๑۩۩๑ آدمیـت ๑۩۩๑ | ||
|
ببــــخش ولــــــےدلم مســافرخانه نیـست! که بیـــایی زیرسقفــش چنـدروزے خســتگی درکنـی وبـــروے... شـــهربازے هم نیــست! که بیــــایے بازے کنــےبخنــدے وهـروقت سیـرشدی بـــــروے... میــــخانه هم نیــست!که هــروقت خمــاربودی بیــایی وهـــروقت مســـت شدی بـــــروے... دل مـــــَن همـان دیـــوانه خانـه ایــــست که دیـــوانه هـــایش تا صبـح بیدار مــیمانند تا طلـــوع خــورشید راببیـنند... زیــــرباران چتـرهایشان رامیبندنــد... بــــراے مــرگ ماهــــے قرمز سال نـو مراسـم عزاداری میـــگیرند... در جـــزوه هایشـان به جــای نکتـه هاے امتـــحانےپراز شعــرهاے حــــافظ هست... بـــراے لبخــند عزیزانشـــان حاضـــرند تمام بغـــض هـــایشان رافدا کنند... ببـــــــخش!!! امــــاتنها وقتے میتــوانی ســـاکن دلم شـــــوے که دیــــــــــوانــه ام بــاشے... دوستت دارد و از دور کنارش هستی روی دیوار اتاق و سر کارش هستی آخرین شاعر دیوانه تبارش هستی دل من! ساده کنم! دار و ندارش هستی دوستش داری و از عاقبتش با خبری دوستش داری و باید که دل از او نبری دوستش داری و از خیر و شرش میگــُذری دل من! از تو چه پنهان که تو بسیار خری! دوستت دارد و یک بند تو را می خواهد دوستت دارد و در بند تو را می خواهد همه ی زندگی ات چند؟ تو را می خواهد دل من! گند زدی... گند...تو را می خواهد شعر را صرف ِ همین عشق ِ پریشان کردی همه ی زندگی ات را سپر ِ آن کردی دوستش داری و پیداست که پنهان کردی دل من! هر چه غلط بود فراوان کردی... دوستت دارد و از این همه دوری غمگین دوستت دارد و توجیه ندارد در دین دوستت دارد و دیوانگی ِ محض است این دل من! لطف بفرما سر جایت بنشین... مست از رایحه ی کوچه ی نارنجستان دوستش داری و مبهوت شدی در باران دوستش داری و سرگیجه ای و سرگردان دل من! آن دل ِ آرام مرا برگردان... لب تو از لب او شهد و عسل می خواهد لب او از تو فقط شعر و غزل می خواهد دوستت دارد و از دور بغل می خواهد دل من! این همه خان،رستم ِ یل می خواهد دوستش داری و رویای تو جان خواهد داد همه ی زندگی ات را به فلان خواهد داد فکر کردی به تو یک لحظه امان خواهد داد؟ دل من! عشق به تو شست نشان خواهد داد... دوستم داری ؟! می دانم ، باز دوست دارم که بپرسم گاهی دوست دارم که بپرسم امروز مثل دیروز مرا می خواهی مهربانیست و یا بی مهریست ؟ تنگ بی آب برای ماهی ؟ فرصتی تا بسراییم از هم بس کن از فلسفه های واهی عشق عشق است چه بر لوحی زر بنویسند چه برگ کاهی پرسش از عقل چه جایی دارد ؟ تا جنون می دهدت آگاهی ؟ غیر از آن کوچه که دیوارش نیست خانه ی دوست ندارد راهی بد نکن با دلم اینگونه که بد می بینی! می نشینی لبِ دلشوره و غم می چینی! باز کن پنجره ی بسته ی آغوشت را اگر از تلخی این فاصله ها غمگینی لَیْلَه القَدرِ لبانِ تو پُر از اَلْغوث است هدیه کن طعم لبت را به لب مسکینی بی خودی خسته نکن نازکِ اندامت را تو پناهنده ی آرام ترین بالینی ! حاضری باز به سر حد جنون برگردیم؟ سهم فرهاد بمانی به همان شیرینی؟ اگر آغوش تو بت خانه ی کفر است و گناه چه بهشتی است در این عاقبت بی دینی!! خبر ِ آمدنم را به زلیخا بدهید یوسف آورده ام و عاشقی اش تضمینی فرض کن مرده ام و موقع دَفنَم برسی گفتگوی من و اشک تو! .... عجب تلقینی!! پلک بستی که تماشا به تمنا برسد پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد چشم کنعان نگران است خدایا مگذار بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد سنگ با تیشه به تلقین و تمسخر میگفت: منتظر باش که فرهاد به لیلا برسد ترسم این نیست که او با لب خندان برود ترسم این است که او روز مبادا برسد عقل میگفت که سهم من و تو دلتنگی است عشق فرمود: نباید به مساوا برسد ! گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر .. درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد اصرار نکن... ما شدنِ ، ما شدنی نیست تردید نکن... این گره ها وا شدنی نیست این مثنوی حسرت و بغض و غم و آهم در دفتر اشعار دلت جا شدنی نیست صد ابر اگر تا ابد الدّهر ببارند این برکه ی قحطی زده دریا شدنی نیست در فرش غزل نقش تو را بافته ام تا این فاصله را پر کنم... اما شدنی نیست کم وعده بده... موعد انگور گذشته است این غوره ی هجر است که حلوا شدنی نیست دلبسته ی مویی شده ام... سرنخ این عشق در خرمن گیسوی تو پیدا شدنی نیست من دور تو می گردم و می گردم و این دور هر چند محال است... ولی ناشدنی نیست |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |