๑۩۩๑ آدمیـت ๑۩۩๑ | ||
|
بچه که بودم پاییز با روپوش سرمه ای از راه می رسید. بزرگتر که شدم پسر همسایه بود سربازی که اسمم را توی کلاهش نوشته بود مادرش می گفت: گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهد آن وقتها دوستت دارم را نمی گفتند کشیک می دادند...
خداکند دیوانه نشود زنی که تمام دیشب خوابت را دیده است وبعد ازطلوع آفتاب هر چه این پیام های لعنتی را بالاوپایین میکند خبری ازصبح به خیرت نیست! خدا کند دیوانه نشود ...
دکل های مخابراتی می توانند عاشق ترین درخت های آهنی به حساب بیایند که ایستاده اند در همه جای شهر و بی دلیل دارند به حرف های مان گوش می کنند: _ تو از روز اول آمده بودی که بری... _ ببین گوش کن از طرف من حرف نزن . وای که چقدر حرف های مان را جا به جا کرده اند حتی همان حرف هایی که خصوصی بود همان هایی که در شعر نوشته نمی شود. دکل های مخابراتی به غیر از من و تو انسان های زیادی را قطع و وصل کرده اند و هیچ وقت نترسیدند از بحث های مان... این طور نمی ماند جهان بالاخره کسی از پنجره ی اتاق به خیابان نگاه می کند جوانی را می بیند که رگش را از مچ زده تلفن را برمی دارد... حالا این ها همان دکل هایی اند که دعا می کنند این ارتباط تلفنی زودتر به اورژانس وصل شود...
بیا جمعهها را تعطیل کنیم مثل همه من شعر نمیگویم تو هم با چشمهایت آتش نسوزان جمعهها غمگیناند روا نیست شعرهای من و چشمهای تو بدترش کنند بیا جمعهها را تعطیل کنیم.....
نه مغرورم نه دلسنگم،نه از تحقیر میترسم پر از بغضم ولی از "اشک بی تاثیر" میترسم حریفی خسته ام،شطرنج بازی که کم آورده که از پیچیده بازی های این تقدیر میترسم میایی،چای مینوشی،برایت شعر میخوانم من از سردرد این رویای بی تعبیر میترسم هم از شهر پر جمعیت آشفته بیزارم هم از تنها شدن در خانه ی دلگیر میترسم دلم صحرا ودریا را به آتش میکشد روزی ازین دیوانه،این مجنون بی زنجیر میترسم |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |