#سیاهنمایی/ 35
ما چقدر خوش بودیم و نمی دونستیم!!
گفت: دیشب فرشتۀ عذاب رو در خواب دیدم! به من گفت: با بلای جدیدمون کروناویروس حال می کنید؟
بهش گفتم: تو رو خدا این بلای جدیدتون رو رفع کنید.ما قول میدیم دیگه از هیچ بلایی دیگه گلایه نکنیم و غُرنزنیم ! دیگه نه از سیل می نالیم،نه از زلزله! نه درباره سقوط هواپیما و جان باختن 176 بیگناه چیزی میگیم،نه درباره افزایش 300درصدی بنزین! نه درباره اختلاس ها نِق می زنیم،نه از فساد دستگاه اداری! نه از...
فرشته گفت: فعلا یه مدتی مزۀ سخت تر از سخت رو بچشید؛ تا قدر رفاه و خوشی های گذشته رو بدونید!
تا رفتم بگم کدوم خوشی های گذشته،که ناگهان عیال با داد و بیداد از خواب بیدارم کرد و که: چته توی خواب هذیان میگی؟
من یاد یه حکایت جالبی افتادم.میگن مرید فقیر و بدبختی روزی از شدت نداری پیش شیخ رفت و گفت:
یا شیخ،از زندگی خسته شدم و چند بار فکر خودکشی به ذهنم آمده ، دستم به دامنت.
شیخ گفت: عایا مشکلی پیش آمدستی ؟؟
مرید فقیر گفت: از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم و با هر نم باران ،سقف چکه می کند و این قدر اتاقمون کوچیک و تنگه که هر موقع که می خوابیم پای زنم تو دهن من و پای من تو دهن کودکانم .من این وضع را نمی تونم تحمُّل کنم!
شیخ پرسید: از مال دنیا چه داری؟
مرید گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.
شیخ گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن اینه که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.
مرید که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد.
شیخ گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری.
مرید برآشفت که: یا شیخ ، من به تو میگم که اتاق آنقدر کوچیکه که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟
شیخ گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.
صبح روز بعد، مرید پریشان نزد شیخ رفت و گفت: دیشب تا چشمانم گرم شد گاو به قدری اذیت کرد که هیچ یک نتونستیم بخوابیم.
شیخ یک بار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت:
امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری!
مرید فقیر هر روز در حالی که اشک از چشماش جاری بود ،باز می گشت و برای شکایت از وضع خود نزد شیخ می رفت ، و شیخ دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد .تا این که همه حیوانات همخانه روستایی و خانواده اش شدند.
روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده و سراپای زخمی و لباس پاره نزد شیخ رفت و گفت: خاک بر سرت شیخ! با این کمک کردنت!
شیخ دستی به ریش و پشم خود کشید و گفت:
دورۀ سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد.
پس از آن به روستایی گفت که: شب گاو را از اتاق بیرون ببر.
ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد شیخ می رفت، به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس رو نیز بیرون برد.
روز بعد وقتی روستایی نزد شیخ رفت، شیخ از وضع او سوال کرد و مرید گفت:
خداوند روح پدرت را نورانی کند یا شیخ ، پس از مدّت ها، دیشب خواب راحتی کردیم به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم!ما چقدر خوش بودیم و نمی دونستیم!
مرید این قدر خوشحال شد که از فرط شادی جان به جان آفرین تسلیم کرد!
گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟
#شفیعی_مطهر
کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر
https://t.me/amotahar