میم :)♡
پنجشنبه 30 شهریور 1396 09:40 ق.ظ
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات دوستانه خاطرات طنز
سلاممم *-*
و اینگونه مدیر اسکُلتان در میان انبوه ای از مه و جادو پدید می اید :||||
خب من اومد یه پست مسخره بذارم :|
که احتمالا ۹۹ درصدتون برخلاف من فکر کنین :|
خب مدرسه داره شروع میشه
و باید کلی بشینیم درس بخونم
صبحها ساعت ۶ از خواب بلند بشیم و بعدشم بریم مدرسه
و قیافه ی داغون معلما رو ببینیم
خانومم مقنعت
خانومم کفشات
خانومم موهات
خانمم مانتوت
و کلی حرفای تکراری
بعدش بعد کلی خستگی زنگ تفریح بشه و همین که میخوای پاتو از کلاس بذاری بیرون زنگ بخوره
بازم حرفای تکراری معاون و مدیر
دیوونه بازیای دوستات
نمره ی امتحانا
گریه ی خرخونا برای ۱۹.۷۵
سگ شدن معلمای ریاضی :|
آبقندا :|
کلمه های جدا و چسپیده ی املا ها که نصف نمره ی مستمرمونو به باد فدا کشوندن :|
شادی زنگ آخر
چهارشنبه ها
تقلبای سر امتحانا
جک های بی مزه ی معلما
سوتی های بچه ها سر کلاس
کنسرت هامون...
بوی جوراب توی نمازخونه کع به هر کی نگا می کردی میگفت من همین امروز جورابمو شستم
اکیپ شاخا...
طنز کلاس...
اسمهای مستعار خودمون که دوستامون با عشق رومون گذاشتن
صف بوفه ^-^
زنگای ورزش...
اردوهامون...
"وغیره" هایی که وقتی ادامه ی جوابو بلد نبودیم می نوشتیم :|
و کلی خاطره های خوبی که با مدرسه ساختیم...
با دوستامون...
با معلمامون...
...........
مدرسه خیلی چیزا به ما داده
بهترین دوستامونو اونجا پیدا کردیم
بهترین روزامونو اونجا سپری کردیم
وبهترین آرزوهامونو اونجا ساختیم
سرنوشت هر شروعی به پایان میرسه
و وقتی اون روز برسه
فقط من می مونم و کمی خاطره ها ی خوب و یه دنیا دلتنگی
اون موقست که می فهمم زندگی یه خاطره بوده
اون لحظه فقط اشک می ریزم ...
اشک هامم آروم آروم میریزن...
ای کاش...
خاطره های خوب میساختم...
قدر مدرسه رو بدونیم :)♡
♥کامنت ها♥: نظراهای دوستام
آخرین ویرایش: پنجشنبه 30 شهریور 1396 10:29 ق.ظ
سوتی نده
یکشنبه 26 شهریور 1396 05:49 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه خاطرات طنز
یه روز مث همیشه تو مدرسه بودیم.زنگ تفریح بود و توی حیاط با اکیپم نشسته بودیم.
داشتیم راجب اسمایی که به سلب ها نزدیک ترن بحث میکردیم که نوبت به هری استایلز رسید.
من:به جان دختر دایی زشتم همینکه گذاشتم بدون کتک برا زین اسم نزدیک پیدا کنین خیلیه.دیگه عمرا اجازه بدم برا هری اسم نزدیک پیدا کنین،عمرااااااا:|
ستا:واااا مگه زی زی برا زین بده؟
من:بله مگه بچم مسخره ی شماس که براش اسم گذاشتید؟
همه ی اکیپ به غیر از من::/
من:والا:|
مهری:حالا تو راضی شو دیه.
من:نچچچچچ.
ستی:بستنی و آلوچه مهمون من.
استار:اولن چه ربطی به بحث ما داره؟دوما چقد تفاهم بین این دوتا هست:/میخوای مسموممون کنی؟
ستی:اولن قانع شدم ربطی نداشت؛دوما بستنی رو اینجا بخورید آلوچرو خونه.
همه ی اکیپ به غیر از ستی:-_-
ستی:^_^
مهری:از بحث اصلی دور نشید.
پری: بحث اصلی چی هست؟
همه ی اکیپ به غیر از پری:O_O
من:یا حضرت پشمک این آلزایمرم رد کرده:|~
پری:خب انقد از بحث اصلی دور میشید که من یادم میره.
ستی: احمق آلزایمری داشتیم برای سلبا اسم نزدیک پیدا میکردیم که نوبت به هری رسید ولی لیلیانا(اسم دیگه ی مستعار من) اجازه نمیده براش اسم نزدیک پیدا کنیم چون اگه انتخاب کنیم جرمون میده.
پری:خب این و که خودمم میدونستم:/
ستی:چییییییی؟!!!!! عرررررررررررر ینی من تا الان داشتم زر میزدم؟!!!!!!
پری:فک کنم:/
ستی:انتر بوزینه...
خلاصه اینا هی داشتن دعوا میکردن که من پریدم وسط و گفتم:اگه میخواید برا هری بدون کتک اسم نزدیک پیدا کنید باید هرچی من میگم انجام بدید.
ستا:با اینکه سخته ولی باش.
بقیه ام موافقت کردن پس گفتم:به انتخابین.
ستی:هر هر.
همه ی اکیپ به غیر از ستی::/
ستی:واااااا چیه مگه هر هرم میشه دیه.
ستا:هات.
من:لقبش و نگو اسم نزدیک.
مهری:خری.
من:این میخوره.
پری: یسسسسسس.
آقا همون موقع زنگ خورد و ما بعد از کلی جنگولک بازی و فرار از مامورا برای رفتن به دستشویی رفتیم سر صف.
آقا تو صف هی داشتم درمورد خری فکر میکردم.خیلی خنده دار بود.وارد کلاس شدیم.این زنگ دینی داشتیم و ظهیر الدینی(فامیلیش خیلی به درسش میاد)ملقب به ظهیر لولو بعد از 5 دیقه وارد کلاس شد.
اول امتحان گرفت و ما طبق معمول با کلی روش تقلب که سراغ داشتیم حلش کردیم.
ورقه ها رو گرفت و شروع کرد به درس دادن.
شاید باورتون نشه ولی من هنوزم داشتم راجب خری فکر میکردم،خودمم نمیدونستم چرا!!!
یهو ظهیر لولو صدام زد:خانوم لیانا؟
آقا من انقد به خری فکر کرده بودم گفتم:جانم خری؟
کلاس رفت رو هوا که چه عرض کنم فضا.
تازه فهمیدم چه گندی زدم.
ظهیر لولو ام داشت از سرش دود بلند میشد.
سریع گفتم:ببخشید من میخواستم بگم هری گفتم خری.
هری گرلا که داشتن زمین و بعد این حرف من گاز میگرفتن.
ظهیر لولو ام معلوم بود داشت آتشفشان وجودش و خاموش میکرد پس گفت:دیگه تکرار نشه.
من:چشم.
دیگه سعی کردم به خری فکر نکنم و به زر زرای ظهیر لولو گوش کنم.
میز کناری ما دو تا از به اصطلاح شاخامون نشسته بودن.یکیشون به شدت بد نفس میکشید.فک کنم سرما خورده بود چون نفساش خش دار بودن.
بعد از حدود 5 دیقه صبرم لبریز شد و روبهش داد زدم:نفس نکش.
اینبارم قهقهه های کلاس شروع شد.
تا قبل از اینکه ظهیر لولو منفجر بشه سریع گفتم:ببخشید ادامه بدید.
کلاس ساکت شد و دوباره ظهیر لولو با کلی چشم غره به من زر زراش و شروع کرد.
بعد از نیم ساعت دیگه استارم از نفس کشیدن دختره خسته شده بود.
هرکی جای من بود رگای اعصابش و پاره میکرد.
من سریع عصبی میشم و وقتی عصبی بشم زمان و مکان نمیشناسم.
اینبار با صدای بلند گفتم:نفس بکش.
دوباره کلاس به طرف من برگشت و همه دوباره به طرز وحشتناکی بلند خندیدن.
ظهیر لولو اول یه داد بلند زد که همه ساکت شدن و بعد گفت:خانوم لیانا شما چتونه؟؟!!یه بار میگین نفس بکش یه بار میگین نفس نکش.بهتره خودتون و به یه تیمارستان نشون بدین.
من:نشون دادم قطع امید کردن.
باز کلاس رفت رو هوا و من به خاطر این حرفم تو افق محو شدم.
مهری در حین خنده برگشت سمت من و گفت:مگه تیمارستانم قطع امید میکنن؟!
من:نمیکنن؟
مهری میخواست جوابم و بده که ظهیر لولو گفت:بیروووون.
خیلی ریلکس بلند شدم تا برم بیرون ولی تا خواستم برم زنگ خونه خورد.
با پررویی تمام گفتم:ببخشید الان زنگ خورد دفعه ی بعدی بیرونم کنین.
بازم همه خندیدن و ظهیر لولو سریع بلند شد و قبل از رفتنش گفت:نمره انضباطتون و جبران میکنم.
منم یه لبخند ژکوند زدم که ظهیر لولو سریع رفت بیرون.خلاصه سریع با اکیپم که داشتن از خنده روده بر میشدن از کلاس اومدیم بیرون.
پری:دستت درد نکنه حسابی شاد شدم.
من:گوه خوردی!!!
پری:ممنون-_-
همون دختره که به اصطلاح شاخ بود و من هی بهش میگفتم نفس بکش نفس نکش اومد و گفت:کم سوتی بده لی لی سوتی.
ستا:سوتی هفت جد و آبادته.
مهری:رادیوی خراب.
آقا ما با حرف مهری زدیم زیر خنده.
منم انگشت وسطم و براش نشون دادم.اونم که معلوم بود خیلی ضایع شده با اخم رفت.
ما ام به سمت خونه هامون حرکت کردیم.
________________________
خیلی دوستام و دوست دارم.بیخودم نمیگم که دوستای صمیمیمن؛چون عالین و همه جا پشتمن.
امیدوارم از خاطرم خوشتون اومده باشه.
نظر فراموش نشه گل گلیا^_^
♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 12 مهر 1396 01:23 ب.ظ
مسافرت خاطره ساز
شنبه 4 شهریور 1396 01:13 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات طنز
سلام
من دیانا یکی از نویسندگان این وب عالی هستم
امروز با اولین خاطرم اومدم که در رابطه با مسافرت رفتنمونه
کاملا هم واقعیه
خب حالا میریم سراغ خاطره
سه شنبه بود
من تازه از کلاس زبان برگشته بودم و نشسته بودم تا یه قهوه بخورم.
یهو خالم زنگ زد(اسم خالم ناهیده)
آره خلاصه
مامانم تلفنو برداشت
بعد کلی صحبت یهو خالم گفت :ما میخوایم بریم شمال،شما نمیاید?????
مامانم گفت:حالا ببینم چی میشه(مامانم همیشه همینو میگه):|
وقتی تلفنو قطع کرد رفت تو فکر
ازش پرسیدم چی شده????
مامان گفت:خالت گفته با هم دیگه بریم شمال
قیافه من اون موقع دیدنی بود
انگار کل دنیا رو بهم دادن
آخه ما سه سال بود نرفته بودیم شمال
میگید چرا?????
چون هر وقت میخواستیم بریم مامان بنده میگفتن جاده شلوغه
اما این دفعه باید قبول میکرد
اینقدر رو مغز مامانم راه رفتم تا بالاخره قبول کرد
اون موقع من رفتم چمدونمو جمع کنم
یعنی هرچی گیرم اومد برداشتم
از تل گرفته تا روفرشی
بالاخره سوار ماشین شدیم تا بریم دم خونه خالم تا با هم حرکت کنیم
تو راه شمال من همه رو با آهنگام دیوونه کردم
یعنی موبایل من پر بود از آهنگاى حامد همایون
کل روز داشتیم اونا رو گوش میدادیم
البته وسط آهنگا جنیفرلوپز هم پیدا میشد
بالاخره ساعت پنج عصر رسیدیم و رفتیم تا یه ویلا اجاره کنیم
رفتیم تو یه املاکی تا بهمون ویلا معرفی کنه
یه ویلایی بهمون معرفی کرد که نگو
خداییش عین کاخ شاه ساخته بودنش
بالاخره ویلا رو اجاره کردیم و وسایلمونو گذاشتیم توش تا بریم یکم بگردیم
خالمم گفت بریم پاساژ
قیافه من اون موقع:(〒︿〒)
اما همه به جز من این پیشنهاد رو قبول کردن
برای همین منم مجبور شدم برم
رفتن همانا و بیچاره شدن همان
یعنی ما دو تا پاساژ پنج طبقه ایرو گشتیم
واقعا پام بی حس شده بود
حالا مگه رضایت میدادن
بالاخره ساعت یک نصفه شب شد و ما از اون پاساژ بیرون اومدیم(هنوز جای شکرش باقیه)
گفتیم خب،حالا شام کجا بریم?????
هممون تصمیم گرفتیم بریم عطاویچ.....
این داستان ادامه دارد.....
دوستان اگه نظرات به بیست تا برسه قسمت دومم میزارم
فعلا بابای
♥کامنت ها♥: نظرات شما درباره این خاطره
آخرین ویرایش: چهارشنبه 8 شهریور 1396 01:05 ب.ظ
جنگ فندوم ها در مدرسه
جمعه 3 شهریور 1396 11:11 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات دوستانه خاطرات طنز
خب من توی پست اولم گفتم که بلیبر،دایرکشنر،زیکوآد،هری گرل و سوییفتیم.
این خاطره ام مربوط میشه به این فندوما.
آقا اگه امتحانای ترم دو رو فاکتور بگیریم تقریبا آخرای سال بود:]
اکیپ ما مث همیشه بیکار و بی اعصاب بود و منتظر یه بهونه بود تا منفجر بشه.
توی کلاس نشسته بودیم تا اینکه یه نفر بهونه دستمون داد.
یکی از پررو ترین،بیشعور ترین و حرص درار ترین دخترا توی کلاسمون که اسمش کیمیا بود اومد وسط کلاس و داد زد: اکسو بهترینه و ما اکسو الا بهترینیم.
آقا قبل از اینکه من منفجر بشم ستی که دایرکشنر بود بلند شد و گفت:هووووو بوقلمون تا وان دی هست اکسو بره سوسک بخوره.
کیمیا که عصبانی شده بود و فرقی با ما نداشت اومد سمت میز ستی و گفت:اکسو بهترینه وان دی کیه توروخدا.چندش ترین و بد صدا ترین گروه...
همین کافی بود که منفجر شم.
داد زدم و گفتم:هووووو هییییییی دو کلمه از مادر عروس.اون چشم بادومیا با اون صدای حال بهم زن برن مستراب سیفون و بکشم.(ببخشید زیادی عصبی بودم:/)
همین کافی بود که همه ی اکسو الا بیان سمت میز ما.
ما ام شروع کردیم به دعوا باهاشون.
اوضاع همینجوریش خراب بود تا اینکه یه سوییفتی پاشد و گفت:وان دی و اکسو به پای تیلور نمیرسن.
من و استار که هم سوییفتی بودیم هم دایرکشنر یه نگاه گنگ بهم انداختیم که یعنی:از کی دفاع کنیم؟)
ستی شروع کرد به دعوا با سوییفتیا.
نمیدونم یهو چیشد که پای بلیبرا ام کشیده شد وسط.
دیگه داشت گریم میگرفت.
بلند گفتم:ابوالمالی روح سرگردان اینا رو به تو میسپارم.
یهو همه ساکت شدن و اتفاقی که بعدش افتاد باعث شد به گوه خوردن بیفتم که چرا این حرف و زدم:^)
سرگروه بلیبرا که اسمش عسل بود گفت:لی لی مگه تو بلیبر نیستی؟!
من:چرا.
عسل:خب بیا تو گروه ما دیگه.
قبل از اینکه من حرفی بزنم سرگروه دایرکشنرا که ستی بود گفت:لی لی
گوه خورده بیاد گروه شما لی لی دایرکشنره.
من:-_-خب من بلیبرم هستم ستی.
ستی:که چی؟باید بیای تو گروه ما.
پانیذ سرگروه سوییفتیا گفت:لی لی تو مگه سوییفتی نیستی؟!
من با آه:آرههههه.
پانیذ:پس میای تو گروه ما.
من:گوه خوردم.
آقا اینا هی بحث میکردن که من برم پیش کی که ستا که هری گرله گفت:لی لی سرگروه هری گرلاس پس میاد پیش هری گرلا.
همه دادشون درومد.
فک نکنین خاطر خواه دارم تو کلاسمون؛چون پررو ام و با زبونم روی هرکسی رو کم میکنم همه میخوان برم تو گروهشون.
آقا خلاصه معلم هنوز نیومده بود و اینا پای زیکوآدای بدبخت و بی گناهم کشیدن وسط.
من اون بالا مث فرمانده ی جنگ وایساده بودم و از همه دفاع میکردم.(از بس آدم نیکیم من:!)
آقا تنها فندومایی که باهاشون دعوا میکردم اکسو الا و سلنا تورا بودن.
خرخونامونم مث احمقا هی مارو نگاه میکردم.معلومه یا تا حالا آهنگ نگوشیدن یا تتلویی چیزی میگوشن:D)
جنگ داشت وحشتناک میشد.
من بدبختم هی از این فندوم به اون فندوم میرفتم و مث وکیل اون فندوم ازشون دفاع میکردم.
دیگه کم کم داشت دعوا به جاهای باریک کشیده میشد به طوری که به خواننده های بدبخت فحش ناموسی میدادن!!
تا اینکه با باز شدن کلاس همه ساکت شدن و من برای اولین بار از دیدن خانوم اجتماعیمون"شجاع"خوشحال شدم.
همه ساکت شدن و رفتن نشستن چون شجاع فوق العاده سگ اخلاق بود و باید حتما میرفتی میشستی وگرنه نمره ی یه امتحانت و قشنگ جبران میکرد.(یعنی تا میتونست گند میزد به نمره ها:!)
همه نشستیم و من با نفرت به کیمیا نگاه کردم که اون به من یه نیشخند زد که قشنگ دوست داشتم اون لحظه خفش کنم!!(اکسو ال احمق:/\)
بعد از یک ساعت مهری که زیکوآد بود بهم نگاه کرد و گفت:لی لی خدایی یه روز اگه مجبور باشی یه فندوم و انتخاب کنی کودوم فندوم و انتخاب میکنی؟!
اون لحظه بود که میخواستم سرم و بکوبم به میز.
با چشمایی از عصبانیت سرخ شده گفتم:نمیدونم×__×ایشالا تا اون روز سکته ی مغزی میکنم میمیرم.
مهری که متوجه ی وضعیتم شد خودش ساکت شد و ماجرای جنگ فندوم ها در اون روز بالاخره تموم شد.
______________________
امیدوارم خوشتون اومده باشه.
بگین فن کی یا کیا هستین و تو کودوم فندوم هستین.
فعلا بابای.
♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 14 مهر 1396 05:56 ب.ظ
شــ ـب تـــ ـرس
جمعه 3 شهریور 1396 01:13 ق.ظ
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات طنز
سلام :) اومدم با یه خاطره
این خاطره کاملا واقعی هست وهیچ دست کاری نشده
پارسال شب بود طبق معلول ساعت 3 شب بود
ما چراغ هارو خاموش کردیم همه خوابیدن
(مامانم /بابام/ من و خواهرم سحر که باهم میخوابیم)
ما همیشه یه چراغ توی راهروی خونمون روشنه
ولی اون شب یادمون رفت چراغ رو خاموش کنیم x_x
ما خوابیدم بعد نیم ساعت دیدم یه صدایی میاد
یا خدااااااا کیه کسیه یا ما اوسکول شدیم#ـــــ#
بعد یه صدایی اومد یکی پاش مه میزخورد
وای مامان خواهرم دستشو رو دهنم گذاشته بود
واییییییییی بعد یه چراغی روشن خاموش شد
عین چراغ قوه خواهرم نمیذاشت رومو این ور کنم
بعد یکهو اجیم جیغغغ زد مامان مامام کمکککککککک
حالا مامانم یا خدااااااا چکار شده چرا جیغ میکشی
بابام ازون ور یعنی خو چرا جیغ میکشین زهرمون ترکید
آخه دزد اومده مامانم دزد چی بچه بابات میخواس بره دستشویی
در که باز بسته میشده عین چراغ قوه روشن خاموش میشده
اخه چراااا چراغو روشن نذاشتین بابات میخواست پاش بره رو
میززززززززززززز بابام بله درست میفرمایند مادرتان فرذندانم
قیافه من اون موقع -ـــــــــــــــــــ-
دیگه داستان تموم شد مامانم رفت خوابید ولی من بیدار بودم
وسر هی قور میزدم اخه بچه جان چرا داد میزنی نمیگی
اگه دزد باشه میاد مارو میکشه تا خفه شیمممم هان
اجیم: ترسیدم خوب:/
ازدست تو سحرووووووووووووووو اه
خوب دیگه داستان به پایان رسید خداحافظ^^
♥کامنت ها♥: نـــ ـظــر^&^
آخرین ویرایش: جمعه 3 شهریور 1396 01:33 ق.ظ
نـــــــویســـنده جـــدیـــد صدفـــــــ :)
جمعه 3 شهریور 1396 01:05 ق.ظ
های های ^^
من صدف هسدم
از بهار جونم ممنون که من رو نویسنده کرده
امیدوارم پست های خوب و جالبی بزارم و بتونم شما رو شاد کنم
خوب تا پست بعدی بای ^..^
♥کامنت ها♥: نـــ ـظــر^&^
آخرین ویرایش: جمعه 3 شهریور 1396 01:11 ق.ظ
نویسنده جدید :)
چهارشنبه 1 شهریور 1396 02:36 ب.ظ
سلام دوستان
من نویسنده جدید این وب زیبا هستم
از شادی جان و بهاری واقعا متشکرم که منو به عنوان نویسنده وبشون قبول کردن
اسم من دیانا هست و 12 سالمه
امیدوارم از خاطراتم خوشتون بیاد
تا دیداری دوباره بابای
♥کامنت ها♥: نظرات شما دوستان خوبم
آخرین ویرایش: پنجشنبه 2 شهریور 1396 02:22 ب.ظ