منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • #طنزسیاهنمایی.125

    سونامی!

    گفت: دلار ظرف ۴ روز از ۳۰ تومن رسید به ۲۴ تومن.
    نه جمشید بسم الله رو گرفته بودند، نه جمشید صدق الله و نه جمشید نعوذبالله را...
    فقط ۱۱ هزار کیلومتر اونورتر یکی دیگه داره رییس جمهور میشه..

    گفتم: انتخابات اونجا که در اینجا تاثیری نداره!

    گفت: بله! تاثیر مهمّی که نداره!فقط یه سونامی به اقتصاد ما وارد میکنه!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  لطیفه های نمکین!

    ما یه مرغی داریم. از وقتی فهمیده شده کیلو 37 تومن دیگه تو خونه تخم نمی کنه،

    میگه منو ببرید بیمارستان سزارین طبیعی. هیکلم خراب میشه !

    ***************

     ﻟﭗ ﺗﺎﭘﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﯿﺶ. ﻣﯽ ﮔﻢ ﺿﺮﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﮐﺎﺭ نمی کنه،
    ﯾﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﻪ :
    ﺿﺮﺑﻪ ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ؟ !!
    ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ ، ﺑﯽ ﻣﺤﻠﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﮑﻢ ، ﺿﺮﺑﻪ ﺭﻭﺣﯽ ﺧﻮﺭﺩﻩ!!

    *******************
     هیچ وقت یه مدیر گروه رو تهدید نكن!

    چون اون مثل ظریف نیست كه لبخند بزنه، یا شام ایرونی دعوتت كنه!

    جیك ثانیه حذفت می كنه!
    به این میگن دیپلماسی مجازی!

    *******************

    دنیای عجیبی شده!
    آمار دقیق کرونای ایران رو باید از صدای آمریکا بشنویم
    و دقیق ترین آمار لحظه ای مبتلاهای آمریکا رو از صدا و سیمای خودمون؛
    زیبا نیست؟
    **********************

    مسخره ترین سوال تو خواستگاری اینه که می پرسن: دخترمونو خوش بخت می کنی؟

    نه نوکرتم می خوایم ببریمش خونه برعکس از سقف آویزونش کنیم با چوب بیسبال بزنیم .
    ****************
     دیدین تو ﻓﯿﻠﻤﺎ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﭽﻪ ﻫﻪ ﮔﻢ ﻣﯿﺸﻪ. ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ۲۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺗﺎﻗﺸﻮ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩه ﻧﮕﻪ می داره؛
    ﻣﻦ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ۳ ﺭﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺭﺩﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ بابام ﺍﺗﺎﻗﻤﻮ ﺑﻪ ۴ ﺗﺎ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﺟﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩه!
    ********************
     ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﺑﺨﺎﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﺮﯾﺴﺖ ...

    ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﻧﻮﺷﺘﻢ : ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﺴﺖ!
    ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ : ﺳﻼﻡ، ﺧﻮﺑﯽ ﺷﯿﺸﻪ؟ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﯾﺴﺖ!
    ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ..

     **********************

    کاش منوی کافه ها عکس هم داشتن که بدونیم چی سفارش می دیم !

    دیروز رفتم کافی شاپ یه lesdiosdv سفارش دادم ...

    همون آب خوردن خودمون بود یه زیتون انداخته بودن ته لیوان !

    *************************
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
    ‏رفتم کلاس زبان انگلیسی ثبت نام کنم. یارو گفت بیا این فرمو پر کن.

    پر که کردم گفت: بهتر نیست از زبان فارسی شروع کنی؟

    آخرین ویرایش: جمعه 14 آذر 1399 03:47 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • دفع آوار با چتر پندار!

    قصّه های شهر هرت/ قصّۀ 110

    #شفیعی_مطهر

    وضع شهر هرت تحت حاکمیت استبدادی هردمبیل روز به روز وخیم تر می شد. ماموران امنیتی شاه هر روز آزادی ها را محدودتر می کردند و با خفقان شدیدتر می کوشیدند هر فریاد اعتراضی را با بی رحمانه ترین سرکوب پاسخ دهند. اقتصاد ورشکسته و فقر عمومی بیداد می کرد. هر روز سفره ها کوچک تر و بر دامنۀ بیکاری و بزهکاری افزوده می شد. 

    روزی عده ای از فرهیختگان و دلسوزان کشور طیّ نامه ای سرگشاده ضمن تشریح اوضاع وخیم جامعه ،هردمبیل را به بازترکردن فضای سیاسی کشور و آغاز اصلاحات در ساختارهای اجتماعی فراخواندند. 

    هردمبیل خشمگینانه و مغرورانه،صدراعظم را فراخواند و او را به شدّت توبیخ کرد که چرا فضای کشور به گونه ای است که عدّه ای به خود اجازه می دهند به من نامه بنویسند و از من انتقاد کنند!

    صدراعظم ضمن عذرخواهی از شاه خواهش کرد که رهبر گروه مذکور را به حضور بطلبد و عرایض او را گوش کند،اگر حرفی منطقی برای گفتن نداشت،آن گاه آنان را به سخت ترین شیوه مجازات کند. 

    هردمبیل با اکراه این پیشنهاد را پذیرفت. روز بعد رهبر فرهیختگان که یکی از استادان دانشگاه بود در دربار حضور یافت و طیّ توضیحاتی دلسوزانه کوشید هردمبیل را از خواب غفلت بیدار کند.

    هردمبیل در پاسخ هشدارهای آن استاد گفت:

    من گارد مسلّح و بی رحمی دارم که هر گونه حرکت اعتراضی را در نطفه خفه می کنند؛بنابراین ترسی از قیام توده های مردم ندارم.

    استاد برای تفهیم نظریات خود تمثیلی ذکر کرد. او افزود:

    اعلی حضرتا! بنایی درحال فروریختن بود.برخی افراد تیزهوش و زیرک از درزها و شکاف های ساختمان فروریختن آن را فهمیدند و دربارۀ خطر ریزش بنا به دیگران هُشدار دادند. بسیاری از افراد ساده اندیش با توجه به رنگ های زیبای دیوارها و نقّاشی های اطراف خطر فروریختن را انکار می کردند. 

    روزی که خطر ریزش قطعی تر شده بود،افراد زیرک با تخلیۀ محل و اثاث کشی از جان و اموال خویش محافظت کردند. ولی در این بین شخص ابلهی را دیدند که چتری بر فراز سر گرفته و در حال رفتن به داخل ساختمان است! به او گفتند: نرو! در زیر آوار هلاک می شوی!

    او مغرورانه پاسخ داد: چتر من قوی و محکم ساخته شده و در برابر هر آواری مقاوم است!

    او خیره سرانه به حرکت خود ادامه داد. لحظاتی بعد خود و چترش زیر خروارها آوار لِه شد!

    حالا اعلی حضرت بدانند نیروهای سرکوبگر شما هر چه قوی و نیرومند باشند، قدرت آن ها در برابر خشم تودۀ محروم و گرسنه چون چتر آن ابله هستند. مگر چقدر می توانند بکشند و زندان کنند؟

    شاه عربده ای مغرورانه کشید و گفت: سال هاست شما لیبرال ها همیشه وعدۀ سقوط حکومت مرا می دهید و به قول خودتان هشدار می دهید. من خیلی از این تهدیدها و هشدارها شنیده ام. گوشم از این حرف ها پر است!

    استاد گفت: حرف آخرم را می گویم و دیگر با شما حرفی ندارم.

    یک نفر از طبقۀ صدم یک ساختمان پرت شد! وقتی 99 طبقه را رد کرد،از او پرسیدند: 

    در چه حالی؟

    او گفت: 99 طبقه را با خیر و خوشی طی کرده ام و مشکلی نداشتم. فقط یک طبقه مانده که آن هم چیز مهمّی نیست و به سلامتی طی می شود!!  

    حالا اعلی حضرتا!از کجا معلوم که شما هم 99 طبقه را به سلامت رد کرده باشید؟!!

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 14 آذر 1399 05:18 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  مش تقی برای که نحسه؟!

    مش حسن تو بیمارستان بستری بود.
    ۱۵ نفر از اهالی محل خواستن برن عیادتش.

    یک مینی بوس دربست گرفتن با راننده توافق کردن که نفری ۵ تومن بدن.

    راننده گفت: یک نفر دیگه هم بیارید که صندلی ها تکمیل بشن.

    بهش گفتن: نه دیگه کسی نیست. فقط ماییم .

    خواستن حرکت کنند که یکی از دور بدو اومد طرف مینی بوس !

    راننده گفت: آها یک نفر هم جور شد!

    بهش گفتن: ولش کن، این  مش تقی نحسه!
     اگه بامون بیاد حتما نحسی اش ما رو می گیره و یک اتفاقی میفته!

    راننده گفت: نه من اعتقاد ندارم به این خرافات!
    مهم صندلی ها هست که تکمیل بشن و ۵ تومن بیشتر گیرم بیاد!
    خلاصه ایستاد تا مش تقی رسید.
    مش تقی در مینی بوس رو باز کرد و گفت: 

    همه پیاده شید. مش حسن مرخص شد. نمی خواد برید بیمارستان!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • #طنزسیاهنمایی/ 124

    نه! خیلی ممنون!!

    گفت: در تماس تلفنی بین روسای جمهور ایران و آذربایجان آقای روحانی گفته آماده‌ انتقال تجربیات‌مان به شما برای مهار کرونا هستیم! 

    گفتم: این که عالی است. ما باید در زمینه هایی که دارای تجارب موفق هستیم،به دیگر کشورها کمک کنیم.

    گفت: آخر کشوری با روزانه 500 کشته‌ کرونایی،به کشوری با روزانه ۴ کشته‌ کرونایی کدام تجربه را می خواهد منتقل کند؟ 

    یک نفر آیینۀ بزرگی خرید.می خواست آن را به خانه ببرد. چون آیینه بزرگ بود و در تاکسی نمی گنجید،تصمیم گرفت راه دو کیلومتری تا خانه را پیاده برود. با هر سختی که بود او کوشید تا از افتادن و شکستن آیینه جلوگیری کند. چند قدمی مانده به خانه یکی از دوستان به او رسید و برای کمک آیینه را از او گرفت. هنوز چند قدمی نرفته بود که پایش به سنگی خورد و افتاد و آیینه شکست!

    آن دوست برخاست و در حالی که لباس های خاکی اش را می تکاند به صاحب آیینه گفت: دیگر کاری نداری؟!

    صاحب آیینه گفت: نه!خیلی ممنون!! 

    گفتم:خب!رئیس جمهور آذربایجان چه جوابی داده؟

    گفت: معلوم است!همین جملۀ آخر صاحب آیینه رو! «نه! خیلی ممنون!!»

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •   قایق تو به کجا بسته شده؟!

    افکار ما به هر سمت و سویی که باشند ما را به همان خواهند رساند.
    دیر یا زود بودن آن بستگی به تلاش ما دارد.

    اما جهت دهی مسیر به افکار ما برمی گردد.
    نیمه شبی چندنفر به قایق‌سواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند ، سپیده که زد گفتند چقدر رفته‌ایم؟

    تمام شب را پارو زده‌ بودند اما دیدند درست در همان‌ جایی هستند که شب پیش بودند.
    آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند در اقیانوس بی پایان هستی.

    انسانی که قایقش را از ساحلِ باورها و افکار غلط باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد به هیچ کجا نخواهد رسید.

     قایق تو به کجا بسته شده ، به افکارت؟ به ناامیدی هایت؟
    به ترس ها و نگرانی هایت؟
    به گذشته ات؟

    جهت افکارت را مشخص کن!
    گاهی راهی که رفته ای بازگشتی نخواهد داشت و تو می مانی و یک عمر راه رفته بیهوده!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • وفا نكردی و كردم...


       مهرداد اوستا :

    وفا نكردی و كردم، خطا ندیدی و دیدم
    شكستی و نشكستم، بُریدی و نبریدم


    اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
    كشیدم از تو كشیدم، شنیدم از تو شنیدم


    كی ام، شكوفه اشكی كه در هوای تو هر شب
    ز چشم ناله شكفتم، به روی شكوه دویدم


    مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
    چرا كه از همه عالم، محبت تو گزیدم


    چو شمع خنده نكردی، مگر به روز سیاهم
    چو بخت جلوه نكردی، مگر ز موی سپیدم


    بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
    ندامتی كه نبردم، ملامتی كه ندیدم


    نبود از تو گریزی چنین كه بار غم دل
    ز دست شكوه گرفتم، به دوش ناله كشیدم


    جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
    چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم


    به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
    گهی چو اشك نشستم، گهی چو رنگ پریدم


    وفا نكردی و كردم، بسر نبردی و بردم
    ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم

    آخرین ویرایش: دوشنبه 10 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • #طنزسیاهنمایی/ 123

    یک تاریخ #سیاهنمایی

    گفت: مملکت، خراب و رعیت، پریشان و گداست ...

    دست تعدّی حُکّام و مامورین بر مال و عِرض و جان رعیت، دراز است ، ظلم حُکّام و مامورین اندازه ندارد. از مال رعیت هر قدر دلشان اقتضا کند می برند.‌
     
    قوهٔ غضب و شهوتشان به هرچه میل و حُکم کند ، از زدن و کشتن و ناقص کردن اطاعت می کنند. این عمارت و مبل ها و وجوهات در اندک زمان از کجا تحصیل شده ؟
     هزارها رعیت ایران از ظلم حکّام و مامورین به ممالک خارجه هجرت کرده به حمّالی و فَعلگی گذران می کنند و در ذلّت و خواری می میرند...

    اگر اصلاح نشود، عنقریب این مملکت جزء ممالک خارجه خواهد شد..... 

    گفتم: آهای!! چه خبر است؟امروز دیگر داری یک سره #سیاهنمایی می کنی!خوب اوضاع مملکت را تشریح می کنی!

    گفت: این دیگر #سیاهنمایی من نیست! این بخشی از متن نامهٔ مرحوم سیدمحمد طباطبایی به مظفرالدّین شاه قاجار است.گویی سیمای همین امروز را دارد ترسیم می کند!

    گفتم: پس ظاهراً در همۀ دوره های تاریخی کسانی بوده اند چون تو که #سیاهنمایی می کرده اند!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: دوشنبه 10 آذر 1399 04:40 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  ببخشیم و بگذریم!

    کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت. زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود شبی از شب ها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد.
     پیرمردکینه روباه را به دل گرفت بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به این طرف و آن طرف می دوید و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش، در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد.

    وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت بهتر است ببخشیم و بگذریم.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  یافتم، یافتم.../طنز

     روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای این که کیسه بکشد شروع به بازی و غوطه‌خوردن در آب کرد. پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، باز پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم...

    کسانی که حمام نرفته‌اند نمی‌دانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندباره‌ای دارد. پژواک صدا در خود صدا می‌پیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را می‌کشند از ته دل فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

    اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا این طور نعره نکشیده بود. آن هایی که به ارشمیدس نزدیک‌تر بودند بی‌اختیار ذهن‌شان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوش‌شانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...

    اما ارشمیدس بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس و حتی لباس‌هایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.

    صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چی؟

    بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریاد‌زنان به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!

    حمامی پس از این که دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد می‌زد: دزد، دزد، بگیریدش...

    وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پی‌اش می‌دوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

    شمع‌فروشان و نعل‌بندان و خلاصه کاسب‌کارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند می‌پرسیدند: «مگر چه شده است؟» و آن ها جواب می‌دادند: «یافتش، یافتش» و همین‌طور از پی ارشمیدس می‌دویدند.

    پیرزنی گفت: چه بی‌حیاست این مرد!

    لاتی به محض این که ارشمیدس را آن‌طور لخت مادرزاد دید گفت: 

    این چی‌چی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه تا نشون بده؟!

    در سرکوی سگ‌بازها، آنجا که «کلبی»‌ها جمع می‌شدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفس‌نفس‌زنان از راه رسید: 

    من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!

    حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.

    یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: 

    حرف بی‌حرف! این چیزها مال دولت است.

    مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چی‌چی هست.

    مأمور خود را از تک و تا نینداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!

    اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همین‌طور داد و فریاد می‌کرد: یافتم، یافتم، یافتم...

    جمعیت که هر دم بیشتر می‌شد و کلافه بود دسته‌جمعی فریاد زدند: آخه بگو چی ‌یافتی؟

    ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: 

    هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

    مردم گفتند: چی‌، چی گفتی؟

    ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوق‌زده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، ‌هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

    همگی با هم گفتند: «این مردک خر چه می‌گوید، دیوانه است» 

    و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که می‌گفت: 

    «هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمی‌شود» .

    و صدای خنده مردم بلند شد.

    فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.

    از کتاب «مو، لای درز فلسفه»/اردلان عطارپور/

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات