قسمت اول رمان : چهل و یکمین نفر
سه شنبه 2 مرداد 1397 11:05 ب.ظ
اول از هر چیزی بگم که قسمت اول از زبون کسیه ک داستانو میبینه و کتابی هست اما بقیه ی قسمت ها یعنی دوم و سوم و ... از زبون شخصیت اصلی تعریف میشه
برای خوندن برین ادامه ی مطلب
نام : چهل و یکمین نفر
نویسنده : خودم
برای خوندن برین ادامه ^-^
-همسرم!همسرم!لطفا نجاتش بدین!خواهش می کنم!
این آخرین فریاد هایِ آقای ناتسوکو هنگام تولد اولین فرزندانش بود. فریاد هایی که شاید سکوت نا امیدی را در لا به لای تارو پود آهنین خود جای داده بودند. فریاد هایی که اکنون تنها چیزی جز بهانه ای برای افکار در هم ریخته ی آقای ناتسوکو نبودند.
همسرش، خانم ناتسوکو که موهای کوتاه قهوه ای رنگ و چشم های آبی یخی داشت ،مانند تمام این سال ها نگاهی به او انداخت ... آقای ناتسوکو میتوانست از چشمان آبی رنگ سرشار از نشاط همسرش آرامش را دریابد.
اما او بازهم نگران بود ... نگرانِ سال ها خیره شدن به عکس همسرش و نه به چهره ی زجرکشیده ی او ... نگرانِ جای خالی ای میان تمام صندلی های شهرِ قلبش و نگران از دست دادن همسرش. همسری که بعد از او هیچ آرامشی معنای آرامَش را بیم ندارد.
آقای ناتسوکو ساعت ها بر روی صندلی های بیمارستان چشم به درِ شیشه ای اتاق عمل دوخته بود.
مانند تمام سرنوشتش بازهم منتظر بود . چشم انتظارِ لبخندِ رضایت همسرش و صدای گریه ی دو نوزاد ، که دخترانش بودند.
ناگاه در روز روشن ماه سیاهیش را با تمام غرور بر سفیدیِ نگاه خورشید کشاند ، آسمان ، بازیچه ی غرورِ آهنین ماه و سادگیِ آهنگین خورشید بود . حال خورشید گرفتگی معنای آسمان بود.دو جهان دری را بر روی دیدگان هم گشودند و سومین شاهزاده ی اِلف ها در دنیایی دور از چشم متولد شد.
در همین حال صدای گریه ی نوزادی سکوت بیمارستان را شکست.
آقای ناتسوکو با عجله به سمت درِ اتاق عمل دوید.
ندایی قلبش را به سنگ بدل کرد
پرستار همانطور که به زمین خیره شده بود با صدایی لرزان زمزمه کرد : آقا ... متاسفم... همسرتون... همسرتون... و ... اون یکی دخترتون...
اونها ....فوت شدند...
تمام امیدِ آقای ناتسوکو در یک لحظه فقط و فقط آرزو شد.
پرستار نوزادی را که در آغوش داشت سمت آقای ناتسوکو گرفت.
-این دختر ، نشونه ی تموم درد و رنج همسرتونه . زندگی این دختر زندگی مادرشه
آقای ناتسوکو سکوت کرده بود.
به نوزاد خیره شد.
درست شبیه مادرش بود.
چشمانی درشت و آبی رنگ و گیسووانی بور
ناخودآگاه لبخندی بر لبهای پدر نمایان شد.
کودک را در آغوش گرفت. یاد حرف همسرش در لحظات آخر عمر افتاد.
-دوست دارم اسم اولین دخترمون تامیکا باشه...
پدر نگاهی به دخترش انداخت.زیرلب زمزمه کرد : تامیکا... حالا تو برای من همه چیزی...یادگار مادر و خواهر دوقلوت...
همانطور که کودک را در آغوش گرفته بود اشک از چشمانش سرازیر شد.
***
پادشاه که ریشی بلند و سفید و چشمانی قرمز رنگ داشت ،نگاهی به سومین پسر و شاهزاده ی سرزمین اِلف ها انداخت که بر روی تختی در بالاترین ارتفاع قصر خوابیده بود.
شاهزاده چشمانی نارنجی رنگ و گیسووانی مشکی داشت.
پادشاه از پله ها بالا رفت و با صدایی رسا خطاب به مردم گفت :
-اسم این پسر هرمان نام شاه بزرگ یونانی است. تو برای سرزمینت شکوه و عظمت هدیه میاوری.
مردم پشت سر شاه و بر روی زمین زانو زده بودند و زمزمه می کردند : شاهزاده هرمان ، مطیع تو خواهیم بود. شاهزاده هرمان ، زنده باد
پادشاه سپس نگاهی به مردم انداخت : طبق رسم و آیین هزار ساله مان که از جد و نیاکانمان به ارث رسیده ، هرگاه فرزندی از خانواده ی سلطنتی اِلف در هنگام وقوع خورشید گرفتگی چشم به جهان گشاید ، به عنوان هدیه و پیشکش در دنیای دیگر انسانِ حقیری که همزمان با ایشان به دنیا آمده باشد ، قربانی و نفرین میشود. اگر چنین نشود شاهزاده از یک اصل مهم که قدرت باشد ، فارغ است.
سپس پادشاه عصای چوپی ای را که در دست داشت به سمت مثلث بزرگی که در وسط سقف گنبدی شکل قصر قرار داشت گرفت.
مثلث سفید رنگ و از جنس کریستال بود. که هرگاه پرتویی از نور خورشید به آن میتابید تغییر رنگ میداد.
اگر رنگ آن آبی میشد به معنای این بود که شاهزاده ی جدید با خود آرامش را برای سرزمین الف به ارمغان می اورد و وظیفه ی او در میان بقیه ی شاهزادگان کنترل آب و آسمان و شب و روز است.
و اگر مثلث قرمز رنگ میشد ، به این معنا بود که شاهزاده ی جدید مایه ی افزایش قدرت این سرزمین است و وظیفه ی او کنترل مار هاو عقرب ها و تمام جانوران کشنده و فریبکار است.
اگر مثلث زرد رنگ میشد به این معنا بود که شاهزاده ی جدید موجب ثروتمندی مردم و سرزمین است که آتش و سایر انرژی ها را کنترل می کند
پادشاه سپس عصایِ چوپی ای که گویی شیشه ای در بالای آن قرار داشت را به سمت مثلثِ کریستالی آورد. پرتوی نورِ خورشید به گوی شیشه ای خورد . نور منعکس شد و سپس به مثلث تابید. مثلث تغییر رنگ داد...
با دیدن رنگ مثلث پچ پچ های مردم اوج گرفت .
-میدانستم که قابل اعتماد نیست
-چه بلایی سرمان می آید
-شاهزاده بد یمن است
-سرزمینمان رو به نابودی میرود
آری ، مثلث به رنگ سیاه در آمده بود. سیاهی ای مشکین تر از آسمان شب ، سیاهی ای که قابل درک نبود ... برای هیچ کس...
پادشاه با شنیدن صدا های مردم خشمگین شد و بلند فریاد کشید : کافی است.
رنگ سیاه نشانه ی شوم بود. به این معنا که شاهزاده مایه ی تغییری بزرگ در سرزمین است ، تغییری بزرگ تر از هر چیزی که فکرش را کنند... و قدرت او چیزی نیست جز کنترل جادوی سیاه و تمام سحرِ تاریک سرزمین.
سپس پادشاه برای باری دیگر به مردم خیره شد.
-حالا نوبت آن رسیده که برای آن انسانی که همزمان با شاهزاده ، موقع ی خورشیدگرفتگی به دنیا آمده نفرینی تایین شود.
شاه دست خود را مشت کرد و آن را به بالا برد. بر روی مچ او سه خطِ مشکی کشیده شده بود. که اولی بلند تر از دومی و دومی بلند تر از سومی بود.
در همین هنگام پادشاه فریاد کشید : واکاشی آنسه (نمی دونستم چی بگم :|||)
ناگهان هر سه خط مشکی به رنگ قرمز درآمدند و درخشیدند. سپس پادشاه مشت خود را همانطور که دستش را رو به روی مردم گرفته بود باز کرد.
بر روی کف دست او با رنگ قرمز نوشته شده بود : هرکس را که دوست دارد خواهد کشت!
سپس پادشاه دوباره دست خود را مشت کرد ، سه خط قرمز نورانی به حالت اولیه ی خود بازگشتند و مشکی رنگ شدند. پادشاه دستش را پایین اورد. حال دیگری اثری از آن نوشته ی قرمز رنگ نبود.
شاه خطاب به مردم اعلام کرد : خدایان نفرین را تایین کردند . نفرین این است : آن انسان از همین لحظه تا آخر زندگی خود هرکه را که دوست داشته باشد با دستان خود خواهد کشت .
سکوتی بر مجلس حاکم شد. پادشاه با دست به خدمتکاران اشاره کرد که مراسم به اتمام رسیده است.
مردم یکی پس از دیگری به صف شدند و از قصر بیرون رفتند. همه متعجب بودند و از سرنوشت خود هراس داشتند.
قرار است چه اتفاقی برای آینده ی این کشور و مردمانش بیافتد؟
سرنوشت آن دختر چطور؟
***
فینیش :|~
خعلی خاب بَسیار ممنون ک خوندی ._.♡
♥کامنت ها♥: اگ خواستی چیزی بگی تو ثابت لاو ^-^♡
آخرین ویرایش: سه شنبه 2 مرداد 1397 11:37 ب.ظ