لیلی
آهای . . . لیلی
به قصه ی خودت برگرد !
اینجا
مجنون به همه ی لیلی ها "محرم" است
آهای . . . لیلی
به قصه ی خودت برگرد !
اینجا
مجنون به همه ی لیلی ها "محرم" است
هوایت که به سرم می زند
دیگر در هیچ هوایی،
نمی توانم نفس بکشم!
عجب نفس گیر است
هوایِ بی تویی!
به یادتم حتی اگر قرار باشد...
شبی بی چراغ در حسرت یافتنت!!
تمام زندگی را قدم بزنم....
فکر میکرد کسی ندیدش .......
ولی من خنده ام گرفت.....
هم من هم خدا دیدیم .....
تنها کسی که ندید خودش بود
از سا ختـــــــار دنـــیــــــــا
اطلاع زیادی ندارمـــــــــ....
ولــــــی من هم دوســــت داشتـــــــــم
دنیـــــــــــای كســـــــی باشــــــــم...!!!♥♥♥
بــــــاور نمی كنم
اینگونه عاشقـانه
در مـن ، حبس شده باشی!!
بگو با چه جادوئی
مرا اینگونه نا عادلانه وقف خودت كردی؟
هوای مردن
بیخ گوش من است...
همان جایی که روزی...
رد نفس های تو بود....!
پاهایم را که در آب میزنم ، ماهی ها جمع میشوند
شاید اینها هم فهمیده اند که یک عمر طعمه ی روزگار بوده ام !
گاهی انقدر دلتنگ میشوی که اگر خودش بفهمد!
از نبودنش خجالت میکشه!!!!!
زمانی شعر می گفتم برای غربت باران …
ولی حالا خودم تنهاترم ، تنهاتر از باران …
به پایان رسیده ام اما نقطه نمی گذارم …
یک ویرگول میگذارم ،
این هم امیدیست ، شاید که برگردی …
وقتی چشمانم را روی هم میگذارم
خواب مرا نمیبرد ، تو را می آورد ، از میان فرسنگها فاصله . . . !
گفــتی خـودت را جـای مـن بگـذار ...
گـذاشـتم ...
می بیـــنی ...
امّـــا نــرفتــه ام
...
دنیا , دنیای ریاضی است . . .
وقتی عشق را تقسیم کردند و تو . . . خارج قسمت من شدی
اگر دلت گرفت...
سکوت کن...
این روزها هیچکس معنی دلتنگی را نمیفهمد!!!
از حـال ِ مَن میپُرسی ؟
نَفـس میکِشَم تا به جـای مُرده ها
خاکـَم نکُننـد !
اینگونه است حال ِ مَن
هیچ نپـُرس
دلتنگــــی پـیــچـیـــــــــده نـیـســتــــــــ . . . !
یــــکـــــــ دل . . . !
یــکـــــــ آســـــمـــــان . . . !
یــکـــ بــــــغـــــض . . . !
و آرزو هـای تـــرکـــــــ خـــــــورده . . . !
بــه هـمــیـــن ســـــــادگـ
ــــــی
در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی امیخت و کسی کس را
نمیدید از ره نزدیک یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و به ناخون ها ی خون الود روی سنگی کند نقشی را
و از ان پس ندیدش هیچس دیگر.
شسته باران رنگ خوبی را که از زخم تنش جوشید و
روی صخره ها خشکید.
از میان برده است طوفان نقش های را که بجا مانده از
کف پایش گر نشان از هر که پرسی باز بر نخواند امد
اوایش.
این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید... یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ...
من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم
و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه اغاز کردم و تو... چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی ...
تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی ، اولین مهمان تنهایی هایم بودی...
روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از از ساحل سرد سکوت به دریای حوادث رهسپارکردیم دستانم از پارو زدن خسته بود ... دلم گرفته بود...
زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم... به تو تکیه کردم...
هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در خود مخفی کردم ...
دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم اما لیاقتش را نداشتم....
مدتها بود که به راه های رفته... به گذشته های دور خیره شده بودی ...من تک و تنها پارو می زدم و دستهایم از فرط رنج و درد به خون اغشته بود... تحمل کردم ... هیچ نگفتم چون زندگی به من اموخته بود صبورانه باید جنگید ...
به من اموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند باید زندگی کرد...
اما امروز دریافتم که حجمی که در قایق من نشسته بود جز مشتی هیچ چیز دیگری نبود...
و ای کاش زود تر قایقم را سبکتر کرده بودم...
با این همه... بهترینم دوستت دارم ... هرگز فراموشت نمی کنم...
هیچ کس این چنین سحر امیز نمی توانست مرا ببرد آنجایی که مردمانش به هیچ دل می بندند با هیچ زندگی می کنند به هیچ اعتقاد دارند و با هیچ می میرند!
کی با اشکای تو یه اسمون ستاره ساخت
کی بود که به نگاه تو دلش رو عاشقونه باخت
کی بود که با نگاه تو
خواب و خیال عشق و دید
کی بود که واسه تو از همه دنیا دل برید
نگو کی بود کجایی بود
اون که برات دیوونه بود
رو خط به خط زندگیش از عشق تو نشونه بود
من بودم اون که دلش رو ساده
به پای تو گذاشت
اون که واسش بودن تو به غیر غم چیزی نداشت
من بودم اون که دل اخر عشق تو رو خوند
اون که به جای عاشقی حسرتشو به دل نشوند
حسرت دوست داشتن تو همیشگی بود