تر گفته بود.
    مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت و این وصیت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد و به نسل مسئولین ما رسید!


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  بازی اهل سیاست

    هرکه شد خام، به‌صد شعبده خوابش کردند
    هر‌که در‌خواب نشد، خانه خرابش کردند

    بازی اهل سیاست که فریب‌ است و دروغ
    خدمتِ خلقِ ستمدیده، خطابش کردند

    اول کار بسی وعده‌ی‌ِ شیرین دادند
    آخرش تلخ شد و نقشِ بر‌آبش کردند

    آنچه گفتند شود سرکه‌یِ نیکو و حلال
    در نهانخانه‌یِ تزویر، شرابش کردند

    پشت دیوار خری داغ نمودند و به ما
    وصفِ آن طعم دل‌انگیز کبابش کردند

    سال‌ها هرچه که رِشتیم به امّید و هوس
    بر سرِ دارِ مجازات، طنابش کردند

    گفته بودند که سازیم، وطن همچو بهشت
    دوزخی پر ز بلایا و عذابش کردند

    زِ که نالیم که شد غفلت و نادانیِ ما
    آنچه سرمایه‌یِ ایجاد سرابش کردند

    لب فروبسته ز دردیم و پشیمانی و غم
    گرچه خرسندی و تسلیم، حسابش کردند

    #فرخی_یزدی


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 28 آذر 1398 07:14 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  کوک چهارم

    بعد از پایان کلاس شرح مثنوی،استاد علامه محمدتقی جعفری گفت:
    من خیلی فکر کردم و به این جمع‌بندی رسیده‌ام که رسالت هزار پیغمبر در عبارتی خلاصه می‌شود و آن کوک چهارم است.
    مریدان پرسان بودند که "کوک چهارم" چیست؟

    علامه با آن لهجه شیرین در تمثیل شرح می‌دهد که:
    کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می‌برد، کفاش با نگاهی می‌گوید این کفش سه کوک می‌خواهد و هر کوک مثلا ده تومان و خرج کفش می‌شود سی تومان.
    مشتری هم قبول می‌کند. پول را می‌دهد و می‌رود تا ساعتی دیگر برگردد و کفش تعمیر شده را بپوشد.
    کفاش دست به کار می‌شود کوک اول، کوک دوم و در نهایت، کوک سوم و تمام...!!
    اما با یک نگاه عمیق درمی‌یابد اگرچه کار تمام است، ولی اگر یک کوک دیگر بزند عمر کفش بیشتر می‌شود و کفش، کفش‌تر خواهد شد.
    از یک سو، قرار مالی را گذاشته و نمی‌شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر، دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزند.
    او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعده‌ی توافق، مانده است.
    دو راهی‌ای که هیچ کدام خلاف عقل نیست.
    اگر کوک چهارم را نزند، هیچ خلافی نکرده اما اگر بزند، به رسالت هزار پیامبر تعظیم کرده.
    اگر کوک چهارم را نزند، روی خط توافق وقانون راه رفته، اما اگر بزند، صدای لبیک او، آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.
    دنیا پر از فرصت کوک چهارم است، و ما کفاش‌های دو دل...!!
    برایتان دعا می‌کنم که کوک چهارم را بزنید، شما هم برای من دعا کنید که بتوانم.
    @
    mrshkyaddasht

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • زیرکی زنان به چیست؟


    مردی در کنار چاه زنی زیبا دید، از او پرسید: زیرکی زنان به چیست؟
    زن داد و فریاد کرد و مردم را فراخواند!

    مرد که بسیار وحشت کرده بود پرسید: چرا چنین می کنی؟ من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم، دیدم خانم محترم و زیبارویی هستی، خواستم از شما سوالی بپرسم.

    در این هنگام تا قبل از این که مردم برسند، زن سطل آبی از چاه بیرون کشید و آن را بر سر خود ریخت، مرد باتعجب پرسید: چرا چنین کردی؟
    زن خطاب به مردم که برای کمک آمده بودند گفت: 

    ای مردم، من در چاه افتاده بودم و این مرد جان مرا نجات داد! 

    مردم از آن مرد تشکر کرده و متفرّق شدند.

    در این هنگام زن خطاب به مرد گفت :
    این است زیرکی زنان!
    اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ می کشند و اگر احترامشان کنی خوشبختت می کنند.

    شیطان که با فرزندش نظاره گر ماجرا بود، در حالی که سیگارش را می تکاند، به فرزندش گفت: خاک بر سرت، یاد بگیر...!

    آخرین ویرایش: یکشنبه 24 آذر 1398 07:08 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  #سیاهنمایی/12

    می بینید که نمیشه!!!! (طنز)


    #شفیعی_مطهر

    گفت:چرا آقای روحانی به وعده هاش عمل نکرد؟!

    گفتم: لابد نتونسته یا نذاشتن!

    گفت: در این شرایط تقسیم قدرت در کشور که رئیس جمهور در حد یک تدارکاتچی توان تغییر داره، مگه از اول نمی دونست که نمیتونه به این قول ها عمل کنه؟!

    گفتم : شاید فکر می کرده که میتونه!

    گفت: همۀ ما می دونستیم او نمیتونه. خودش نمی دونست؟!

    گفتم: نمی دونم!! 

    گفت: یه پهلوانی تنومند و معرکه گیر وسط میدون وایساده و جمعیت زیادی دور او حلقه زده بودن .او آفتابه کوچکی رو به همه خلق نشون می داد و ادّعا می کرد که با این هیکل درشت و تنومند خود میره توی این آفتابه کوچک! همه مردم هم ناباورانه و متعجّبانه اونو نگاه می کردن.

    پهلوان می گفت: اگر شما جمعیت صدهزار تومان به من بدید،من قول میدم برم توی این آفتابه!

    مردم یک پارچه فریاد می زدن که این کار محاله! محاله! 

    اما برای ارضای حسِّ کنجکاوی خود به هر قیمتی بود صدهزار تومان جمع کردند و به او دادند و گفتند: 

    حالا برو ،ببینیم چطور میری توی آفتابه؟!

    مرد پهلوان اول کوشید با فشار، سر خود رو توی آفتابه فروکنه! ولی هر چه فشاد داد نرفت که نرفت! 

    بعد پای راست خود و سپس پای چپ را به داخل آفتابه فشار داد؛باز هم نرفت!در آخر کوشید دستاش رو توی آفتابه کنه،باز هم نشد که نشد!

    سر انجام با نومیدی آفتابه رو گذاشت روی زمین و روشو کرد به مردم و گفت:

    مردم! شاهد بودید که من همه تلاشم رو کردم که برم توی آفتابه،ولی می بینید که نمیشه!!!

     

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: شنبه 23 آذر 1398 02:49 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • حاکمِ عادلِ کافر" یا "حاکمِ مسلمانِ ظالم"؟ 


    هولاکو خان از علمای زمانه‌اش سوالی پرسید که: 

      "حاکمِ عادلِ کافر" بهتر است یا "حاکمِ مسلمانِ ظالم"؟ 

    علما از پاسخش درماندند. تا این که ‏سید‌بن‌طاووس در پاسخ برایش نوشت که : 

    ‏کافرِ عادل خیلی بهتر از مسلمان ظالم است.

     وقتی از سید دلیل این جواب را پرسیدند، گفت:
     ‏حاکمِ ظالمِ مسلمان، اسلامش برای خود است و ظلمش برای مردم و حاکمِ عادلِ کافر، کفرش برای خودش است و عدلش برای مردم.

    Join → @Gilin_Gilin

    آخرین ویرایش: شنبه 23 آذر 1398 07:59 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • همه فدای یک نفر؟!!!

    #گاهی_اوقات

    "اریش هونکر" رهبر آلمان شرقی مشاهده می کند که مردم در صف ایستاده‌اند ، او هم در صف می‌ایستد و از فرد جلویی می‌پرسد :  

    این صف برای چیست ؟
    جواب می‌دهد: مردم می‌خواهند اجازه سفر بگیرند و از کشور بروند.
    هونکر متوجه می‌شود که با ایستادن او در صف، مردم پراکنده شدند.
    از یک نفر دیگر می‌پرسد: حالا چرا یک دفعه صف به هم خورد ؟
    پاسخ می شنود: وقتی که تو بروی ، دیگر لازم نیست ما برویم ...!

    گاهی اوقات فقط کافی است یک نفر برود تا یک كشور آباد شود !

    آخرین ویرایش: جمعه 22 آذر 1398 08:53 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • مکتب انسانیّت

    ﺩﮐﺘﺮﺧﻠﯿﻞ ﺭﻓﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﯾﺎﻡ می گوﯾﺪ :

    ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺩﺭﻗﻢ ﻃﻠﺒﻪ ﺑﻮﺩﻡ. به علت ﺧﺎﻣﯽ ﻭ ﺑﯽ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﺑﺎ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩﻡ که ﻓﻘﻂ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ، ﺑﺎﻓﻀﯿﻠﺖ ﺍﺳﺖ.

     ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﺑﺎ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﻗﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻏﯿﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭند.

     ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﯿﻌﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﻁ ﺍﺻﻠﯽ می دﺍﻧﺴﺘﻢ ، ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺳﻔﺮ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﻋﺮﺑﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺳﺎﯾﺮ ﻓﺮﻗﻪ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﻫﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﯾﺎﻓﺖ می شوﺩ.

    ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﺑﻪ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﺘﻪ ﻭﺍﻗﻒ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺳﺎﯾﺮ ﺍﺩﯾﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﻫﺴﺖ.

    ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﮊﺍﭘﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺭﺥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻭ ﻣﮑﺎﻥ ﻭ ﻧﮋﺍﺩ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﻭ ﺭﻧﮓ ﻧﯿﺴﺖ.

    ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺬﺍ ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺷﻠﻮﻍ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﯼ ﺯﺩﻡ .ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺳﺎﮐﻢ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ.

     ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﺳﺎﮐﻢ ﻫﻤﺎن جاﺳﺖ ﻭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ.

     ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺳﺎﮐﺖ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍین که ﻭﻗﺖ ﺩﻧﺪﺍن پزﺷﮑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ.

     ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﺟﺮ ﺑﺪﻫﺪ! 

    ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ": ﻣﻦ که ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻣﻌﺘﻘﺪﻡ!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •   اﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ...

    ﺍﻻﻏﯽ، ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ، ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ با عربده ،ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ نشان می داﺩ.

    ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ،ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ،
    فهمید صدای او صدای شیر نیست.

    ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ :

    «ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ، ﺍﺣﻤﻖ!»

    ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ،
    ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • برای چند نفر​ ​پل ساختیم؟


    سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند.
    یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند.
    پس از چند هفته سکوت، اختلاف آن ها زیاد شد و از هم جدا شدند.
    یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:

    «من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» 

    برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است.
    او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را به خاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» 

    سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:

    « در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» .
    نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:

    « من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم ؟ " 

    نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود جواب داد: " نه چیزی لازم ندارم".
    هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت, چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
    کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت : "مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ "
    در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده, از روی پل عبور کرد و برادر بزرگش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
    وقتی برادر بزرگ تر برگشت, نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
    کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی میهمان او و برادرش باشد.
    نجار گفت : "دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آن ها را بسازم".

    تا ​به حال برای چند نفر​ ​پل ساختیم؟!!!​ یا از اون هایی بودیم که پل های دیگران رو نابود کردیم!!!؟؟

     @t_atoo

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات