قسمت دوم رمان چهل و یکمین نفر
یکشنبه 21 مرداد 1397 03:40 ب.ظ
سلام و اینم قسمت دوم
نام : چهل و یکمین نفر
ژانر : معمایی ، ماوراطبیعی ، عاشقانه، مدرسه ای
نویسنده : بهار
برین ادامه ی مطلب
-عمو، عمووو ، من رفتم...
+امروز حداقل یه دوست پیدا کن
-هه ، دوست ؟ عمو خندم نندار
+خیلی خب... مواظب خودت باش
-چشممم...
+امروز حداقل یه دوست پیدا کن
-هه ، دوست ؟ عمو خندم نندار
+خیلی خب... مواظب خودت باش
-چشممم...
رو به روی آینه ی ایستادم تا برای اخرین بار نگاهی به سرو وضعم بندازم.
مثل همیشه بودم.
دختری با پوست سفید رنگ پریده. چشم هایی آبی به رنگ یخ و موهایی بور و بلند.
کفشای قرمز رنگمو پوشیدم . کوله ی مشکیمو روی دوشم انداختم. روبان سیاهی ک همیشه دور موهام میبندمو اینبار دور دستم بستم و از خونه بیرون رفتم.اولین روز از سال اول زندگی دبیرستانیم بود.
تمام این ۱۷ سال مثل یه طوفان از جلوی چشمام می گذشت. طوفانی که فقط برای من و دنیای تاریک تنهایی هایی هام آرامش بود. لبخند بابام موقعه ی مرگش... اون زن آشغالش... گریه هام... همشون الانِ منو ساختن.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت مدرسه راه افتادم.
با هزار پرسش و پاسخ از بقیه بالاخره راه مدرسه رو پیدا کردم.
به در ورودی که رسیدم نگاهی گذرا به مدرسه ی بزرگ و معروف دامیرو انداختم. یه فضای وسیع! تقریبا ۴ برابر یه مدرسه ی معمولی ! در فلزی و سفید رنگ بزرگ ... نیزه های بالای دیوار که به سبک قدیمی ساخته شده بود و محوطه ای ک دور تا دورش با درخت و باغچه تزیین شده بود.
به سمت در اصلی و ورودی راه افتادم. در بسته بود! چند بار دستگیرشو گرفتم و سعی کردم بازش کنم اما مثل اینکه واقعا قفل شده بود. نگاهی به ساعت مچیم انداختم : 8:15 !
-هوووف همش یه ربع دیر کردم . چرا در قفله... خب روز اوله خیلیا ممکنه دیر برسن... چه مدرسه ی خسته کننده ای...
نگاهی به دیوار های بلند مدرسه انداختم . همشون بالای ۷ متر بودن!
-هوووف از ایناهم که نمیشه بالا رفت...
دور مدرسه چرخیدم تا به یه قسمت کوچیک از حیاط پشتی مدرسه که ظاهرا یکم از آجراش ریخته شده بود رسیدم. کوتاه تر از بقیه بود.
-خعلی خب تامیکا...باید ی خودی نشون بدی
کوله پشتیمو روی زمین گذاشتم. بنداشو محکم گرفتم . نفس عمیقی کشیدم یکم از دیوار دور شدم و بعد محکم کوله پشتی رو همونطور که نگاهمو به دیوار ریخته شده گره زده بودم پرتاب کردم . کوله پشتی توی مدرسه افتاد!
یکم که عقبتر رفتم از پشت به یه جسم محکم برخورد کردم . رومو برگردوندم. یه درخت بلند با برگ های نارنجی و شاخه های قهوه ای رنگ قطور که بلند تر از دیوار مدرسه بود.
با روبان مشکی رنگ براقی که همیشه دور مچم میبندم موهامو محکم از بالا بستم.با یه دستم کوتاه ترین شاخه ی درختو گرفتم و با اون یکی دستم شاخه ی بالا تر رو. خیلی زود از درخت بالا رفتم. کم کم به دیوار ریخته شده نزدیک شدم . همونطور که یه پام و نصف بدنم روی شاخه ی درخت بود سعی کردم با اون یکی پام به دیوار مدرسه برسم . یه دستمو دارز کردم و تموم تلاشمو کردم که انگشتام به دیوار برسن.داشتم به دیوار میرسیدم که یهو - صدای شکستن چیزی بدنمو مور مور کرد.
شاخه ی پیر و کوچیکی که پام روش بود شکست ! فرصتی نداشتم. فورا خودمو به سمت دیوار پرت کردم. پام از روی لبه ی دیوارِ زرد رنگ آجری لیز خورد ...با کله به داخل مدرسه افتادم. فورا چشمامو بستم. مطمعن بودم که دیگه مُردم! اما بعد از چند ثانیه متوجه شدم که دردی احساس نمی کنم. آروم چشم چپمو وا کردم تا به خودم اومدم خودمو توی بغل یه پسر بلند قامت از دانش آموزای دامیرو دیدم! با موهای مشکی ای که از سیاهی شب هم محو تر بود و چشم های سبز تیره که توی جنگل چشماش گم میشدم ... بهم خیره شده بود! لبخند مهربونی روی چهرش میدیدم ... نور خورشید که از بالا بهمون میتاپید ...نمی ذاشت به خوبی صورتشو ببینم.چیزی نمی گفتم و فقط بهش خیره شده بودم. همینطور که نگاهامون به هم گره خورده بود یهو دستاشو باز کرد و من محکم روی زمین افتادم! از دنیای رویاییم خارج شدم و به خودم اومدم. پسره پوزخندی زد روشو برگردوند و از من دور شد. شکه شده بودم. تا چند ثانیه چیزی نگفتم اما بعد متوجه شدم که داره در میره. همونطور که روی زمین افتاده بودم با لحنی تند و جدی داد زدم : هی
هی با توعم
هوی
کری یا خودتو به کر بودن میزنی
هی یابو
همونطور که داشت با تکبر راه میرفت . ایستاد و چهرشو برگردوند. به چشمام خیره شده بود. نگاهی جدی به من انداخت : تشکر کن
با تعجب پرسیدم : چی؟
-گفتم تشکر کن
+هه! شوخیت گرفته ! منو انداختی پس باید معذرت خواهی کنی
-فک میکنی اگه از این فاصله از روی دیوار میوفتادی چه بلایی سرت میومد؟
چیزی نگفتم و با اخم بهش خیره شدم.
پوزخندی زد روشو برگردوند و خواست حرکت کنه که با لحن دعوا داد زدم : کجا؟ تا معذرت خواهی نکنی نمیذارم در بری وگر نه-
وسط حرفم پرید و تند و جدی گفت : وگر نه؟
روشو برگردوند و با غرور به سمت من که روی زمین افتاده بودم حرکت کرد . قیافه ای جدی گرفته بودم . خودمو آماده کردم تا مثل همیشه دعوا راه بندازم.به من که روی زمین افتاده بودم رسید. خم شد و رو به روی من ایستاد. با چهره ای سرد بهش خیره شدم.اخم خشکی صورتمو گرفته بود. همونطور که روبه روی من ایستاده بود یهو صورتشو آروم به من نزدیک کرد به طرزی که میتونستم نفس کشیدنشو روی پوست صورتم حس کنم ! با اون چشم های سبز مرموزش سخت به من خیره شده بود. از این کارش شکه شدم و ناخودداگاه اخم روی صورتم برداشته شد. داشت به من نزدیک تر میشد. ترسیدم و دستمو محکم بلند کردم که اونو از خودم دور کنم که یهو محکم مچمو گرفت.نفسم بند اومده بود و نمی تونستم یه کلمه هم حرف بزنم. واقعا ترسیده بودم. کم کم لبشو به لبم نزدیک کرد.. حالا دیگه خورشید جز چند میلیمتر فرصتی نداشت تا با نورش بینمون جدایی بندازه.مثل احمقا بهش خیره شده بودم نه چیزی می گفتم و نه کاری میکردم. واقعا ترسیده بودم. مطمعن بودم دیگه تمومه بدبخت شدم که یهو همونطور که با یه دستش مچمو گرفته بود با اون یکی دستش گوشیشو از توی جیبش بیرون اورد رو به روی من گرفت و از من توی اون لحظه عکس انداخت! چن بار پلک زدم و بعد که موضوع رو متوجه شدم به خودم اومدم .با جدیت داد زدم : معلوم هست داری چیکار می کنی؟ فکر میکنی کی هستی؟ زود عکسو پاک کن.
مچمو ول کرد.
صورتشو از من دور کرد و با همون حالت سردش از من دور شد.
از اینکه دیگه بهم نزدیک نبود حساس راحتی داشتم به همین دلیل دوباره همون دختر مغرور و خشن شدم.
موبایلشو به سمت من گرفت و عکسی که از من گرفته بود رو بهم نشون داد.
*عرررر چه قیافه ای...
دستمو بلند کردم که گوشیو ازش بگیرم .دستشو بالاتر برد.
+گوشیو بده!هی احمق عکسو پاک کن
از روی زمین بلند شد و خواست حرکت کنه . فورا یه پاشو کشیدم و مانع حرکتش شدم. این باعث شد گوشی از دستش بیوفته. فورا دویدم تا موبایل رو که روی زمین افتاده بود بردارم که زود تر از من دستش به گوشی رسید و اونو برداشت. چند بار خواستم گوشیو ازش بگیرم که هی دستشو بالا میبرد و من هر چقد که میپریدم بهش نمی رسیدم. حرفی نمیزد و قیاقه ی جدی و مغروری داشت برعکس اون من فقط تند و تند حرف میزدم.
وقتی فهمیدم که اینجوری موفق به گرفتن گوشی نمی شم نقشمو سرو سامون دادم.
نگاهی جدی به چشماش انداختم :
-خیلی خب!ظاهرا منظور همو نمی فهمیم
پوزخندی زد.
لبخند شیطانی ای زدم و زیرلب زمزمه کردم : مثل اینکه منو نمیشناسی. یهو سریع از پشت خودمو روی کول پسره انداختم و میخواستم که ازش بالا برم :|
اونقدر بالا که دستم به موبایلش برسه . محکم لباسشو گرفته بودم و باهمون کفش ها میخواستم به شونش برسم.اما هی دستشو که گوشیو باهاش محکم گرفته بود ازم دور میکرد. داد زدم : میکشتمت! میخوای بمیری؟ گوشیو بده به من . هی این یه دستوره. هی با توعم.هییی گوشیو بده گفتم عکسو پاک کن احمق عوضی متجاوز !
همین طور که داشتم این حرفارو میزدم و روی پشت پسره ورجه وورجه میکردم. از روی شونش بالارفتم خم شدم و دستمو به سمت موبایل دراز کردم. مزه ی پیروز رو داشتم میچشیدم.
دستم داشت به اون موبایل مسخره میرسید که یهو دقیقا در همین لحظه ی شکوهمند پام سر خورد واز بالا از روی سر پسره قل خوردم و داشتم محکم به سمت زمین میوفتادم ...دوباره فورا چشمامو بستم... وقتی باز کردم...کمرمو گرفته بود و نذاشته بود بیوفتم. بازهم شکه شده بودم که با تکبر زمزمه کرد : چقد سبکی...
با عصبانیت داد زدم : منو بذار پایین
و هی پا زدم و با دست چند بار زدم تو صورتش.
تا اینکه به شونش محکم زدم
خندید و در کمال ناباوری آروم منو روی زمین گذاشت. گوشیشو رو به روم اورد و عکسو پاک کرد.
چیزی نگفتم و فورا با عصبانیت رومو برگردوندم.
پوزخندی زد ... کوله ی مشکی- سفیدشو روی شونش انداخت نگاهی به من انداخت و از من دور شد. وقتی داشت میرفت بدون اینکه به من نگاهی کنه با جدیت و تکبر زمزمه کرد : نذار کسی...مثل الان اینقد راحت بوست کنه!
شکه شدم!... سکوت کرده بودم...واقعا راست میگفت...ادمی نیستم که کسی بتونه کاریو به زور به گردنم بندازه ...اما...چرا الان...
تا چند ثانیه میتونستم صدای قدم هاشو بشنوم اما بعد... مطمعن شدم که دیگه رفته.
رومو برگردوندم و نفس عمیقی کشیدم. میخواستم خودمو آروم کنم :
*هووو حالا خوبه ازم لب نگرفته...
نگاهی به ساعت مچیم انداختم : 8:25
دیگه واقعا دیرکرده بودم. سعی کردم خودمو قانع کنم
+از اونجایی که روز اول مدرسس فک نکنم زیاد مهم باشه
کوله پشتیمو که کنار دیوار افتاده بود برداشتم و به سمت سالن بزرگ مدرسه راه افتادم. روی در ورودی چند لیست بود که اسامی و کلاس های تموم دانش آموزهای سال اولی و دومی و سومی روی اون نوشته شده بود. دنبال اسم خودم گشتم...
"تامیکا ناتسوکو - c1"
- C1...
با عجله وارد کلاسم شدم و روی صندلی پنجم ردیف اول کنار پنجره نشستم. کوله پشتیمو کنار پام گوشه ی صندلی سمت راست گذاشتم. و به فضای بیرون که از لابه لای میله های فلزی پنجره مشخص بودخیره شدم. امروز چه روز آفتابی ای هستش...
پنج دقیقه ی بعد تموم انگیزه م نسبت به سال اول زندگی دبیرستانی دود شد و به باد فنا رفت :|
+هوووووف عالی شد بفرما هم کلاسی و همسایه ی یه آقای کجو خُلم شدیم
اخه چرا از بین این همه آدم همین پسره ی آشغال...
پسره که تازه متوجه ی من شده بود قیافش صد و هشتاد درجه مچاله شد و با لحنی خشک گفت : امروز روز شانسته...
+چون یه آشغال مغرور جفتمه؟...اره...
زیرلب زمزمه کرد : نه که من خیلی عاشقتم...
خواستم یه چیزی بگم که در همین لحظه یکی از دانش اموزای دخترِ کلاس ،که صدایی نازک با موهایی بلوند و بلند داشت ، چشمهایی آبی نفتی که انگار یه اقیانوس توی نگاهش پنهان شده بود، از ردیف سوم صندلی اول بلند شد و با سرحالی گفت : دوستان همونطور که می دونید ما قراره سه سال باهم زندگی کنیم. دوست دارم که تک تکتونو بشناسم و باهاتون دوست باشم. من مایناکی رز نماینده ی کلاس هستم.
مایناکی با خوشحالی چشمکی زد که باعث شد تقریبا برای نصف پسرهای کلاس عشق در نگاه اول باشه :|
نگاهی به "پسره ی آشغال" انداختم
مثل همیشه سرد و مغرور بود.
مایناکی با خوشحالی ادامه داد : لطفا یکی یکی خودتونو معرفی کنین و ...لطفا هدفتون از زندگی رو بگین
نفر اول از ردیف اول پسری لاغر و قد بلند با چشمایی کشیده و صدایی بم بود : چه رقت انگیز... خب من کانامه چیوکو هستم و آرزوم اینکه توی تیم فوتبال مدرسه شرکت کنم
بعدی دختری با موهای کوتاه و چتری و روحیه ای شاد و سرزنده بود
من هاتسو هیکاری و آرزوم... یه معلم باشم
خندم گرفته بود که چقد سطح آرزوهاشون پایینو پایینه... مثل اینکه نمی دونن آرزو و هدف... خارج از توانایی ماعه...
دانش آموزا یک به یک خودشونو معرفی کردن تا اینکه نوبت به" پسره ی آشغال "رسید.
اون موقع بود که فهمیدم هنوز اسمشو نمی دونم... با حالتی سرد و بی حوصله نگاهمو به فضای سرسبز بیرون پنجره دوختم.
پسره بلند شد و با همون لحن سرد و مغرور خاص خودش زمزمه کرد : هارو تاکویا... آرزویی ندارم!
و بعد روی صندلیش نشست و مشغول مطالعه ی یه کتاب خاکساری رنگ شد
از جوابش شوکه شدم... چطور یه آدم میتونه هیچ آرزویی نداشته باشه... یعنی اینقد از دنیا سیره...
مایناکی : بعدی شما
به خودم اومدم و نگاهی به مایناکی انداختم که به من خیره شده بود
+من؟
به نشونه ی تایید سرشو تکون داد
با حالت خشکی از روی صندلی بلند شدم و نگاهی به مایناکی انداختم: تامیکا ناتسوکو هستم.
مایناکی با سرحالی : خوشبختم. هدفتون؟
+: هدفم...
چند لحظه سکوت کردم... و بعد با صدایی رسا گفتم :اینکه زندگی کنم!
سکوتی معنی کلاس شد و یهویی همه ی بچه ها خندیدن! چشم هامو به نشونه ی "هوف بازم همون واکنش همیشگی" با بی حوصلگی تکون دادم و روی صندلی نشستم
زمزمه ها اوج گرفت
توی کلی فکر و خیال فرو رفتم... از دست بچه ها ناراحت نبودم... فقط... انگار...میترسیدم... از ...آرزوم از هدفم... از اینکه....
هارو : هی دختره ی احمق...
سرمو بالا اوردم
+حالا که اسممو میدونی لازم نیست از این کلمات استفاده کنی
هارو که با جدیت بهم خیره شده بود
یهو با لحن خشک زمزمه کرد
+هی... خودتو ناراحت نکن
از این حرفش عصبانی شدم و با لحنی سرد گفتم : ناراحت؟ مگه اینکه خیلی بچه باشم که با این چیزا ناراحت بشم
بعد کوله مشکیمو روی شونم انداختم ، از روی صندلی بلند شدم و با عجله و عصبانیت به طرف در کلاس دویدم. میخواستم یکمی هوا بخورم.
+با خودش چی فک کرده؟ مگه کیه که اینقد به من گیر میده اصلا-
مشغول حرف زدن با خودم بودم که یهو محکم به یه چیزی برخورد کردم و روی زمین افتادم.سرم خیلی درد میکرد. میخواستم تموم عصبانییتمو سر اون خالی کنم که یهو...
-وااااااااااای باز دیر کردمممم خدااااااا
سرمو بالا اوردم . دختری با موهای فرفری و پرپشتِ نارنجی که چشایی درشت و عسلی داشت که با پرتوی نور حالت زردی خاصی گرفته بود... جلوم ایستاده بود.
وختی متوجه ی من شد با اظطراب دستشو سمت من گرفت و یه لبخند زد
-وااای متاسفمممممم
دستشو گرفتمو از روی زمین بلند شدم
-وای ببخشید حواسم نبود...
+خواهش می کنم!
-شما هم از کلاس c1 هستین؟
با لحنی خشک گفتم : بله
یهو دختره جوری روم پرید که انگار بله ی ازدواجو دادم :| با خوشحالی گفت : پس همکلاسیم
آها راستی من شاینا میوزوکی هستم...
سرمو تکون دادم و گفتم من هم تامیکا ناتسوکو!
شاینا لبخندی زد و دستمو سفت گرفت. جوری که به تموم احساسِ سردم توی این ۱۷ سال گرمایی دوستانه بخشید.
یهو یادم افتاد که اون حتی دیرتر از من رسیده ...
با جدیت گفتم :
+میتونم یه سوال بپرسم؟
سرشو با سرحالی به نشونه ی تایید تکون داد
+چطوری تونستی بیای داخل مدرسه؟...در قفل بود!
با تعجب نگاهی به من انداخت و زمزمه کرد : قفل بود؟ نه امکان نداره! من مطمعنم که در قفل نبود
+اما من شکی ندارم که وفتی من اومدم کاملا بسته شده بود.
بهش خیره شدم...که بعد از چند ثانیه با انرژی گفت :
-چیه میخوای اینجا وایسی ؟ زود باش دیگه بیا کلاس. الانه که معلم برسه. تازه توی راهرو دیدمش که بعد از جلسه با معلمین داشت به سمت کلاس میومد میدونی که ... دلیل اینکه امروز تموم معلما دیر کلاس میان...
لبخندی زد و با انرژی وارد کلاس شد و داد زد : سلامممم بچه عاااااا شاینا هسدم میتونین شاینی صدام کانینxD
*این دختره دیوونس؟ :|...
منم پشت سرش راه افتادم .هارو با دیدن من روشو برگردوند و گفت : میبینم دوباره برگشتی...
+میبینم هوس مُردن کردی
-چته چرا دعوا داری
+میخوای بمیری نه؟
- آروم...
+هار نشو وحشی
در همین حال یه خانمِ بلند قد و هیکلی وارد کلاس شد. قیافه ی جدی و خشکی داشت.
موهای بلند قهوه ای که از بالا سفت بسته شده بود و کت و دامن مشکیِ براقی هم به تن داشت.
با صدایی بم و بلند طوری که تموم کلاس ساکت بشه گفت :
-هیروشی هستم.
خانم هیروشی خودکاری که تو دستش بود رو محکم به روی میزد کوبید و با صدایی جدی گفت : از امسال تا دو سال آینده من معلم کلیه ی دروس شما هستم . شما در مدت سه سال دبیرستان به هیچ وجه معلم دیگه ای غیر از من نخواهید داشت. این مدرسه قانون های زیادی داره که لازم به ذکره.
کلاس ساکت بود و همه با دقت به خانم هیروشی گوش سپرده بودن.
1-مدرسه دارای خوابگاه هم برای دختران و هم برای پسرانه. و شما در هفته فقط یه روز که روز تعطیلی هست اجازه دارید فقط برای سه ساعت به خانواده های خود سر بزنید. در هر خوابگاهی 90 اتاق برای 90 دانش آموز دختر و 90 اتاق برای 90 دانش آموز پسر وجود داره. خوابگاه دختران در طبقه ی بالا و خوابگاه پسران در زیرزمینه
با این حرف هیروشی پچ پچ هایی که نشونه ی نارضایتی پسرا بود بالا رفت.
هیروشی باز هم خودکار خودشو محکم به روی میز کوبید طوری که پنجره ها به لرزه در اومدن
- هیچ اعتراضی جایز نیست. 2-ما تمامی وسایل مورد نیازتون رو فراهم می کنیم از جمله مواد غذایی مناسب و مواد بهداشتی و حتی لباس .
همه چیز آخر هفته با بسته بندی به شما داده میشه و شما باید طوری ازش استفاده کنید که بتونید یک هفته دووم بیارین.
3-رفتو آمد در خوابگاه فقط از خوابگاه دختران به دختران و پسران به پسران مجازه و یه پسر نمی تونه به خوابگاه دخترها بره و برعکس.
4-هر کسی که نمرات بیشتری داشته باشه مدت زمان استراحت بیرون خوابگاه و مقدار مواد غذایی و بهداشتی و لباسش بیشتر و به سلیقه ی خودش میشه.
5-شما امروز به خونه هاتون میرید و هر وسایلی که برای زندگی لازم دارینو با خودتون به خوابگاه میارین چون دیگه امکان این کار رو تا سه سال آینده ندارین.
6-صحبت با تلفن ، نقاشی کردن ، و ... در هنگام کلاس درس مجازاتی جز کم کردن آذوقه و مواد غذایی شما نداره و هرچی نمره منفیتون بیشتر باشه امکاناتی که در اختیارتون قرار میگیره کم تره.
7- شما میتونید با درجه ی نمرات خودتون به رستوران و کافه تریا یا پاساژ های خرید لباس که در بخش : فروشگاه مدرسه قرار گرفته تنهایی و یا با دوستانتون سر بزنید. اون هم به این شکل که اگه مجموع امتیازهای نمره ای شما ۱۲۰ باشه میتونید لباسهایی که قیمتشون ۱۲۰ یا کمتر باشه رو خریداری کنید.
8-یک محوطه ی خالی شبیه به پارک در پشت این مدرسه قرار داره که میتونید از اون هم استفاده کنید.
9-دانش آموزی که فقط در یک درس بیوفته فوری از مدرسه اخراج میشه
10- شما باید از فردا در ساعت 7 و نیم در مدرسه حضور داشته باشین . و اگه خلاف این اتفاق سه بار پیش بیاد شما بدون هیچ اخطاری اخراج میشید.
سوالی داشتین متونین بپرسین.
بچه ها یکی یکی شروع به پرسیدن سوال های مسخرشون کردن.....
امیدوارم امسال بر خلاف سال های دیگه... واقعا زندگی کنم.
.
.
.
.
.
پایان
-
کفشای قرمز رنگمو پوشیدم . کوله ی مشکیمو روی دوشم انداختم. روبان سیاهی ک همیشه دور موهام میبندمو اینبار دور دستم بستم و از خونه بیرون رفتم.اولین روز از سال اول زندگی دبیرستانیم بود.
تمام این ۱۷ سال مثل یه طوفان از جلوی چشمام می گذشت. طوفانی که فقط برای من و دنیای تاریک تنهایی هایی هام آرامش بود. لبخند بابام موقعه ی مرگش... اون زن آشغالش... گریه هام... همشون الانِ منو ساختن.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت مدرسه راه افتادم.
با هزار پرسش و پاسخ از بقیه بالاخره راه مدرسه رو پیدا کردم.
به در ورودی که رسیدم نگاهی گذرا به مدرسه ی بزرگ و معروف دامیرو انداختم. یه فضای وسیع! تقریبا ۴ برابر یه مدرسه ی معمولی ! در فلزی و سفید رنگ بزرگ ... نیزه های بالای دیوار که به سبک قدیمی ساخته شده بود و محوطه ای ک دور تا دورش با درخت و باغچه تزیین شده بود.
به سمت در اصلی و ورودی راه افتادم. در بسته بود! چند بار دستگیرشو گرفتم و سعی کردم بازش کنم اما مثل اینکه واقعا قفل شده بود. نگاهی به ساعت مچیم انداختم : 8:15 !
-هوووف همش یه ربع دیر کردم . چرا در قفله... خب روز اوله خیلیا ممکنه دیر برسن... چه مدرسه ی خسته کننده ای...
نگاهی به دیوار های بلند مدرسه انداختم . همشون بالای ۷ متر بودن!
-هوووف از ایناهم که نمیشه بالا رفت...
دور مدرسه چرخیدم تا به یه قسمت کوچیک از حیاط پشتی مدرسه که ظاهرا یکم از آجراش ریخته شده بود رسیدم. کوتاه تر از بقیه بود.
-خعلی خب تامیکا...باید ی خودی نشون بدی
کوله پشتیمو روی زمین گذاشتم. بنداشو محکم گرفتم . نفس عمیقی کشیدم یکم از دیوار دور شدم و بعد محکم کوله پشتی رو همونطور که نگاهمو به دیوار ریخته شده گره زده بودم پرتاب کردم . کوله پشتی توی مدرسه افتاد!
یکم که عقبتر رفتم از پشت به یه جسم محکم برخورد کردم . رومو برگردوندم. یه درخت بلند با برگ های نارنجی و شاخه های قهوه ای رنگ قطور که بلند تر از دیوار مدرسه بود.
با روبان مشکی رنگ براقی که همیشه دور مچم میبندم موهامو محکم از بالا بستم.با یه دستم کوتاه ترین شاخه ی درختو گرفتم و با اون یکی دستم شاخه ی بالا تر رو. خیلی زود از درخت بالا رفتم. کم کم به دیوار ریخته شده نزدیک شدم . همونطور که یه پام و نصف بدنم روی شاخه ی درخت بود سعی کردم با اون یکی پام به دیوار مدرسه برسم . یه دستمو دارز کردم و تموم تلاشمو کردم که انگشتام به دیوار برسن.داشتم به دیوار میرسیدم که یهو - صدای شکستن چیزی بدنمو مور مور کرد.
شاخه ی پیر و کوچیکی که پام روش بود شکست ! فرصتی نداشتم. فورا خودمو به سمت دیوار پرت کردم. پام از روی لبه ی دیوارِ زرد رنگ آجری لیز خورد ...با کله به داخل مدرسه افتادم. فورا چشمامو بستم. مطمعن بودم که دیگه مُردم! اما بعد از چند ثانیه متوجه شدم که دردی احساس نمی کنم. آروم چشم چپمو وا کردم تا به خودم اومدم خودمو توی بغل یه پسر بلند قامت از دانش آموزای دامیرو دیدم! با موهای مشکی ای که از سیاهی شب هم محو تر بود و چشم های سبز تیره که توی جنگل چشماش گم میشدم ... بهم خیره شده بود! لبخند مهربونی روی چهرش میدیدم ... نور خورشید که از بالا بهمون میتاپید ...نمی ذاشت به خوبی صورتشو ببینم.چیزی نمی گفتم و فقط بهش خیره شده بودم. همینطور که نگاهامون به هم گره خورده بود یهو دستاشو باز کرد و من محکم روی زمین افتادم! از دنیای رویاییم خارج شدم و به خودم اومدم. پسره پوزخندی زد روشو برگردوند و از من دور شد. شکه شده بودم. تا چند ثانیه چیزی نگفتم اما بعد متوجه شدم که داره در میره. همونطور که روی زمین افتاده بودم با لحنی تند و جدی داد زدم : هی
هی با توعم
هوی
کری یا خودتو به کر بودن میزنی
هی یابو
همونطور که داشت با تکبر راه میرفت . ایستاد و چهرشو برگردوند. به چشمام خیره شده بود. نگاهی جدی به من انداخت : تشکر کن
با تعجب پرسیدم : چی؟
-گفتم تشکر کن
+هه! شوخیت گرفته ! منو انداختی پس باید معذرت خواهی کنی
-فک میکنی اگه از این فاصله از روی دیوار میوفتادی چه بلایی سرت میومد؟
چیزی نگفتم و با اخم بهش خیره شدم.
پوزخندی زد روشو برگردوند و خواست حرکت کنه که با لحن دعوا داد زدم : کجا؟ تا معذرت خواهی نکنی نمیذارم در بری وگر نه-
وسط حرفم پرید و تند و جدی گفت : وگر نه؟
روشو برگردوند و با غرور به سمت من که روی زمین افتاده بودم حرکت کرد . قیافه ای جدی گرفته بودم . خودمو آماده کردم تا مثل همیشه دعوا راه بندازم.به من که روی زمین افتاده بودم رسید. خم شد و رو به روی من ایستاد. با چهره ای سرد بهش خیره شدم.اخم خشکی صورتمو گرفته بود. همونطور که روبه روی من ایستاده بود یهو صورتشو آروم به من نزدیک کرد به طرزی که میتونستم نفس کشیدنشو روی پوست صورتم حس کنم ! با اون چشم های سبز مرموزش سخت به من خیره شده بود. از این کارش شکه شدم و ناخودداگاه اخم روی صورتم برداشته شد. داشت به من نزدیک تر میشد. ترسیدم و دستمو محکم بلند کردم که اونو از خودم دور کنم که یهو محکم مچمو گرفت.نفسم بند اومده بود و نمی تونستم یه کلمه هم حرف بزنم. واقعا ترسیده بودم. کم کم لبشو به لبم نزدیک کرد.. حالا دیگه خورشید جز چند میلیمتر فرصتی نداشت تا با نورش بینمون جدایی بندازه.مثل احمقا بهش خیره شده بودم نه چیزی می گفتم و نه کاری میکردم. واقعا ترسیده بودم. مطمعن بودم دیگه تمومه بدبخت شدم که یهو همونطور که با یه دستش مچمو گرفته بود با اون یکی دستش گوشیشو از توی جیبش بیرون اورد رو به روی من گرفت و از من توی اون لحظه عکس انداخت! چن بار پلک زدم و بعد که موضوع رو متوجه شدم به خودم اومدم .با جدیت داد زدم : معلوم هست داری چیکار می کنی؟ فکر میکنی کی هستی؟ زود عکسو پاک کن.
مچمو ول کرد.
صورتشو از من دور کرد و با همون حالت سردش از من دور شد.
از اینکه دیگه بهم نزدیک نبود حساس راحتی داشتم به همین دلیل دوباره همون دختر مغرور و خشن شدم.
موبایلشو به سمت من گرفت و عکسی که از من گرفته بود رو بهم نشون داد.
*عرررر چه قیافه ای...
دستمو بلند کردم که گوشیو ازش بگیرم .دستشو بالاتر برد.
+گوشیو بده!هی احمق عکسو پاک کن
از روی زمین بلند شد و خواست حرکت کنه . فورا یه پاشو کشیدم و مانع حرکتش شدم. این باعث شد گوشی از دستش بیوفته. فورا دویدم تا موبایل رو که روی زمین افتاده بود بردارم که زود تر از من دستش به گوشی رسید و اونو برداشت. چند بار خواستم گوشیو ازش بگیرم که هی دستشو بالا میبرد و من هر چقد که میپریدم بهش نمی رسیدم. حرفی نمیزد و قیاقه ی جدی و مغروری داشت برعکس اون من فقط تند و تند حرف میزدم.
وقتی فهمیدم که اینجوری موفق به گرفتن گوشی نمی شم نقشمو سرو سامون دادم.
نگاهی جدی به چشماش انداختم :
-خیلی خب!ظاهرا منظور همو نمی فهمیم
پوزخندی زد.
لبخند شیطانی ای زدم و زیرلب زمزمه کردم : مثل اینکه منو نمیشناسی. یهو سریع از پشت خودمو روی کول پسره انداختم و میخواستم که ازش بالا برم :|
اونقدر بالا که دستم به موبایلش برسه . محکم لباسشو گرفته بودم و باهمون کفش ها میخواستم به شونش برسم.اما هی دستشو که گوشیو باهاش محکم گرفته بود ازم دور میکرد. داد زدم : میکشتمت! میخوای بمیری؟ گوشیو بده به من . هی این یه دستوره. هی با توعم.هییی گوشیو بده گفتم عکسو پاک کن احمق عوضی متجاوز !
همین طور که داشتم این حرفارو میزدم و روی پشت پسره ورجه وورجه میکردم. از روی شونش بالارفتم خم شدم و دستمو به سمت موبایل دراز کردم. مزه ی پیروز رو داشتم میچشیدم.
دستم داشت به اون موبایل مسخره میرسید که یهو دقیقا در همین لحظه ی شکوهمند پام سر خورد واز بالا از روی سر پسره قل خوردم و داشتم محکم به سمت زمین میوفتادم ...دوباره فورا چشمامو بستم... وقتی باز کردم...کمرمو گرفته بود و نذاشته بود بیوفتم. بازهم شکه شده بودم که با تکبر زمزمه کرد : چقد سبکی...
با عصبانیت داد زدم : منو بذار پایین
و هی پا زدم و با دست چند بار زدم تو صورتش.
تا اینکه به شونش محکم زدم
خندید و در کمال ناباوری آروم منو روی زمین گذاشت. گوشیشو رو به روم اورد و عکسو پاک کرد.
چیزی نگفتم و فورا با عصبانیت رومو برگردوندم.
پوزخندی زد ... کوله ی مشکی- سفیدشو روی شونش انداخت نگاهی به من انداخت و از من دور شد. وقتی داشت میرفت بدون اینکه به من نگاهی کنه با جدیت و تکبر زمزمه کرد : نذار کسی...مثل الان اینقد راحت بوست کنه!
شکه شدم!... سکوت کرده بودم...واقعا راست میگفت...ادمی نیستم که کسی بتونه کاریو به زور به گردنم بندازه ...اما...چرا الان...
تا چند ثانیه میتونستم صدای قدم هاشو بشنوم اما بعد... مطمعن شدم که دیگه رفته.
رومو برگردوندم و نفس عمیقی کشیدم. میخواستم خودمو آروم کنم :
*هووو حالا خوبه ازم لب نگرفته...
نگاهی به ساعت مچیم انداختم : 8:25
دیگه واقعا دیرکرده بودم. سعی کردم خودمو قانع کنم
+از اونجایی که روز اول مدرسس فک نکنم زیاد مهم باشه
کوله پشتیمو که کنار دیوار افتاده بود برداشتم و به سمت سالن بزرگ مدرسه راه افتادم. روی در ورودی چند لیست بود که اسامی و کلاس های تموم دانش آموزهای سال اولی و دومی و سومی روی اون نوشته شده بود. دنبال اسم خودم گشتم...
"تامیکا ناتسوکو - c1"
- C1...
با عجله وارد کلاسم شدم و روی صندلی پنجم ردیف اول کنار پنجره نشستم. کوله پشتیمو کنار پام گوشه ی صندلی سمت راست گذاشتم. و به فضای بیرون که از لابه لای میله های فلزی پنجره مشخص بودخیره شدم. امروز چه روز آفتابی ای هستش...
پنج دقیقه ی بعد تموم انگیزه م نسبت به سال اول زندگی دبیرستانی دود شد و به باد فنا رفت :|
+هوووووف عالی شد بفرما هم کلاسی و همسایه ی یه آقای کجو خُلم شدیم
اخه چرا از بین این همه آدم همین پسره ی آشغال...
پسره که تازه متوجه ی من شده بود قیافش صد و هشتاد درجه مچاله شد و با لحنی خشک گفت : امروز روز شانسته...
+چون یه آشغال مغرور جفتمه؟...اره...
زیرلب زمزمه کرد : نه که من خیلی عاشقتم...
خواستم یه چیزی بگم که در همین لحظه یکی از دانش اموزای دخترِ کلاس ،که صدایی نازک با موهایی بلوند و بلند داشت ، چشمهایی آبی نفتی که انگار یه اقیانوس توی نگاهش پنهان شده بود، از ردیف سوم صندلی اول بلند شد و با سرحالی گفت : دوستان همونطور که می دونید ما قراره سه سال باهم زندگی کنیم. دوست دارم که تک تکتونو بشناسم و باهاتون دوست باشم. من مایناکی رز نماینده ی کلاس هستم.
مایناکی با خوشحالی چشمکی زد که باعث شد تقریبا برای نصف پسرهای کلاس عشق در نگاه اول باشه :|
نگاهی به "پسره ی آشغال" انداختم
مثل همیشه سرد و مغرور بود.
مایناکی با خوشحالی ادامه داد : لطفا یکی یکی خودتونو معرفی کنین و ...لطفا هدفتون از زندگی رو بگین
نفر اول از ردیف اول پسری لاغر و قد بلند با چشمایی کشیده و صدایی بم بود : چه رقت انگیز... خب من کانامه چیوکو هستم و آرزوم اینکه توی تیم فوتبال مدرسه شرکت کنم
بعدی دختری با موهای کوتاه و چتری و روحیه ای شاد و سرزنده بود
من هاتسو هیکاری و آرزوم... یه معلم باشم
خندم گرفته بود که چقد سطح آرزوهاشون پایینو پایینه... مثل اینکه نمی دونن آرزو و هدف... خارج از توانایی ماعه...
دانش آموزا یک به یک خودشونو معرفی کردن تا اینکه نوبت به" پسره ی آشغال "رسید.
اون موقع بود که فهمیدم هنوز اسمشو نمی دونم... با حالتی سرد و بی حوصله نگاهمو به فضای سرسبز بیرون پنجره دوختم.
پسره بلند شد و با همون لحن سرد و مغرور خاص خودش زمزمه کرد : هارو تاکویا... آرزویی ندارم!
و بعد روی صندلیش نشست و مشغول مطالعه ی یه کتاب خاکساری رنگ شد
از جوابش شوکه شدم... چطور یه آدم میتونه هیچ آرزویی نداشته باشه... یعنی اینقد از دنیا سیره...
مایناکی : بعدی شما
به خودم اومدم و نگاهی به مایناکی انداختم که به من خیره شده بود
+من؟
به نشونه ی تایید سرشو تکون داد
با حالت خشکی از روی صندلی بلند شدم و نگاهی به مایناکی انداختم: تامیکا ناتسوکو هستم.
مایناکی با سرحالی : خوشبختم. هدفتون؟
+: هدفم...
چند لحظه سکوت کردم... و بعد با صدایی رسا گفتم :اینکه زندگی کنم!
سکوتی معنی کلاس شد و یهویی همه ی بچه ها خندیدن! چشم هامو به نشونه ی "هوف بازم همون واکنش همیشگی" با بی حوصلگی تکون دادم و روی صندلی نشستم
زمزمه ها اوج گرفت
توی کلی فکر و خیال فرو رفتم... از دست بچه ها ناراحت نبودم... فقط... انگار...میترسیدم... از ...آرزوم از هدفم... از اینکه....
هارو : هی دختره ی احمق...
سرمو بالا اوردم
+حالا که اسممو میدونی لازم نیست از این کلمات استفاده کنی
هارو که با جدیت بهم خیره شده بود
یهو با لحن خشک زمزمه کرد
+هی... خودتو ناراحت نکن
از این حرفش عصبانی شدم و با لحنی سرد گفتم : ناراحت؟ مگه اینکه خیلی بچه باشم که با این چیزا ناراحت بشم
بعد کوله مشکیمو روی شونم انداختم ، از روی صندلی بلند شدم و با عجله و عصبانیت به طرف در کلاس دویدم. میخواستم یکمی هوا بخورم.
+با خودش چی فک کرده؟ مگه کیه که اینقد به من گیر میده اصلا-
مشغول حرف زدن با خودم بودم که یهو محکم به یه چیزی برخورد کردم و روی زمین افتادم.سرم خیلی درد میکرد. میخواستم تموم عصبانییتمو سر اون خالی کنم که یهو...
-وااااااااااای باز دیر کردمممم خدااااااا
سرمو بالا اوردم . دختری با موهای فرفری و پرپشتِ نارنجی که چشایی درشت و عسلی داشت که با پرتوی نور حالت زردی خاصی گرفته بود... جلوم ایستاده بود.
وختی متوجه ی من شد با اظطراب دستشو سمت من گرفت و یه لبخند زد
-وااای متاسفمممممم
دستشو گرفتمو از روی زمین بلند شدم
-وای ببخشید حواسم نبود...
+خواهش می کنم!
-شما هم از کلاس c1 هستین؟
با لحنی خشک گفتم : بله
یهو دختره جوری روم پرید که انگار بله ی ازدواجو دادم :| با خوشحالی گفت : پس همکلاسیم
آها راستی من شاینا میوزوکی هستم...
سرمو تکون دادم و گفتم من هم تامیکا ناتسوکو!
شاینا لبخندی زد و دستمو سفت گرفت. جوری که به تموم احساسِ سردم توی این ۱۷ سال گرمایی دوستانه بخشید.
یهو یادم افتاد که اون حتی دیرتر از من رسیده ...
با جدیت گفتم :
+میتونم یه سوال بپرسم؟
سرشو با سرحالی به نشونه ی تایید تکون داد
+چطوری تونستی بیای داخل مدرسه؟...در قفل بود!
با تعجب نگاهی به من انداخت و زمزمه کرد : قفل بود؟ نه امکان نداره! من مطمعنم که در قفل نبود
+اما من شکی ندارم که وفتی من اومدم کاملا بسته شده بود.
بهش خیره شدم...که بعد از چند ثانیه با انرژی گفت :
-چیه میخوای اینجا وایسی ؟ زود باش دیگه بیا کلاس. الانه که معلم برسه. تازه توی راهرو دیدمش که بعد از جلسه با معلمین داشت به سمت کلاس میومد میدونی که ... دلیل اینکه امروز تموم معلما دیر کلاس میان...
لبخندی زد و با انرژی وارد کلاس شد و داد زد : سلامممم بچه عاااااا شاینا هسدم میتونین شاینی صدام کانینxD
*این دختره دیوونس؟ :|...
منم پشت سرش راه افتادم .هارو با دیدن من روشو برگردوند و گفت : میبینم دوباره برگشتی...
+میبینم هوس مُردن کردی
-چته چرا دعوا داری
+میخوای بمیری نه؟
- آروم...
+هار نشو وحشی
در همین حال یه خانمِ بلند قد و هیکلی وارد کلاس شد. قیافه ی جدی و خشکی داشت.
موهای بلند قهوه ای که از بالا سفت بسته شده بود و کت و دامن مشکیِ براقی هم به تن داشت.
با صدایی بم و بلند طوری که تموم کلاس ساکت بشه گفت :
-هیروشی هستم.
خانم هیروشی خودکاری که تو دستش بود رو محکم به روی میزد کوبید و با صدایی جدی گفت : از امسال تا دو سال آینده من معلم کلیه ی دروس شما هستم . شما در مدت سه سال دبیرستان به هیچ وجه معلم دیگه ای غیر از من نخواهید داشت. این مدرسه قانون های زیادی داره که لازم به ذکره.
کلاس ساکت بود و همه با دقت به خانم هیروشی گوش سپرده بودن.
1-مدرسه دارای خوابگاه هم برای دختران و هم برای پسرانه. و شما در هفته فقط یه روز که روز تعطیلی هست اجازه دارید فقط برای سه ساعت به خانواده های خود سر بزنید. در هر خوابگاهی 90 اتاق برای 90 دانش آموز دختر و 90 اتاق برای 90 دانش آموز پسر وجود داره. خوابگاه دختران در طبقه ی بالا و خوابگاه پسران در زیرزمینه
با این حرف هیروشی پچ پچ هایی که نشونه ی نارضایتی پسرا بود بالا رفت.
هیروشی باز هم خودکار خودشو محکم به روی میز کوبید طوری که پنجره ها به لرزه در اومدن
- هیچ اعتراضی جایز نیست. 2-ما تمامی وسایل مورد نیازتون رو فراهم می کنیم از جمله مواد غذایی مناسب و مواد بهداشتی و حتی لباس .
همه چیز آخر هفته با بسته بندی به شما داده میشه و شما باید طوری ازش استفاده کنید که بتونید یک هفته دووم بیارین.
3-رفتو آمد در خوابگاه فقط از خوابگاه دختران به دختران و پسران به پسران مجازه و یه پسر نمی تونه به خوابگاه دخترها بره و برعکس.
4-هر کسی که نمرات بیشتری داشته باشه مدت زمان استراحت بیرون خوابگاه و مقدار مواد غذایی و بهداشتی و لباسش بیشتر و به سلیقه ی خودش میشه.
5-شما امروز به خونه هاتون میرید و هر وسایلی که برای زندگی لازم دارینو با خودتون به خوابگاه میارین چون دیگه امکان این کار رو تا سه سال آینده ندارین.
6-صحبت با تلفن ، نقاشی کردن ، و ... در هنگام کلاس درس مجازاتی جز کم کردن آذوقه و مواد غذایی شما نداره و هرچی نمره منفیتون بیشتر باشه امکاناتی که در اختیارتون قرار میگیره کم تره.
7- شما میتونید با درجه ی نمرات خودتون به رستوران و کافه تریا یا پاساژ های خرید لباس که در بخش : فروشگاه مدرسه قرار گرفته تنهایی و یا با دوستانتون سر بزنید. اون هم به این شکل که اگه مجموع امتیازهای نمره ای شما ۱۲۰ باشه میتونید لباسهایی که قیمتشون ۱۲۰ یا کمتر باشه رو خریداری کنید.
8-یک محوطه ی خالی شبیه به پارک در پشت این مدرسه قرار داره که میتونید از اون هم استفاده کنید.
9-دانش آموزی که فقط در یک درس بیوفته فوری از مدرسه اخراج میشه
10- شما باید از فردا در ساعت 7 و نیم در مدرسه حضور داشته باشین . و اگه خلاف این اتفاق سه بار پیش بیاد شما بدون هیچ اخطاری اخراج میشید.
سوالی داشتین متونین بپرسین.
بچه ها یکی یکی شروع به پرسیدن سوال های مسخرشون کردن.....
امیدوارم امسال بر خلاف سال های دیگه... واقعا زندگی کنم.
.
.
.
.
.
پایان
-
♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 21 مرداد 1397 04:18 ب.ظ