از اونی که دلشو شکوندیو سکوت کرد بترس ! اون ... حرفاشو به خدا گفت :)!

رودخونه ی نفرین شده

دوشنبه 30 مرداد 1396 05:50 ب.ظ

نویسنده: ♥♪Liana♪♥
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات غمگین خاطرات طنز
آقا ما برای تعطیلات عید یه 5 روز رفته بودیم بابلسر.
خانواده ی ما که 3 نفر بودن(من و مامانم و بابام)،عمه اینام که 4 نفر بودن(دختر عمم رومینا ملقب به رومی که همسن خودمه با داداشش رامین که 16 سالشه و عمم و شوهر عمم)،خاله اینام که 4 نفر بودن(دختر خالم ملیسا ملقب به ملی با داداشش میثم که 15 سالشه و خالم و شوهر خالم)و عمو اینام که اونا ام 4 نفر بودن(سارا و سینا که دوقلو ان و همسن مان ینی 14 سالشونه و عموم و زن عموم).
روز سوم بود و عصر بود که ما دخترا یعنی من و رومی و ملی و سارا تصمیم گرفتیم بریم جنگل.
جنگل یه کم از ما دور بود و بله و صد البته که ما میخواستیم زود بیایم:||
از مامانامون اجازه گرفتیم و هزار تا قول گرفتیم که زود بیایم.
مامان اینا گفتن که پسرا ام با ما بیان ولی مگه اینا پسرن؟!مگه غیرت دارن؟!پس نیومدن.
ما راه افتادیم به سمت جنگل و بعد از یه پیاده روی نسبتا طولانی وارد جنگل شدیم.
شاخه و برگا رو کنار میزدیم و جنگولک بازی درمیاوردیم.
رومی:لی لی بیاید بریم سمت رودخونه.
من با چشمای گرد شده برگشتم طرفش و گفتم:مگه اینجا رودخونه داره؟!!!!!!!
رومی:توقع داری نداشته باشه؟
سارا:خب کوجاس؟
رومی: نمیدونم بیاید بگردیم پیداش کنیم.
قیافه ی همه به غیر از رومی:×_×
رومی:^_^
پشت سر رومی راه افتادیم و گشتیم و گشتیم و مث سرخپوستا هی صدای آب میشنیدیم میدوییدیم اون طرف.
خسته شدیم و یه گوشه نشستیم.
غروب شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت:|
ولی ما بازم از تلاش برای پیدا کردن رودخونه ی نفرین شده دست برنداشتیم.
ملی که از همه ترسو تر بود هی غر غر میکرد:بیاید بریم،داره شب میشه،گم شدیم و...)))
رومی:ای بابا ملی دو دیقه دندون رو جیگر بزار الان میرسیم.
بالاخره بعد از کلی گشتن رودخونرو پیدا کردیم و مث یاقیا جیغ کشیدیم و من و رومی پریدیم تو آب و بعد ما سارا پرید و بعد سارا ملی با ایش و افاده وارد آب شد.
حدود 20 دیقه بود که داشتیم آب بازی میکردیم که با صدای جیغ ملی ساکت شدیم.
رومی:چه شده است؟
ملی:تغییری تو دور و برتون حس نمیکنین؟
بعله من اصن کسی رو نمیدیدم!!!!
سریع از آب بیرون اومدیم و به سمت گوشیامون رفتیم.
مث این فیلم ترسناکا آنتن نمیدادن و ما این واقعیت و قبول کردیم که توی این جنگل تاریک گم شدیم:::}}}
دوباره ملی مث پیرزنا شروع کرد به غر غر و سرزنش کردن ما:بفرما دیدین گفتم گم شدیم؟!،رومی بمیری با این رودخونت!!!!و...))
سارا:اوووو خواهر من آروم باش راه و پیدا میکنیم دیگه چقد نق میزنی!!!
ملی:-_-
راه افتادیم و فلشرای گوشیامون و روشن کردیم و گشتیم دنبال راه نجات.
همینجوری داشتیم راه میرفتیم که دیدم دیگه نمیتونم حرکت کنم.
زیر پام و نگاه کردم.
چیز خاصی نبود که یهو با جیغ سارا خاص شد:واااااای پات رفته تو مرداب!!!!
رومی:شلوغ نکن مرداب نیست بابا گله.
من:بابا بیاید من و نجات بدید.
ملی سریع مث جن زده ها اومد طرفم و سعی کرد بکشم بیرون ولی نمیشد.
رومی و سارا ام اومدن کمکم ولی بازم نشد.
دیگه داشتم فاتحم و میخوندم و وصیتام و میگفتم و ملیم زار زار گریه میکرد.
دیگه باورم شده بود دارم میمیرم و خودمم داشت گریم میگرفت.
رومی و سارا ام هنوز از تلاش دست برنداشته بودن که یهو یه صدای آشنا شنیدیم.
بعله میثم.
همه خوشحال شدیم و جیغ کشیدیم.
رامین و میثم با هم اومدن و وقتی من و دیدن دوییدن طرفم.
میثم یه دستم و گرفت و رامین یه دستم و محکم کشیدنم بیرون.
آقا انگار به ملی برق وصل کرده بودن!!دویید طرفم و کلی زدم.
میثم:پس داشتی میمردی نه؟
و یه لبخند شیطانی زد.
من:خفه شو ببینم.
رومی:ساکت شین بیاین بریم که دیر شد.
با کمک میثم و رامین راه خروج و پیدا کردیم و به طرف خونه رفتیم و دیگه قول دادیم پشت سر رومی راه نیوفتیم.
مامان اینامون وقتی قضیرو فهمیدن دیگه مارو از هرچی بیرون رفتن مجردی بود منع کردن.
پ.ن:آخرم نفهمیدم تو مرداب رفته بودم یا گل-_-
____________________________
نظر پیلیز^_^
چطور بود؟
من که با یادآوری این خاطره هم خندیدم هم ناراحت شدم.
خب فعلا بابای...



♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 11 مهر 1396 09:05 ب.ظ

درخواست مادربزرگ :|

دوشنبه 30 مرداد 1396 03:47 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات دوستانه



سلاممم ^-^
دوستان چن روز پیش یه اتفاقی افتاد که دلم نیومد نذارم :|
و...
گذاشتم :|
خب طولانیه اما ممنون می شم بخونین ^-^♡

****

همین دیروز ساعت ۸-۹ شب بود
من همراه با پسردایی ها و دختر دایی هام به اسم های : علی،رضا،فاطمه،هلیا،آرمین و خودم ، بهار داشتیم بازی گروهی با گوشی می کردیم.
طبق معمول منو فاطی و هلیا یه تیم بودیم و علی و رضا و آرمین هم یه تیم.
****
یهویی سرو کله ی مامان بزرگم با یه شمع کوچولو و یه کلید پیدا شد. مامان بزرگم اومد توی اتاق و گفت که این بنو بساتمونو جمع کنیم (منظورش با گوشیامون بود) ما هم فورا جلوی مامان بزرگمون زانو زدیم و خودمونو کشتیم تا اجازه بده فقط فقط یه دقیقه ی دیگه با گوشیامون باشیم تا آخرین دردودل هامونو بهشون بگیم :| و اما مادربزرگ... او همچون انسان بی رحمی با لگد پخش زمینمان کرد و همانطور که اخم چهره اش را پوشانده بود به ما لقب پخمه و بچه مجازی داد. او باز هم دست از کارهایش بر نداشت ... آوایش را بلند کرد و به طوری که گوشهایمان کَر شوند گفت : من همسن شما بودم...
علی نذاشت حرفشو ادامه بده و گفت : یه خونه رو تنهایی اداره می کردم.(اصن این مامان بزرگ ما تنها حرفی رو که بیشتر از کلمه ی" پخمه ها" به ما زده ، همین جمله ای که علی گفت بوده:|)
مامان بزرگم گوشیامونو گرفت و گذاشتشون توی اتاق خودش و در اتاق رو هم قفل کرد :| بعدش شمعی که دستش بود رو به من داد و کلید رو هم به رضا داد. به هممون گفت که وقتشه بزرگ بشیم و کار کنیم.
قیافه های ما : *^*
مامان بزرگ : -_-
بعدش به کلید توی دست رضا اشاره کرد و گفت که : صبریه(مامانِ مامان بزرگمه. اسمش تو حلقم ... :| حدودا صد سالشع :| ولی خعلی شادابه. بعد ما توی همین سن نوجوونی عین پیرهای ۷۰ ساله میزنیم) خب خلاصه مامان بزرگم بهمون گفت که مامانش رفته خونه ی پسرش و یادش رفته در خونشونو قفد کنه الانم به من زنگ زده که این کلیدو به شما ها بدم تا برین خونش و در خونه رو قفل کنین.در ضمن یادتون نره خونش رو هم تمیز کنین. وقتشه یکم روی نظافتتون کار کنین.
این حرف به قدری بد بود که اشک توی چشمای هلیا جمع شد :|
خب بعدشم به شمع توی دست من نگاهی انداخت و یه کبرزت بهم داد و گفت وقتی رفتین اونجا نور نیست چون الان شبه برای همینم شمع روشن می کنین .
رضا هیجان زده شد و گفت : خب چه کاریه باو . گوشیمو بده فلشرشو روشن کنم. اینجوری بهتره. D:


گلاب به روتون بعدش مامان بزرگم بلایی سر رضا اورد که هنوز هم وقتی یادش می ندازی بغض گلوشو می گیره... :|
خلاصه ما راه افتادیم ساعت تقریبا ۱۰ شده بود. خونه ی مامان مامان بزرگم دو کوچه پایین تر از خونه مامان بزرگمع و واقعا جای خلوت و ترسناکیه. یه طرفش یه خونه ی قدیمیه که کسی توش نیست و یه طرف دیگش کوهه و جاده خاکیه(ینی شهر دیگه تموم میشه. تازه بدترینش اینجاست که اگه از اون جاده خاکیه یکم بالاتر بری به قبرستون میرسی) سن های ما هم همگی از ۱۲ تا ۱۶ سال بودن.
شمع دست من بود و کبریت دست فاطی. به خونه ی مامان مامان بزرگمون که رسیدیم فاطی خیر سرش اومد شمع رو روشن کنه. هر کاری می کردیم کبریت روشن نمی شد چون خیس بود :||| بالاخره بعد یه ربع یه کبریت روشن شد و ما هم کلی ذوق زده شدیم.
خب قضیه سخت تر از چیزی بود که فکر می کردیم.
در خونه بسته بود و این یعنی اینکه یکی باید از دیوار می رفت بالا میرفت و بعد میپرید توی خونه و بعدشم درو برای بقیا وا می کرد.
بعد از ۵ دقیقه به این نتیجه رسیدیم که علی بره روی کول رضا و بعدشم ایتجوری بره بالای خونه و بپره توی خونه(چون رضا خییییلی بلنده). خب وقتی علی داشت از رضا میرفت بالا یه مردی داشت از توی خیابون رد میشد و علی و رضا رو دیده بود و طبیعتا فکر کرده بود که دزدن@-@
دوید به سمت ما ، پای رضا رو کشید... رضا افتاد .... علیم افتاد روی رضا
منو فاطی و هلیا و آرمین در رفتیم(اصن خودمون خودمونو ضایع کردیم الکی :| )
مرده افتاد دنبال ما. رضا داد زد وایسا وایسا اینجا خونه ی مامان بزرگمه. ما دزد نیستیم. به خدا دزد نیستیم.اینم کلید خونست نگا کن.خلاصه با تلاش های رضا مرده همه چیو فهمید. علی هم فورا با یارو مرده دوست شد و شمارشو گرفت :| اونم از ما معذرت خواهی کرد. رفت بالای دیوار و درو وا کرد و بعد رفت.
ساعت دیگه ۱۱ شده بود. ما رفتیم توی خونه. خونه رو تمیز کردیم. درو خونه رو قفل کردیم. اومدیم برگردیم که احساس کردم توی خونه یه چیزی تکون میخوره.به هلیا گفتم اون گفت چیزی نمیبیمه . منم فک کردم توهم زدم. دیگه تقریبا از خونه بیرون زده
بودیم که فاطی جیغ کشید. هممونم اومدیم ببینیمچی شده
فاطی گفت از توی خونه صدا میاد. راست می گفت.انگار کسی داشت با چاقو روی سنگ یا یه همچین چیزی می زد.
هممون ساکت موندیم. آرمین لباس علو کشید گفت بی خیال بیاین بریم.علی سرشو تکون داد گفت فقط آروم...
داشتیم با ترس و لرز می رفتیم بیرون که بهویی صدای در زدن از خونه اومد. یعنی یکی داشت با دستش روی در شیشه ای خونه میزد.
وای کم مونده بود غش کنم.اصن سرم گیج می رفت.علی بزرگ ترینمون بود(البته اول علی بزرگتره و بعدش فاطی و بعد رضا و بعدشم من و بعد هم هلیا و آرمین)
علی رفت ببینه چی به چیه.
منو فاطی چسبیده بودیم به هم
آروم آروم میرفت جلو و یه چیزی که من نمی دونم زمزمه می کرد.
کم کم به در خونه رسید
یهویی بدون ابنکه حرفی بزنه به در خیره شد
چن ثانیه خشکش زده بود
منم که زیااااادی فیلم ترسناک دیده بودم
به بقیه گفتم الان جن میره تو جلدش فقط در برین
جماعتم در رفتن :|
همه چیز آروم بود و فقط صدای تپش قلبامون میوومد @-@
بهویی علی بلند بلند خندید
ما هم که اون لحظه واقعا مُردیم
وقتی علی خندید هلیا کم مونده بود غش کنه
اینقد ترسیده بودیم که نمی تونیتیم از جاهامون تکون بخوریم.
علی روشو برگردوند...
وای من سکته زدم @-@
یه لبخند گشاااااد روی صورتش بود.
من دیگه مطمعن بودم این علی واقعی نیست...
یکی دو ثانیه سکوت بود که یهویی علی از حالت ترسناکی که گرفته بود در اومد و گفت رضاعه رضاعه.
ما : کی ، چی
علی : رضا . و بازهم خندید.
با اومدیم پیش علی و بعد فهمیدیم چی شده :|
روح توی خونه نبوده
بلکه این پسردایی احمق من یعنی رضا :| وقتی خونه رو تمیز می کردیم رفته دستشویی و بعد ما از خونه بیرون اومدیم و اون توی دستشویی جامونده :| ما درو قفل کردیم و اینم با مشت کوبیده به در تا بگه من جاموندم :|
هیچی دیگه
فاطی (خواهر دوقلوی رضاعه) اینقد رضا رو زد که این بدبخت دیگه نمی تونه حرفی بر خلاف میل فاطی بزنه :|
و اینگونه بود که ما تصمیم گرفتیم هیچوقت به خونه ی مامان بزرگِ بزرگمون بر نگردیم :| یا اگه بر می گردیم با رضا برنگردیم :|

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

تا بدبختیای دیگه بدرود :"|
#نظر... *^*



♥کامنت ها♥: نظرای دوستای گلم
آخرین ویرایش: دوشنبه 30 مرداد 1396 03:52 ب.ظ

انصراف :((

یکشنبه 29 مرداد 1396 06:01 ب.ظ

نویسنده: ✦Mıпαмı Eʟʟıε✧

http://uupload.ir/files/7v9e_ezgif.com-video-to-gif.gif

هایع گایز :(

هر دقیقه ای که میگذره ما به مدارس نزدیک و نزدیک تر میشیم :|

منم که 1 مهر نمیرم که :/

شنبه مدرسه ی بنده آغاز میشه

واسع همین خواستم اعلام کنم که دیع نمیتونم اینجا آپ کنم :(

من کلا معتقدم اگه میخوایی جایی نویسنده بشی یا فعال باش یا اصلا نویسندش نشو :"|

برمبنای همین اعتقادم از اونجایی که دیع نمیتونم اینجا آپ کنم میخوام که انصراف بدم...

ایشااله سال بعد با خاطرات جدیدتر و خنده دار تر برمیگردم

گومه آجی بهار :((

امیدوارم از خاطره هام خوشتون اومده باشه ^^

مینا...سایونارا :(



♥کامنت ها♥: خداحافظ :)
آخرین ویرایش: یکشنبه 29 مرداد 1396 06:49 ب.ظ

زنگ ریاضی خیس

یکشنبه 29 مرداد 1396 10:22 ق.ظ

نویسنده: ♥♪Liana♪♥
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه خاطرات طنز
وسطای سال بود و درسا سنگین بود.
چهارشنبه بود و ما بالاخره بعد 4 روز نفرت انگیز با درسای نفرت انگیز تر ورزش داشتیم:)
زنگ تفریح بود و ما داشتیم برای زنگ ورزشمون برنامه میریختیم:}
توی اکیپ ما 6 نفر هستن که یکیش خودم یعنی لی لی(لیانا)،ستی(ستایش)،استار(ستاره)،ستا(یه ستایش دیگه)،مهری(مهرانا) و پری(پریسا) بودیم.
همه خسته بودیم و هیچی به ذهنمون نمیرسید.
ستا:بیاید کلاسا رو کثیف کنیم.(تعجب نکنین کار هرروزمونه.)
من:نه بابا بیاید یه کار هیجان انگیز تر انجام بدیم.
بعد حدود 5 دیقه ی طولانی یهو ستی مث جن زده ها از جاش پاشد و گفت:بادکنک بادکنک!!!!
همه با چشمای گرد شده بهش نگاه میکردیم که مهری گفت:بادکنک کیه؟!
استار:احمق جان مگه بادکنک آدمه که میگی کیه؟
مهری:حالا هر چی...
من:دو دیقه سکوت اختیار کنین تا ببینیم چی میگه؛بگو ستی بادکنک چی؟
ستی:ای بابا چه خری هستین شما!!!بیاید بریم بادکنک بخریم زنگ ورزش پر آبشون کنیم بعد بترکونیمشون.
پری:خب چرا از اول نمیگی فکر کردم چی شد!!!!
همه با نظر ستی یه لبخند شیطانی زدیم و سریع از جامون پاشدیم و به طرف بوفه دوییدیم.
مدرسه ی ما خیلی بزرگه و 4 تا حیاط داره که بوفه تو حیاط دومش قرار داره،ما ام حیاط چهارم بودیم و زنگ تا 5 دیقه ی دیگه میخورد برای همین تا میتونستیم تند دوییدیم.
بالاخره رسیدیم به بوفه که نسبتا خلوت بود.
سریع پولامون و رو هم گذاشتیم و پری رفت تا بادکنک بخره.
ما ام رو زمین نشسته بودیم و نفس نفس میزدیم.
بالاخره پری جان با کلی بادکنک رنگی رنگی تشریف فرما شدن.
36 تا بادکنک بود بنابراین به هر کی 6 تا میرسید.
بعد از تقسیم بادکنکا رفتیم حیاط اول چون میدونستیم همین موقع هاس که زنگ بخوره.
بعله تا ما رسیدیم حیاط اول زنگ خورده بود.
سریع صف بستیم و منتظر شدیم تا ناظم بیشعورمون فرمان رفتن به کلاس و بده.
تو صف هی جنگولک بازی در میاوردیم و مامورا رو دست مینداختیم.
رفتیم کلاس و طبق معمول سه تا میز آخر مال ما بود.
من و استار میز آخر میشستیم،ستی و ستا جلوی ما و پری و مهری جلوی اونا.
همه خوشحال بودیم و داشتیم شلوارامون و عوض میکردیم که خبرچین کلاسمون روژینا ملقب به رژی خبرچین وارد کلاس شد و مث کلاغ شروع به گفتن حرفای ناخوشایندی کرد:بچه ها بدبخت شدیم.
همه ی کلاس با فریاد:چراااااااا؟!!!!!!!!
رژی خبرچین:این زنگ ورزش نداریم.
همه ی کلاس دوباره:چرااااااا؟!!!!!!
رژی خبرچین:احمدی(معلم ورزشمون) یه کاری براش پیش اومده قراره ابراهیمی(معلم ریاضیمون)بیاد سر کلاسمون.
آقا اون لحظه قیافه ها دیدنی بود:|همه نزدیک بود گریه کنیم.
خرخونامون که کلا دوست داشتی خفشون کنی از بس شاد شدن.
آقا خلاصه رژی خبرچین نشست سر جاش و همه با قیافه های ناراحت و غمگین به جز خرخونامون ساکت نشستیم سر جامون.
بعد از چند لحظه ابراهیمی با شادی اومد و مث مجریای سرصبح که دوس داری خفشون کنی گفت:سلام بچه ها!!
ما ام با ناراحتی بازم میگم به جز خرخونامون گفتیم:سلام.
ابراهیمیم که فهمیده بود ما میدونیم چرا اینجاس بدون هیچ حرف دیگه ای رفت و نشست رو صندلی.
نفرینای استار دیدنی بود:الهی رو صندلی میخ باشه،الهی صندلی بشکنه چوبش بره تو همه جات و...
منم سرم و گذاشته بودم رو میز و هر هر میخندیدم.
خلاصه ابراهیمی حتی به خودش زحمت نداد یه کم حالمون و بپرسه.
همون اول شروع کرد به درس دادن:دخترای گلم...
خلاصه هرچی بیشتر پیش میرفت اکیپ ما بیشتر تا مرز خواب میرفتن.
یهو یه فکری به ذهنم رسید و آروم جوری که استار بشنوه گفتم:بیا به بهونه ی دستشویی بریم تو حیاط و بادکنکا رو بترکونیم.
قیافه ی ناراحت استار یهو شاد شد و سر تکون داد.
به بقیه ی اکیپم گفتم و همه موافقت کردن.
ابراهیمی حدودا کم داشت برا همین راحت تر میتونستیم سرش کلاه بزاریم.
من:خانوم اجازه؟
ابراهیمی:بله؟
من:میشه بریم دستشویی؟
ابراهیمی:باشه برو.
یه چشمک به بقیه ی اکیپ زدم و راه افتادم به طرف در.
تو راهرو منتظر بچه ها بودم.
بعد از 10 دیقه همه حاضر و آماده تو حیاط بودیم.
سریع به طرف آبخوری رفتیم و اولین بادکنکامون و آب کردیم و شتلق.
زمین خیس خیس شد.
با خوشحالی بعدی رو آب کردیم ولی اینبار نزدیم زمین به روی مبارک خودمون زدیم.
داشتیم پنجمین بادکنک و آب میکردیم که یهو یکی با داد ما رو از جامون پروند.
بله درست فکر میکردم ابراهیمی با قیافه ی وحشتناک و به قول پری برزخی داشت به طرف ما میومد.
آقا ما همونجا خشکمون زده بود و داشتیم به اومدن ابراهیمی نگاه میکردیم چون هیچ چیز قابل دفاعی برای خودمون پیدا نکردیم!!!از شانس ما همه ی بادکنکای باقی موندمون سوراخ بودن وگرنه الان رو کله ی ابراهیمی ترکیده بودن و ما ام الفرار بودیم.
ینی بد شانسی از این بدتر؟!!!
ستی:پولم و از لوز المعده ی کثیفش میکشم بیرون.
ستا:مگه پول میره تو لوز المعده؟!!!!!
ستی:شاید،الان عصبیم کم زر بزن.
ستا:خیلی متشکرم-_-
ابراهیمی اومد طرف ما و یه دادی زد که وحشت کردیم:که رفتید دستشویی نه؟؟!!این چه کار زشتیه؟!پاشید بیاید سر کلاس.
آقا مارو نگاه میکردی لشکر موش های آب کشیده شده بودیم.
سریع وارد کلاس شدیم که خنده ی همه هوا رفت.
ما ام سریع رفتیم سر جامون و تا آخر کلاس درگیر این بودیم که آب مانتو و مقنعه و شلوار هامون و خشک کنیم و این زنگ ریاضی به زنگ ریاضی خیس تبدیل شد.
_______________________
نظر یادتون نره.
امیدوارم تونسته باشم بخندونمتون.



♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 11 مهر 1396 09:01 ب.ظ

Hello Everybody

یکشنبه 29 مرداد 1396 12:25 ق.ظ

نویسنده: ♥♪Liana♪♥
اهم اهم
این جانب نویسنده ی جدید هستم در خدمت شما
لیانا ملقب به لی لی یا لیلیانا یا لیا
آقا ما اینجا عضو شدیم که از خاطراتمون براتون بگیم
امسال میرم کلاس هشتم
خب خب به عرضتون میرسونم یه ماه دیگه شما و خود من باید برگردیم به زندان(مدرسه=/)
 عخیییییی ناراحت شدین؟
ببخشید ولی حقیقت تلخه:(
قیافه ی خرخونا موقع خوندن این پست دیدنیه
خب همین دیگه فقط خواستم بگم نویسنده ی جدیدم نمیدونم چرا انقد حرف زدم:=}
از بهاری جونم هم تشکر میکنم که من و عضو وب خوشگلش کرد
در ضمن من یه سوییفتی،بیلیبر،دایرکشنر،زیکوآد و هری گرل هستم و از همشون تا جون دارم دفاع میکنم
تا خاطره ی اولم بای بای



♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 9 آبان 1396 07:32 ب.ظ

جنگل رفتن

سه شنبه 24 مرداد 1396 07:58 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•
موضوع مطلب: خاطرات طنز


عید ۹۶ بود
ما برای تفریح یه پنج روز رفته بودیم یه روستایی توی شمال.
همه چیز خوب بود تا اینکه منو دختر داییم تصمیم گرفتیم بریم توی روستا یه دوری بزنیم :|
از مامانم اجازه گرفتم و اونم گفت باش . ما هم راه افتادیم. یهویی عمم و دوستش جلومون ظاهر شدن و گفتن که ما هم باهاتون میایم.
وای عاقا این دوست عمم اینقد شاخ بود :| از اون اشرافیای تهران بود :| خعلی سوسول بود... بعد من :|
من از اونام که حاضره توی گِل و مِل شنا کنه تا بگم خعلی آسم :|
عمم زیر لبی بهم گفت سوتی موتی نده . منم با غرور گفتم : کی من .هه منو سوتی دادن‌اصلا محاله من کی سوتی دادم آخه شما یادتونه؟
عمم و دختر داییم اون لحظه قشنگ پوکر فیس بودن.
****
خب راه افتادیم
باید میرفتیم اونور جاده تا بریم توی جنگل
ظاهرا چن ساعت پیش بارون باریده بود برای همینم همه جا از گِل و خاک پر بود . خلاصه عمم و دوستش جلو تر از ما راه افتادن ما هم پشت سرشون بودیم.
داشتیم راه میرفتیم که من احساس کردم خعلی وزنم سنگین شده... چند قدم برداشتم دیدم دیگه راه رفتن برام سخته. هنوز هم هیچی برام مهم نبود تا اینکه احساس کردم دیگه نمی تونم راه برم.
رومو برگردوندم دیدم نه خبری از عمم هست نه از دوستش.
(اسم دختر داییم فاطمه هستش من بش می گم فاطی)نگا کردم دیدم کلا گم شدم :| پایینو که یه نگا انداختم... کم مونده بود سکته کنم...
من...
توی گِلا گیر کرده بودم@-@یعنی باور کنین تا مچ توی گلا بودم @-@ ترسیدمو جیغ کشیدم بعد دیدم‌یه صدایی از توی درختا میاد...
سرمو برگردوندم دیدم دختر داییم رفته روی درخت خودشو آویزون کرده :| من : نمردیمو حیوون شدنتو دیدیم :|
فاطی : وعی نجاتم بده
من: باو خودمم گیر کردم. داش فازت چی بود رفتی اون بالا؟ :/
فاطی : پام تو گل گیر کرد اومدم پامو در بیارم با تموم نیروم پامو تکون دادم کفشم پرتاب شد رفت بالای درخت گیر کرد منم رفتم بیارمش دیگع ._.


باور کنین باورم نمی شد که این همه اتفاق افتاده و من هیچی نفهمیدم
به فاطی گفتم که عمه و آتانا (دوست عمم)کجان
اونم گفت که نمی دونه *-*
یهویی صدای " ایش "نازک و دخترونه ای اومد و از بین درختا آتانا رو دیدم کع داشت به سمت من میومد.برگا رو با نوک انگشتاش کنار می زد :|با لبخند یه نگا بم انداخت و همینطور که نگاش داشت به سمت پاهای گیرکرده ی من توی گل می رفت لبخندشم محو تر می شد و به اخم تغییر می کرد.
آتانا : ویی چت شده تو...آزیییییی(منظورش با عمم بود)عمم اومد و با کمک اون من از مرگ توسط گِل نجات پیدا کردم.
ما به راهمون ادامه دادیم و طبق معمول عمم و آتانا با سلفی خودشونو مشغول کرده بودن و منو فاطی با گیر کردن توی گِل مبارزه می کردیم :| یعنی تفاوت وضعیت منو خفع کردع بود... :|
خب بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم...
از توی جنگل که بیرون اومدیم و رفتیم توی جاده منو فاطی خشکمون زد :| وای باید میدیدین که چقد گِلی شده بودیم...
کفشامون که کلا دو تا گِل محسوب می شدن :| شلوارامونم که بماند :| ولی من موندم که چه جوری صورتامون گلی شده بود...
خب خلاصه عمم دید که وضعیت منو فاطی اورژانسیه پس فرستادمون توی خونه ی یه پیره زنی که بریم لباساو کفشامونو بشوریم :| (ما اصلا اون پیرزنه رو نمی شناختیم و مطمعنم اونم در مورد ما همین حسو داشت :||| )
بالاخره رفتیم توی خونه ی یکی از دوستای بابام(در واقع اون دوست بابام یه خونه ی خالی توی اون روستا داشت که کلیدشو داده بود به بابام ما هم که هشت هفت نفری چپیده بودیم توی اون خونه )
آتانا و عمم نشستن باهم عکسا رو که گرفتن ببینن.منو فاطی هم بهشون ملحق شدیم
وعی وقتی عکسیا رو دیدیم عمم میخواست خفم کنه
چون هر چی ینی هر چی عکس گرفته بودن منو فاطی هم اتفاقی توشون افتاده بودیم اونم در وضعیت خعلی بدی...
مثلا توی یه عکس من بودم که داشتم با دستام گِل روی کفشامو پاک می کردم و توی عکس بعدی همون دست روی صورتم بود :|
و اینگونه بود که فهمیدم چرا صورتم گلی شده بوده... :|
داخل یه عکس دیگه منو فاطی بودیم که پاهامونو چسبونده بودیم روی درخت تا گِلِ روشونو پاک کنیم :| یا مثلا توی بعضی عکسا ما در حال صحبت کردن بودیم و عکس گرفته شده بود... فک کنم لازم به توصیف قیافه هامون توی عکسا نباشه :|||
داخل چنتا عکس هم منو فاطی سینه خیز روی زمین بودیم و داشتیم دنبال سنگ می کشتیم تا کفشامونو تمیز کنیم :|
خلاصه خعلی روز بدی بود...




خب ممنون که خوندی!اینا همش واقعیت بود ^^
ممنون میشم با نظر خوشحاووولم بتونی^-^



♥کامنت ها♥: نظرای دوستای گلم
آخرین ویرایش: سه شنبه 24 مرداد 1396 08:02 ب.ظ

نمایش 22 بهمـــــــــن پارت دو X____X

چهارشنبه 18 مرداد 1396 01:22 ب.ظ

نویسنده: ✦Mıпαмı Eʟʟıε✧
موضوع مطلب: خاطرات طنز

http://uupload.ir/files/rj4f_rb5r_f6f.gif

عاقا این ادامه ی نمایش 22 بهمنه....

بلاخره با کلی دردسر رفتیم رو صحنه و پرده ی اول رو بازی کردیم ._.
انقدررررررررر بی حال و مسخره بازی کردیم صدای همه در اومد :/ دیالوگ هارو کامل بلد نبودیم :/ نمیدونستیم کجا و کی باید دقیقا چیکار کنیم :/
معلم پرورشی هم از اون ور داشت هعی حرص میخورد ریشه های روسریشو میکند O__O
از چشاش میتونستیم این حرفو بخونیم: بذارید تموم شه تک تکتونو میکشم @__@
کلا نمایشمون 3 تا پرده بود...
پرده ی دوم موضوعش این بود که فرح و شاه داشتن با هم شام میخوردن و یه سری حرفا میزدن :/
منم که ماشاء ا... آشنایی دارید که اصلاااااااااا بلد نیستم نمایش بازی کنم B___B
اینجوری بود که فرح از جاش بلند میشه و در کنارش شاه هم بلند میشه ._. این زهرا که در نقش شاه بود، یه شنل سیاه خیلیییییییییییییی بلند پوشیده بود جوری که شنل رو زمین کشیده میشد  P__P همه هم بهش میگفتن بلاخره این شنل تو دردسر ساز میشه گوشش بدهکار نبود @__@
خلاصــــــــــــــــــــــــــــه...
رسیدیم به پرده ی دوم، من از جام بلند شدم دیالوگامو گفتم ._.
وختی شاه میخواست از جاش بلند شه...
شنل زیر پای مبارکشان گیر نمود و با مغز پخش زمین گردیدند
قیافه ی من: ._.
بچه ها:
خانم پرورشی هم چشاش پر خون شده بود حتم داشتم مارو میکشه <_< همه ی اکیپم اون پشت از خنده مرده بودن N__N منم خندم گرفته بود ولی نمیتونستم بخندم اون موقع رسما پرورشی اعدامم میکرد :/
خودمو جمع و جور کردم یه چیزی گفتم، پاشد بقیه ی دیالوگامونو گفتیم :/
عاقا وختی دیالوگامون تموم شد اینجوری باید بشه که اون دو نفری که انتخاب کردیم پرده رو بکشن :/ حالا اینا اونجا دارن لج بازی میکنن ._. هرچیییییییییییی با دست اشاره میکنیم (چون رو صحنه بودیم نمیتونیم حرف بزنیم که :/) بابا اون پرده ی بی صاحابو بکشــــــــ :|
انگا داریم با دیوار حرف میزنیم "_" اینو بگم که ما چند دقیقه رو صحنه همین جوری واستاده بودیم کل سالن تو سکوت فرو رفته بود ._.
بلاخره پرده رو کشیدن رفتیم تو <__< تا پرده کامل کشیده شد یهکو صدای خنده شلیک شد :/
ماهم کامل پوکر همه با هم گفتیم پرده ی بعدی رو عالی اجرا میکنیم :)
اما نمیدونستیم اون بدتر نابود میشه :/
پرده ی سوم رو سریع تر شروع کردیم چون چیز خاصی نداشت، باز دوباره فرح بود با یکی از دوستاش که همون سمانه ی فقید خودمونه ._.
عاقا موضوع این بود که یه ذره دیالوگ میگفتن بعد سمانه رو یکی از پاهاش زانو میزد، تعظیم میکرد هعی میگفت بانوی من و هرسری دیالوگاش متفاوت بود :/
بعد هرسری باید یه قدم میاومد عقب منم عین خیار پشت میزم فقط نگاش میکردم -___-
دیالوگامونو به نحو احسنت گفتیم عالییییییییییییی شد ._. کم کم داشتم به این فک میرسیدم که نکنه واقعا این پرده خوب شهولی ما که از این شانسا نداریم :/
رسیدیم به اون جاش که باید تعظیم میکرد و اینا...
عاقا سنی که توش نمایشو اجرا میکردیم خیلی از زمین فاصله داشت یعنی در حد 1 متر ._.
این سمانه ی ما هر قدم که میرفت عقب تر بیشتر احتمال پرت شدنش وجود داش ._.
یعنی به جایی رسید که کل بچه ها میگفتن: نیــــــــــــــــــــــــــــا! دیگه عقب تر نیـــــــــــــــا!
سمانه هم اول یه ذره مکث کرد بعد فک کرد دارن مسخرش میکنن باز به کار خودش ادامه داد -__-
هعی می اومد عقب تر بچه هاهم بلندتر داد میزدن :/
در همین حین بود ک اینقدر اومد عقب واقعا پرت شد :/
یهکو همه با هم داد زدن: بگیریدشـــــــــــــــــــــــــــــ
هرچند بلاخره با مغز پخش زمین شد تا 1 هفته نمیتونست درست را بره P__P
پرورشی هم مارو تو ذهنش اعدام کرد ._. تصمیم گرفت دیگه بهمون هیچ کاری نده :/ تا یه ماه هم سوژه ی همه شدیم :/
خب بسه دیع چینگدر طولانی بود برید خونه هاتون ._.
بابای :/



♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 18 مرداد 1396 02:01 ب.ظ

مدرسه:||

شنبه 14 مرداد 1396 02:35 ب.ظ

نویسنده: I need a hope...
سلام سلام:|
یه چن وقت بود آپ نکرده بودم:/
حالا یه خاطره براتون دارم:|
آقا ما 4شنبه پاشدیم همراه مادر گرامیمون پاشدیم رفتیم مدرسه-_-
برای ثبت نامو اینا
رفتیم دیدیم که بعــــــله
جمعشون جمع-_-
مدیرمون که فقط زیر چادره و چشاش پیداس:/
و معاونمون که همه ازش بدمون میاد که با اون مقنعه چونه بند دارش فقط چشم و دماغش پیداس:|
منم که حواسم بود با حجاب کامل بیام.
یه مقنعه پوشیدم و زیرش گم شدمP_____P
یه مانتوی گشادددددددددددددددددددد با ساق دست-__-
و یه شلوار گشاددددددددددددددددددد-_-
برای اینکه اون لاکهای قرمزمم پیدا نباشه دستکش تابستونه مامانم بهم داد بپوشم:|
یعنی حالم از ریخت و تیپم بهم میخورد:/
خلاصه رفتیم اون تو و احوال پرسی و اینا
بعد از کارا ثبت نامم فهمیدیم که امسال مدیر و معاون عوض میشه:)
خیلی ذوق کردم ولی به روی خودم نیوردم:|
بعد مامانم نشست با معاون و مدیرحرفید و اینا که دیدیم یه مصیبتی بهمون وارد شده-_______-
آقا ما یه معلم عربی داریم که خیلی سخت گیره
امتحانم که میخواد بگیره برای پیشگیری از تقلب میبره ما رو تو نماز خونه
یعنی فاصله ی هر شخص از نفر بعدی(چه جلو و چه عقب و چه راست و چپ-______-) دو متره ها
دو متتتتتتتتتتتتتتتتتررر
یعنی تا شعاع دو متریت کسی نمیاد-_________-
کل مدرسه از دستش عاصی شدن:|
پارسالم کلی دعا و صلوات و اینا که کاشکی این فقط ازین مدرسه برهههههههههههههههههههه
حالا ما فهمیدیم که امسال،که چه عرض کنم سال آینده این خانوم-_-
نه تنها معلم عربیه
بلکه قرآن و دینی هم این درس میده
یعنی دلم میخواست اون لحظه کلمو بکبونم تو دیوار
حالا مامانم هی به معاونمون میگفت:شما خیلی معاون خوبی بودید!
من تو دلم:خییییییییییییییییییییییلی!
مامانم:مهدیس خیلی شما رو دوست داشت!
من تو دلم:خیییییییییییییییییییلی!
خلاصه مامانم هی به معاونمون چیز میگفت که در نظر من یکی از چرت و پرت ترین حرفایی بود که من شنیده بودم:|
خلاصه معاونمون گفت که سال آینده معاون جدیدمون،خانوم حیدریه(عق)که پارسال معاون دوممون بود-_________-
حالا یه پرانتز باز کنم که ما شنبه رفته بودیم دندون پزشکی
یعنی مامانم رفته بود نشسته بود تا نوبتش بشه منو بابامم یه ذره دیر تر رفتیم
حالا بگید تو اسانسور کیو دیدمO_o
حیدری رو:|با کفش پاشنه بلند و مانتوی تنگ و اون لاکهای خوشگلش
منو میگی فقط مونده بودمT_T
 این که هی تو مدرسه عربده میکشه و حجاب حجاب میکنه چجوری اینجوری اومده بیرون-_-
خلاصه رفت تو دندون پزشکی:|
منم برای اینکه ضایع نباشه دیرتر رفتم تو
چون تو آسانسور خیلی بد نگاه میکرد:|
بعد به مامانم گفتم حیدری رو دیدی؟اونم گفتم آره منو که دید مثل این جنگ زده ها دوید تو دسشویی و روسریشو تا حدالامکان کشید جلو
اینم از معاون آینده ی ما
هیچی دیگه:|
امسال مدرسه داغونهههههههههههههههه
به معنای واقعی کلمه داغوننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
من برم مسجد بلکه یه ذره از خدا بترسمو واسه سال دیگه مثبت شم:))
اون تسبیح و جانمازم کوووووووووووووووووووووووووو
حجابو رعایت کن خواهرممممم-_-
نزار خون شهید پایمال شه:|



♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 15 مرداد 1396 12:11 ب.ظ

نمایش 22 بهمــــــــــن T____T

پنجشنبه 12 مرداد 1396 07:43 ب.ظ

نویسنده: ✦Mıпαмı Eʟʟıε✧
موضوع مطلب: خاطرات طنز

http://uupload.ir/files/0yd5_erza_in_shock.gif

خیلی وقت بود خاطره نذاشتم گفتم یه چیزی بذارم :|

خب...
این داستان درباره ی نمایش 22 بهمنه ^^
قضیه از این قرار بود:
ما قرار بود یه نمایش نامه که معلم پرورشیمون بهمون داده بود رو بازی کنیم :/
منم که اصلا بلد نیستم نمایش بازی کنم :/ یعنی یک گند اساسی میزنم که تا یه ماه سوژه ی همه میشم T_T

با کلی خواهش و التماس از معلم پرورشی که جان مادرت ولمون کن ما اینجا چی کاره ایم آخع :|
گوشش بدهکار نبودو من و یکی اکیپ از دوستامون رفتیم که نمایشو داشته باشیم >_>
داستان از این قرار بود که ما باید تو یه مهمونی بازی میکردیم و تمام اتفاقات سلطنتی رو اونجا می گفتیم :/ آخرشم صحبت های فرح و یکی از خدمتکاراش بود که کلا گند خورد توش :/
اکیپمون اینا بودن که به ترتیب نقش هاشونم میگم:
من :| (در نقش فرح -__-)
حنانه (در نقش مادر شاه -__-)
نگین (در نقش شهنار دختر شاه -__-)
زهرا (در نقش شاه -__-)
یه چندتا خدمتکارم اونجا بودن که اصلی ترین خدمتکاری که دیالوگ داشت "سمانه" بازی میکرد...
همون سمانه ی فقید تو نماز خونه *_*
حالا ما یه هفته وقت داشتیم تمرین کنیم هر زنگم از معلم ها اجازه میگرفتیم میرفتیم سالن :/ ولی کی تمرین میکرد؟ :/
هرکی واسه خودش یه گوشه حرف میزد بازی میکرد
معلم پرورشی هم سرش شلوغ بود حوصله نداشت بیاد بالا سر ماخلاصه که پیچونده بود
عاقا مثل برق و باد یه هفته تموم شد ما یه ذره هم تمرین نکرده بودیم اصلا نمیدونستیم نقشامون چین :|
کارگردانمون زهرا (نقش شاه) بود که ماشاء ا... هزار ماشاء ا... تنها حرفی که میزد این بود: خب این زنگو استراحت کنید
آخه یکیم نبود بهش بگه ما مگه تمرین کردیم که بخواییم استراحت کنیم؟؟
خلاصه آخرسر رسیدیم به روز آخر :| یعنی ما چهارشنبه برنامه داشتیم تازه سه شنبه وقتی رفتیم سالن یادمون افتاد واسه چی هر زنگ میاییم :/
تازه داشتیم دیالوگامونو میخوندیم که معلم پرورشی وارد شد
با خنده گفت: خب بچه ها...بیایید یه بار جلوی من بازی کنید ببینم چطوری شده ^^
ما: X___X
زهرا با کلی حرفای مسخره که چه عرض کنم خجالت آور :/ گفت ما خجالت می کشیم و از این حرفا :/
معلم پرورشی هم که باور کرد :/ گفت باشه :/ رفت -___-
دقیقا وقتی درو بست حنانه با صدای بلند گفت: الهی بری دیگه برنگردی C__C
عاقا یهکو در وا شد، همه سکته رو زدن :/
اما کس خاصی نبود نگین بود P__P فک میکنم نیاز به گفتن نباشه که چقدر زدیمش :/ بیچارهههههههههه ._. گنا داش ._.
بعد از اینکه یه ذره دیوونه بازی سرش درآوردیم و یه کم زهرا رو مسخره کردیم با کلیییییییییی تلاش تونستیم تمرین کنیم -__-
دیالوگا رو قرار شد توی خونه حفظ کنیم...اما چیزی که بیشتر از همه اعصابمون رو خورد میکرد این بود...
نمایش نامه کامل نبود T___T
معلم پرورشی همه ی دیالوگا رو ننوشته بود -__- پس از کلی پرسش فهمیدیم بعللللللللللله خودمون باید تکمیلش کنیم :/
پرورشی هم گفت: این که کاری نداره ^^ شما همه تمرین کردین پس فقط میمونه تیکه آخرش که اونم الان میتونین تمرین کنید ^^
یعنی همونجا میخواستیم کله ی خودمونو قشنگ بکوبیم تو دیوار V___V مرگ رو به نمایش فردا ترجیح میدادیم :/
با کلی بدبختی هر 6:30 ساعتی که تو مدرسه بودیم، تمرین کردیم تا بلاخره تونستیم یه ذره خوبش کنیم ._.
انقدررررررررررررر خسته شدیم که نگوووووووووووووووووو B___B
خلاصه اومدیم خونه و هرکدوم لباسامونو انتخاب کردیم و حفظ کردیم و روز سرنوشت ساز شروع شد S__S

****

بیشتر روز بعدی رو به جای اینکه تمرین کنیم به پز لباسامون گذشت :/
زنگ آخر نمایش بود...به عنوان اولین و آخرین نمایش 22 بهمن تو کل مدرسه T__T
همه بچه ها، همه معلم ها، حتی مدیرم می اومد X__X
خلاصـــــــــــه... :|
بلاخره شد زنگ آخر و ما پشت صحنه با استرس وایساده بودیم :/
کل مدرسه تو سالن جمع شده بودن، معلم پرورشی هم بود :"| همچین راضی و راحت نشسته بود انگا ما واسش اجرا کرده بودیم -___-


این داستان ادامه دارد...





♥کامنت ها♥: بگووووووووو T___T
آخرین ویرایش: پنجشنبه 12 مرداد 1396 08:19 ب.ظ

تونل وحــ'شِـــ:|||ــتـــ

دوشنبه 9 مرداد 1396 07:51 ب.ظ

نویسنده: ❥↷⇊รнαδï⇈↶❥
عاقا بسم الله :||||
تهران بودیم ...
منو مامانم و بابام رفته بودیم تهران خونه خالم
رفتیم پارک دریاچه 
خیره سرمون تونل وحشت میخواستیم بریم
یه گروهی جلومون چن تادخدرو پسر بودن تا رفتن تو یکیشون کوبید به در یارو ام
درو بازکرد اوردش بیرون بابام به دخدره گفت چی شده دخدرم گفت یارو خیلی بی ادب بود :|||||
بابام به ما گفت منم باتون میام
پ.ن:قرار بود فقد منو دوتا عز دختر خاله هام بریم
عاقا هیچی وارد شدیم و من مثه شپش چسبیده بودم به بابام تینا رو فرستادیم جلو اتوسا هم پشته سرمون پا گوشیش داشت چت میکرد
من که اصن کلا چشام بسته بود فقد هر وخت بقیه جیغ میزدن منم بشون ملحق میشدم :||||
یهو احساس کردم یه صدای عربده میشنوم و اون حسه گرمایی که داشتم دیگه نیست
چشامو باز کردم دیدم تینا و بابام مثه یوزپلنگه افریقایی دارن فرار میکنن :/
عاقا چشامو بستم دهنمو وا کردم مثه خر جیغ کشیدم 
یارو اره برقیم کنارم بود داشتم سکته ناقص میزدم
عاقا نیم ساعت داشتم جیغ میزدم که یارو نقابشو برداشت گفت خانوم
علافون کردی دوساعته بیا ردشو برو دیگه :||
گفتم اصن به توچه پول دادم هر کاری خواستم میکنم
هیچی دیگه یه جوری دویدم که پاهامو
اصن حس نمی کردم
من : باباااااااااا
تینا : ببخشید میاید یه سلفی بگیریم
اتوسا : بچه ها کجایید 
من : باباااااااااااااااااااا
بابام : جانم دخت ت ررم بیا من مثه شیر عههههههه
مثه شیر پشتتم
من : میگم بابا اگه میترسی بیام پیشت ؟ :||
اتوسا : دوستان من واقن گم شدم
تینا : ایییی دسم گیر کرد
اتوسا : بابا تینایه هر*ه ج**ه لا*ی بیا منو عز اینجا ببر
تینا : برو بابا تحفه ای
اتوسا : شادی کجایی ؟
من : نمی دونم 
بابام : راهو پیدا کردم
تینا : من میرم اتوسا رو پیدا کنم
من : خرمشهر ازاد شد :|||
هیچی دیگه مثه جنگ زده ها عز تونل وحشت زدیم بیرون 
بابام به مامانم : اصن ترس نداشت چی بود خیره سرشون تونل وحشت زدن
تینا : خاله ببین علی عاقا یه جوری جیغ میزد که عوامل ترسناک عز شعاع هزار متریشم نمی خواستن رد شن :/
من : هه :|||
ایام به کام 
بای بای :||



♥کامنت ها♥: نَظَر :|
آخرین ویرایش: جمعه 13 مرداد 1396 11:10 ق.ظ

★..دلم تنگ شده..★

چهارشنبه 4 مرداد 1396 10:59 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•



سلام...
خوبین...
من خوب نیستم :)
الان خیلی ناراحتم :)
به قدری که دارم گریه می کنم :)
مهزاد رفت...
برای همیشه...
رفتو منو با یادش تنها گذاشت ... :)
دیگه برنمی گرده...
نمی دونم قراره چه جوری بدون اون باشم
من واقعا بهش عادت کرده بودم
دوستش داشتم
ای کاش خودش اینو میدونست
اون اولین دوست مجازی من بود
اصلا می دونین چیه
من از مجازی متنفرم
من از نت متنفرم
ای کاش هیچوقت وبلاگ نمیساختم
دلیل وبلاگ ساختنم فقط تنهاییم بود
هممون برای همین اینجاییم...
سعی کردم جای خالی خیلی چیزا رو با گوشیم پر کنم :)
ولی انگار اون چیزایی رو که داشتمم از دست دادم... 
وای خدا بدون مهزاد
مگه میشه
دارم دیوونه میشم
ای کاش میتونستم زمانو به عقب برگردونم
به روز آشناییمون...
به سه سال قبل...
اون وقت از ذره ذره ی لحظه های با اون بودنم استفاده میکردم...
شدم عین درختی که فصل هارو نمیشناسه.... :)
مثله آسمونی که فقط میباره... :)
مثل جنگلی که بدون ریشست ... :)
شدم مثل هر چیزی جز خودم ...
نمی دونم چرا رفت
چرا منو خیلیای دیگه رو تنها گذاشت
یهویی اومدو یهیویی رفت
بدون هیچ خبری
دلم براش تنگ میشه
اما
هیچ وقت فراموشش نمی کنم
امسال خیلی ها از نت میرن
اما فقط رفتن بعضیا باور نکردنیه 
اون بهترین دوست خیلیامون بود
مهزاد باعث شد من اینجا باشم

ما نسل حرفای اس ام اسی هستیم
نسل دردودل با دوستای مجازی
نسل شارژهای اینترنتی
نسل دنیای مجازی
***

کاش میشد هیچکس تنها نبود


کاش میشد دیدنت رویا نبود


گفته بودی باتو میمانم ولی


رفتی و گفتی که اینجا جا نبود


سالیان سال تنها مانده ام


شاید این رفتن سزای من نبود


من دعا کردم برای بازگشت


دستهای تو ولی بالا نبود


باز هم گفتی که فردا میرسی


کاش روز دیدنت فردا نبود … 

مهزاد میخوام یه چیزی بهت بگم
میدونم دیر شده ولی...









عاشقتم!






♥کامنت ها♥: نظر
آخرین ویرایش: چهارشنبه 4 مرداد 1396 11:53 ب.ظ

سر نمـــــــــــــاز @___@

چهارشنبه 4 مرداد 1396 09:29 ب.ظ

نویسنده: ✦Mıпαмı Eʟʟıε✧
موضوع مطلب: خاطرات طنز
http://uupload.ir/files/5sj9_5b7b_0b7.gif

این خاطره مال یه سالیه که نمیگم چه سالیه
داستان اینه:
ما یه روز میخواستیم تو مدرسه نماز بخونیم :"| دوستم سمانه (-___-) این سری با خودش چادر بزرگ تر از قد خودش آورده بود X_X
تا نماز شروع شد صدای خنده و حرف نماز خونه رو گرفته بود :/ انگار نه انگار دارن "نماز" میخونن
بعد از خوندن نماز اول، حاج آقا یه ذره صحبت کرد که وسط نماز نباید خندید و از این حرفا :/
بچه ها هم مثلا خواستن به حرفش گوش بدن تو نماز دوم فقط صدای مکبر و خود حاج آقا میاومد T__T
من عادتمه که موقع نماز چادرمو می ندازم رو صورتم @__@ اون موقع هم همین کارو کرده بودم...عاقا یهکو یه جسم سفید با گل های سبز از جلوی صورتم رد شد که دوتا شاخ داشت که بعدا متوجه شدم دستای یه آدم بوده که رو هوا موندن و بعدش صدای "گرومپ" اومد :"|
عاقا منو میگی...از خنده داشتم منفجر میشدم ولی نمیشد بخندم که :/
به طور غریزی چادرمو از روی صورتم ورداشتم و بعلـــــــــــــــــــــــــــه...سمانه رو جانماز من به پشت افتاده و دستاش بالا :/ عینهو جنازه :"||||
عاقا تماممممممممممممممممممممم بچه ها...مخصوصا حاج آقا برگشته بودن سمت ما دوتا ببین اون صدای افتادن کیسه چی بود :/
یعنی فــــــــــــــرض کننننننننننننننننننننن کلللللللللللللللل نماز خونه که 130 نفر میشن وسط نماز همه چرخیدن سمتت :/
بعد یهکو همه منفجرررررررررررررر شدن <__<
جالب اینه حاج آقا هم می خندید M______________________M
معلم پرورشی هم که نگوووووووووووووووووووو
اصلا یه وضعی بود بیا و ببین :/
داشت گریه میکرد -___- بعد که کمکش کردیم از جاش بلند شد...... @___________@
من از خنده نفسم بند نمیاد تایپش کنم....
کنار کلش اندازه ی تخم مرغ چه عرض کنم :| بادمجووووووووووووووووووووون از این تپلا هستن :|||||| دراومده بود و قرمز شده بود
همه میگفتن مگه چقدر ارتفاع بوده پرت شدی اینجوری باد کردهههههههههه؟؟
عاقااااااااااااااااااااااااااا بلاخره معلوم شد خانوم موقع خم شدن واسه سجده چادرشون زیر پاشون گیر کرده با مخ جلوی من فرود اومدن
مگه حالا گریش بند میاومد؟؟ @________@
خنده ی ماهم بند نمیاومددددددددد :"|
بعد حدس بزنید گریه ی خانوم واسه چییییییییییییییییییی بود؟؟؟ X_____X
واسه درد و اینا که اصلااااااااااااااااا :| این از پله ها پرت میشه پایین هیچیش نمیشه

-مامانم سوال پیچم میکنه نمیخوام بگم چادرشو کش رفته بودمممممممممممم :"|||||||||

ما:
سمانه:
حاج آقا:
معلم پرورشی:
مامان سمانه:

دوستان مواظب خودتون باشید اگه احیانا خواستید چیزی رو گاز بزنید از خنده...
زمینو گاز نزنید
گفتم گفته باشم
منتظر خاطرات بعدی باشیدددددددددددد



♥کامنت ها♥: نظرتو بگو ^^
آخرین ویرایش: چهارشنبه 4 مرداد 1396 09:52 ب.ظ

★نفرین شدگان :|★

چهارشنبه 4 مرداد 1396 09:03 ب.ظ

نویسنده: •♡~バーハル~♡•
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه




undefined



همین امسال ، روز شنبه بود
ما زنگ اول کاروفناوری داشتیم و زنگ دوم ورزش و زنگ سومم ریاضی
زنگ اول بود ، گروه ما همیشه ی خدا ته کلاس میشینه
"پاریابی " معلم کاروفناوری ، مشغول چرت و پرت گفتن بود
پاریابی : بچه ها باید غذاهای گیاهی بخورین تا سالم باشین :| مثلا همین دختر خودم (دخترش توی مدرسه به " سیبیل " معروفه :| فک کنم خودتون دلیلشو فهمیدین :'|)دخترم صبحانه سالاد میخوره ، ناهار گیاه میخوره ، عصرونه هم غذای گیاهی می خوره ، برای شامم فقط گیاه  :|
قیافه ی ما : -_-
مریم(طنز کلاسمون)از ته کلاس نیمکت آخر  داد زد " دختر خانم بزه" یهویی کلاس رفت رو هوا.
همه خندیدن و پاریابی عصبانی شد
خط کششو ورداشت و محکم کوبید روی میزش 
عخی بیچاره میزه :'|
‌یه نگاه به بیتا و سارا که نیمکت جلوی من نشسته بودن کردم.توی دست بیتا یه چیز چندش آور بود
نمی تونستم خوب ببینمش چون اون روز عینکمو نیاوورده بودم.
بالاخره زنگ خورد و ما ورزش داشتیم 
ما ببرای ورزش میریم باشگاه(در واقع از مدرسه با اتوبوس میریم)
*****
بعضی از بچه ها کیفاشونو ور داشتن و رفتن توی حیاط منتظر اتوبوس باشن
بعضیای دیگه هم دو سه دقیقه توی کلاس موندن تا از پاریابی سوالاشونو بپرسن
*****
چیزی که توی دست بیتا بود یه چراغ دربوداغونِ کثیف مثیف بود که همه جاش چست بود و روی یه تیکه چوب بود و با باطری شارژ می شد :|
واضح بگم :|
چرت ترین چیزی بود که در تمام عمرم دیده بودم :|
از بیتا پرسیدم که با این چیکار داره :|
اونم با خوشحالی گفت : اینو دیشب اختراع کردم :| و الانم اوردمش نشون پاریابی بدمش تا به گروهمون امتیاز بده 
من :  :|
بیتا : ♥°♥
حقیقتا وقتی قیافه ی سرشار از امید بیتا رو دیدم تصمیم گرفتم دلشو نشکونم :'|
من : واو چقد شگفت انگیز چقد هیجان انگیز :| این چه باحاله چیکار کردی که نور میده :| حتما الان نشون خانوم بدش
بیتا یهویی ذوق زده شد و رفت سمت خانوم
منو سارا هم پشت سرش اومدیم
بیتا با خنده : خانوم اینو من ساختم
قیافه ی پاریابی با دیدن اون چیز چندشه :  ۰-۰
پاریابی لبو لوچشو جم کرد و گفت : حالا این مثلا چیکار می کنه :/
بیتا : نور میده :|
پاریابی " پوفی" کرد و از کلاس رفت بیرون
ما : ۰-۰
بیتا : فک کنم خوشش اومد :|
منو سارا زدیم زیر خنده
همینجوری داشتیم می خندیدیم که تصمیم گرفتیم بریم توی حیاط منتظر اتوبوس باشیم
با خنده رفتیم توی حیاط ولی هیچکس توی حیاط نبود
سارا رفت بیرون و برگشت و گفت که بیرون هیچ اتوبوسی نیست
یه لحظه هنگ کردیم ولی بعد همه چیز مشخص شد....
ما از اتوبوس جا موندیم و بچه ها رفتن!
****
رفتیم توی دفتر 
من رفتم پیش " دوسیزه" 
یکی از معلمای مدرسس ولی نمیدونم چه کارس
قدش تقریبا ۱۵۰ cm :'|
من با خنده : خانوم ما از اتوبوس جا موندیم
اینو که گفتم دوسیزه یهویی قاطی کرد و یه دست زد توی گوش من :'|
گریم گرفت
دوسیزه : نگا چه پر رو با خنده هم به من میگن. بی فرهنگا
برای این کارتون دو نمره از انضباتتون کم میشه
پ.ن : یارو اینقد وحشیع :\
ما هم مثل کپک از دفتر زدیم بیرون
وی عار لشکر شکست خورده T~T
از دفتر که بیرون اومدیم من خودمو کشتم اینقد که گریه کردم :|
بعد از من بیتا هم گریه کرد 
بیتا با گریههه : همش تقصیر من بود... من اون چراغو اوردم...
من : آره همش تقصیر تو بود تویِ عووووضیییی
سارا : وا بهار تایید نکن
منو بیتا فقط گریه می کردیم و سارا هم هر چی از دهنش در میومد به دوسیزه می گفت
دیگه حدودا بیست دقیقه گذشت
ما رفتیم توی حیاط
سارا گفت گشنشه و میره سیب زمینی سرخ کرده از بوفه بگیره
باور کنین سارا اولین نفر رفت و ما اونو آخرین نفر توی صف میدیدیم :| بعدشم دیدیم بعد ۱۰ دقیقه سارا با قیافه ی شکست خورده برگشت
می دونین چی شده بود? همین که نوبت سارا شده بود سیب زمینی تموم شده بود :|
من خیر سرم اومدم شیرکاکاعومو باز کنم بخورم ، همین کی نی رو گذاشتم داخلش نی شکست و صد تیکه شد :| اون تیکه هاشم بعضیاش افتادن توی شیر کاکاعو :| اومدم نی رو بیرون بیارم که شیر کاکاعو از دستم افتاد و ریخت روی قیافه ی خشمگین سارا و بیتا :|
من : یا خیاررررررررر
عاقا  برای نجات جون خودم در رفتم :|
همینجوری داشتم می دویدم که پام گیر کرد به لبه ی صندلی های توی حیاط و مثل آب پهن شدم روی زمین :|
بلند شدم و قیافه ی بیتا رو دیدم با اون چراغش :'|
حدس بزنین چی شده بود :'|
شیر کاکاعو ی من فقط روی سارا و بیتا نریخته بود ، بلکه روی چراغ بیتا هم ریخته بود و اون دیگه کار نمی کرد :'|
****
باورمون نمی شد فقط برای یه لامپ به درد نخور این همه بدبختی کشیدیم :|
اون لامپ ما رو نفرین کرده بود :|
ما نفرین شدگان بودیم :|
و الانم که اون خراب شده بود نفرین از بین رفته بود :|
بعدش ما رو صدا زدن که بریم توی دفتر
ما هم سارا رو فرستادیم تا بره همه چیرو توضیح بده
سارا : خانم , ما میخواستیم چیزی رو که بیتا درست کرده به خانوم پاریابی نشون بدیم
بعدشم من خواستم برم وضو بگیرم آخه امروز واسه ی نماز وضو نگرفته بودم :|
می دونین من کلا خیلی نماز دوست دارم (عوه شت :|)
بعدش من برای نماز رفتم بیرون توی حیاط ولی بهار و بیتا موندن توی کلاس (عی بیشور داشت دروغ می گفت)
وقتی برگشتم دیدم بهار و بیتا توی حیاطن و گیج شده بودن که چرا هیچکی اینجا نیست
منم رفتم ارشادشون کردمو و گفتم که حتما جا موندیم
بعد هم دستامو بردم بالا و دعا کردم که خدایا چرا ما ، چرااا ، آخه چرااا
بعدش با خودم گفتم شاید اکه می رفتیم ورزشگاه سر راه تصادف می کردیمو میمردیم
در نهایت هر سه تامون خداوند تعالی رو برای این نعمت شکر کردیم
****
منو بیتا داشتیم پشت در از خنده میترکیدیم
من : وییی سارا عشقم دمت گرم
وقتی سارا با موفقیت اومد بیرون گفت که دوسیزه بهش گفته اینبار می بخشمتون ولی دیگه تکرار نشه
ما هم خوشحالللل اصن یه وضی بود :|
*******
وای چقد طولانی بود :'|
حق میدم اگه خسته شدین *-*







♥کامنت ها♥: ثـ ـابت :)
آخرین ویرایش: چهارشنبه 4 مرداد 1396 09:13 ب.ظ

خریدن دفترچه :)

سه شنبه 3 مرداد 1396 06:18 ب.ظ

نویسنده: ✦Mıпαмı Eʟʟıε✧
موضوع مطلب: خاطرات طنز

http://uupload.ir/files/vwa3_ws9f_ab2.gif

عاقا ما کلاس پنجم بودیم، معلم اجتماعیمون با معلم ورزشمون یکی بود
ولی انقدرررررررررر مهربون بود :|
 یعنی قشنگ میتونستی جلوش تقلب کنی و این حرفا :|

تو مدرسمون هم یه بوفه داشتیم که چندوقتی بود یه دفترچه چشممو گرفته بود هعی میخواستم بخرم نمیشد @__@
کل مدرسه هم میدونستن چشممو اون گرفته #_# آخع کم پیدا میشد چیزی چشممو بگیره و
بخرمش :|
تازه اومده بودیم تو کلاس یهکو یه دختره (اسمش زهرا بود) تازه رسیده بود کلاس جلویی من بود
تا نشست گفت: آتی بدو اگه به خودت نجنبی می خرنش :|
گفتم: چیو؟
گفت: عشقتو :| یکی از مادرا اومده بود میخواست بخرتش :|
عاقا منو میگی یهکو حس آتیشین کل وجودمو فرا گرفت #__# به بغل دستیم (بهترین دوستم تو کل دبستان...اسمشم سما بود ^^) گفتم اونم گفت بیا نقشه بکشیم :|
نوع درس دادن خانوممون اینجوری بود که مثلا درسمون راجع به مامون عباسی بود بعد یهکو از امام رضا (ع) میرفــــــــــــــــــــــــــــــت تا به جنگ جهانی میرسید T__T
من نمیفهمم چطوری میرسید به جنگ جهانی؟؟ D__D بعد وقتی میگفتیم تو درسمون نیست میگفت اشکال نداره بعدا به دردتون میخوره :|||
داشت درسو توضیح میداد...ماهم اصلااااااااااا به حرفش گوش نمیکردیم داشتیم نقشه میکشیدیم :|
عاقا یک چیزی به ذهن من خطور کرد که اگه سر امتحان همچین چیزی به ذهنم میرسید 20 میشدم O__O یعنی شجاعتو ببین خدایی :||
اتودمو ورداشتم جوری رو دستم خراش دادم انگار واقعا زخم شده بود @__@
(عاقا فکر بد نکنید خب بچه بودم :"|)
عاقا خلاصه سما با نگرانی الکی گفت: واییییییی خانم دست آتوسا رو ببینید :|
کـــــــــــــل کلاس اومدن دور من جمع شدن P___P خانوممونم از اینایی بودش که جوون بود و زیاد تجربه نداشت...یک جیغیییییییییییییییییییییییییی زد به جان خودم من وقتی روح ببینم اونجوری جیغ نمیزنم X__X
با کلی نگرانی دستمو آروم تو یه باند پیچید و همه بچه ها هم داشتن از خنده زمینو گاز میزدن :|
با ترس و لرز به سما گفت: اینو ببر دفتر دستشو چسب زخم بزنن :|
با کلی سلام و صلوات ما رو تا دم کلاس بدرقه کرد

ما هم تا از دید خانوممون دور شدیم شروع کردیم به دویدن و بالا و پایین پریدن که آخ جووون کلک زدیم بهش :|
به سمت بوفه پرواز کردیم گفتم الان دیگه مال خودم میشیییییییییییی :"|
عاقا سر راه ناظم راهمونو گرفت: کجــــــــــــــــــــــا؟؟
سما هم خیلیییییییییییییی ریلکس دستمو بهش نشون داد X__X اونم گفت بابا این چه زخمیه برو دستتو آب بزن برو کلاست :||
خلاصــــــــــــــــــــــه....دنیا دست به دست هم داد ما نریم بوفه :__:
20 دقیقه...30 دقیقه...40 دقیقه...
ما تو حیاط وایسادیم چون خانوم ریاضیمون تو بوفه بود داشت با مسئولش حرف میزد اگه جلوش ظاهر میشدیم قطعا اعداممون میکرد "-"
ما همون جا موندیم و زنگ خورد :|...
بلاخره رفدیم بوفه داشت از شلوغی منفجر میشد ._.
دوباره زنگ خورد رفتیم کلاس باز هم همان آش و همان کاسه -__-
ولی معلم زرنگ شده بود این سری گول نخورد R__R
خلاصه زنگ خونه خورد بلاخره تونستیم بریم بوفه...تا بهش دفترچه رو گفتیم...
حدس بزنید چی گفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت؟؟؟
-یه خانمی زنگ اول اومده بود ازش خوشش اومد خریدش :"|
من: @___@
سما: V__V
مسئول بوفه: :"|
خانم ریاضیمون که دفترچه رو خریده:




تا خاطره ی بعد منتظر باشید ^^




♥کامنت ها♥: نظرتو بگو :)
آخرین ویرایش: سه شنبه 3 مرداد 1396 07:26 ب.ظ

بنده نویسنده جدید می باشم ^^

سه شنبه 3 مرداد 1396 06:09 ب.ظ

نویسنده: ✦Mıпαмı Eʟʟıε✧

http://uupload.ir/files/n2zk_22j_photo_2017-05-30_00-45-32.jpg

هایع هایع ^^

بنده مینامی الی میباشم :|

از بهار جونی ممنونم منو نویسنده کرد @__@

من یکی از طرفدارهای پروپا قرص رمان: Diary of a wimpy kid هستم

پیشنهاد میکنم حتـــــــــــــــــــــما بخونید از خنده پخش زمین میشید

خاطرات هم کاملا واقعی هستن :)

من از تمام این سال ها بهترین خاطرات رو انتخاب میکنم و میذارم ^^

و اولشم میگم مال چه سالی بود

خب من برم خاطره هامو بنویسم بیام :|





♥کامنت ها♥: ندی کشتمت :|
آخرین ویرایش: سه شنبه 3 مرداد 1396 06:54 ب.ظ



صفحات دیگه : 2 1 2

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات