๑۩۩๑ آدمیـت ๑۩۩๑ | ||
|
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود به هر درش که بخوانند بی خبر نرود
طمع در آن لب شیرین نکردنم اَولی ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
سواد دیده ی غمدیده ام به اشک مَشوی که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
دلا مباش چنین هرزه گرد و هر جایی که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست که آبروی شریعت بدین قدر نرود
من گدا هوس سر و قامتی دارم که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
تو کز مکارم اخلاق، عالمی دگری وفای عهد من از خاطرت به در نرود
سیاه نامه تر از خود کسی نمی بینم چگونه چون قلم دود دل به سر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید چو با شه در پی هر صید مختصر نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود همه در خور وصال تو و، من از همه کم همه حیران جمال تو و، من از همه بیش
من بهت فکر نمیکنم اما تو لباس گرم بپوش. . .
آدم ها یا میمانند یا میروند تو اما هیچکدامشان نیستی نه آنچنان رفته که دل بسوزاند نه آنقدر ها مانده که خیالْ راحت کن باشد. درد دارد این بلاتکلیفی..! ترجیح میدهم روزی هزار بار از رفتنت بمیرم تا اینکه ماندنت قدرِ یک در آغوش کشیدن هم به کار نیاید ...
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |