از اونی که دلشو شکوندیو سکوت کرد بترس ! اون ... حرفاشو به خدا گفت :)!

رودخونه ی نفرین شده

دوشنبه 30 مرداد 1396 05:50 ب.ظ

نویسنده: ♥♪Liana♪♥
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات غمگین خاطرات طنز
آقا ما برای تعطیلات عید یه 5 روز رفته بودیم بابلسر.
خانواده ی ما که 3 نفر بودن(من و مامانم و بابام)،عمه اینام که 4 نفر بودن(دختر عمم رومینا ملقب به رومی که همسن خودمه با داداشش رامین که 16 سالشه و عمم و شوهر عمم)،خاله اینام که 4 نفر بودن(دختر خالم ملیسا ملقب به ملی با داداشش میثم که 15 سالشه و خالم و شوهر خالم)و عمو اینام که اونا ام 4 نفر بودن(سارا و سینا که دوقلو ان و همسن مان ینی 14 سالشونه و عموم و زن عموم).
روز سوم بود و عصر بود که ما دخترا یعنی من و رومی و ملی و سارا تصمیم گرفتیم بریم جنگل.
جنگل یه کم از ما دور بود و بله و صد البته که ما میخواستیم زود بیایم:||
از مامانامون اجازه گرفتیم و هزار تا قول گرفتیم که زود بیایم.
مامان اینا گفتن که پسرا ام با ما بیان ولی مگه اینا پسرن؟!مگه غیرت دارن؟!پس نیومدن.
ما راه افتادیم به سمت جنگل و بعد از یه پیاده روی نسبتا طولانی وارد جنگل شدیم.
شاخه و برگا رو کنار میزدیم و جنگولک بازی درمیاوردیم.
رومی:لی لی بیاید بریم سمت رودخونه.
من با چشمای گرد شده برگشتم طرفش و گفتم:مگه اینجا رودخونه داره؟!!!!!!!
رومی:توقع داری نداشته باشه؟
سارا:خب کوجاس؟
رومی: نمیدونم بیاید بگردیم پیداش کنیم.
قیافه ی همه به غیر از رومی:×_×
رومی:^_^
پشت سر رومی راه افتادیم و گشتیم و گشتیم و مث سرخپوستا هی صدای آب میشنیدیم میدوییدیم اون طرف.
خسته شدیم و یه گوشه نشستیم.
غروب شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت:|
ولی ما بازم از تلاش برای پیدا کردن رودخونه ی نفرین شده دست برنداشتیم.
ملی که از همه ترسو تر بود هی غر غر میکرد:بیاید بریم،داره شب میشه،گم شدیم و...)))
رومی:ای بابا ملی دو دیقه دندون رو جیگر بزار الان میرسیم.
بالاخره بعد از کلی گشتن رودخونرو پیدا کردیم و مث یاقیا جیغ کشیدیم و من و رومی پریدیم تو آب و بعد ما سارا پرید و بعد سارا ملی با ایش و افاده وارد آب شد.
حدود 20 دیقه بود که داشتیم آب بازی میکردیم که با صدای جیغ ملی ساکت شدیم.
رومی:چه شده است؟
ملی:تغییری تو دور و برتون حس نمیکنین؟
بعله من اصن کسی رو نمیدیدم!!!!
سریع از آب بیرون اومدیم و به سمت گوشیامون رفتیم.
مث این فیلم ترسناکا آنتن نمیدادن و ما این واقعیت و قبول کردیم که توی این جنگل تاریک گم شدیم:::}}}
دوباره ملی مث پیرزنا شروع کرد به غر غر و سرزنش کردن ما:بفرما دیدین گفتم گم شدیم؟!،رومی بمیری با این رودخونت!!!!و...))
سارا:اوووو خواهر من آروم باش راه و پیدا میکنیم دیگه چقد نق میزنی!!!
ملی:-_-
راه افتادیم و فلشرای گوشیامون و روشن کردیم و گشتیم دنبال راه نجات.
همینجوری داشتیم راه میرفتیم که دیدم دیگه نمیتونم حرکت کنم.
زیر پام و نگاه کردم.
چیز خاصی نبود که یهو با جیغ سارا خاص شد:واااااای پات رفته تو مرداب!!!!
رومی:شلوغ نکن مرداب نیست بابا گله.
من:بابا بیاید من و نجات بدید.
ملی سریع مث جن زده ها اومد طرفم و سعی کرد بکشم بیرون ولی نمیشد.
رومی و سارا ام اومدن کمکم ولی بازم نشد.
دیگه داشتم فاتحم و میخوندم و وصیتام و میگفتم و ملیم زار زار گریه میکرد.
دیگه باورم شده بود دارم میمیرم و خودمم داشت گریم میگرفت.
رومی و سارا ام هنوز از تلاش دست برنداشته بودن که یهو یه صدای آشنا شنیدیم.
بعله میثم.
همه خوشحال شدیم و جیغ کشیدیم.
رامین و میثم با هم اومدن و وقتی من و دیدن دوییدن طرفم.
میثم یه دستم و گرفت و رامین یه دستم و محکم کشیدنم بیرون.
آقا انگار به ملی برق وصل کرده بودن!!دویید طرفم و کلی زدم.
میثم:پس داشتی میمردی نه؟
و یه لبخند شیطانی زد.
من:خفه شو ببینم.
رومی:ساکت شین بیاین بریم که دیر شد.
با کمک میثم و رامین راه خروج و پیدا کردیم و به طرف خونه رفتیم و دیگه قول دادیم پشت سر رومی راه نیوفتیم.
مامان اینامون وقتی قضیرو فهمیدن دیگه مارو از هرچی بیرون رفتن مجردی بود منع کردن.
پ.ن:آخرم نفهمیدم تو مرداب رفته بودم یا گل-_-
____________________________
نظر پیلیز^_^
چطور بود؟
من که با یادآوری این خاطره هم خندیدم هم ناراحت شدم.
خب فعلا بابای...



♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 11 مهر 1396 09:05 ب.ظ



شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات