عید من... :|
چهارشنبه 15 فروردین 1397 01:26 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات طنز خاطرات وحشتناک خاطرات دوستانه
عید کجا رفتین ؟ :|
الان همه میان میگن رفتن خارج ._.
ولی خااااب من که با نهایت انگیره میگم :
عاقا ما رفتیم تو یه روستایی توی استان ایلام :|
کلا هر عید میریم تو روستا :"|
بعد لشکریم میریم :|
اسمشم عَلیشَروان بود :|
ینی من به شخصه چارده روز تموم شاهد شیردوشیدن گاو بودم :|
منو دختر داییم رفتیم توی یه جایییش اسمش خُره تاو بود :|
صدتا سلفی گرفتیم اومدیم خونه دیدیم توی همه ی عکسا یه "خر"ی که به ظاهر در حال خوردن بوده پشت ما افتاده :| ینی ریده شد به انگیزمون
حالا دوتا فیلم ترسناک با بچه های فامیل دیدیم.......
اسماشون :
فاطمه دختر داییم 17 سالشه
رضا داداش فاطی 17 سالشه
مهدی 13 سالشه
علی پسر داییم 17 سالشه اینم
آرمین داداشم 12 سالشه
زهره 20 سالشه
عاقا منو فاطی پیش هم جلو نشستیم پشتمونم رضا و مهدی
بعد کنار من آرمین کنار آرمینم علی بعد زهره
بعد که فیلم شرو شد علی نقش ارشادو داشت :|
تا یه پسر و دختر یه زنو مرد یه خر نر و خر مونث میومدن توی کادر فیلم ،
سریععع پاشو میذاش رو کامپیوتر :|
آرمینم یه اسپینر نابود دستش بود وقتی سکوت کامل بود صدای خر خر اسپینرش به چیزمون میداد :|
رضا هم هر چی میشد یه جنی روحی چیزی میومد رو صفحه سریع : یا ممدحسن :||
مهدیم هر جای فیلم ترسناک بود منو هول میداد بهم شک وارد میشد :|
فاطی...
فاطی جاهایی میترسید که اصن ترس نداشدن
مثلا کالسکه ی بچه ه آروووووووم خورد به دیوار
فاطی ده متر رفت هوا برگشت خورد به من من خوردم به آرمین و تا آخر :|
اصن شک الکتریکی وارد میکنه :\
زهره هم موهاش بلنده از اول فیلم تا اخرش موهاش جلو چشاش بود :/
یه فامیل دیگه داریم اسمش ذکراست :|
موهاش فرررر ویزه بعد درااااااز و لاغره :|
هر دو ثانیه یه بار میومد تو اتاق مارو آگاه میکرد : ترسناکه هااا ترسناکه :|
اصن من دیگه با اینا فیلم نمیبینم -__-
♥کامنت ها♥: :|
آخرین ویرایش: پنجشنبه 16 فروردین 1397 07:36 ب.ظ
میم :)♡
پنجشنبه 30 شهریور 1396 09:40 ق.ظ
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات دوستانه خاطرات طنز
سلاممم *-*
و اینگونه مدیر اسکُلتان در میان انبوه ای از مه و جادو پدید می اید :||||
خب من اومد یه پست مسخره بذارم :|
که احتمالا ۹۹ درصدتون برخلاف من فکر کنین :|
خب مدرسه داره شروع میشه
و باید کلی بشینیم درس بخونم
صبحها ساعت ۶ از خواب بلند بشیم و بعدشم بریم مدرسه
و قیافه ی داغون معلما رو ببینیم
خانومم مقنعت
خانومم کفشات
خانومم موهات
خانمم مانتوت
و کلی حرفای تکراری
بعدش بعد کلی خستگی زنگ تفریح بشه و همین که میخوای پاتو از کلاس بذاری بیرون زنگ بخوره
بازم حرفای تکراری معاون و مدیر
دیوونه بازیای دوستات
نمره ی امتحانا
گریه ی خرخونا برای ۱۹.۷۵
سگ شدن معلمای ریاضی :|
آبقندا :|
کلمه های جدا و چسپیده ی املا ها که نصف نمره ی مستمرمونو به باد فدا کشوندن :|
شادی زنگ آخر
چهارشنبه ها
تقلبای سر امتحانا
جک های بی مزه ی معلما
سوتی های بچه ها سر کلاس
کنسرت هامون...
بوی جوراب توی نمازخونه کع به هر کی نگا می کردی میگفت من همین امروز جورابمو شستم
اکیپ شاخا...
طنز کلاس...
اسمهای مستعار خودمون که دوستامون با عشق رومون گذاشتن
صف بوفه ^-^
زنگای ورزش...
اردوهامون...
"وغیره" هایی که وقتی ادامه ی جوابو بلد نبودیم می نوشتیم :|
و کلی خاطره های خوبی که با مدرسه ساختیم...
با دوستامون...
با معلمامون...
...........
مدرسه خیلی چیزا به ما داده
بهترین دوستامونو اونجا پیدا کردیم
بهترین روزامونو اونجا سپری کردیم
وبهترین آرزوهامونو اونجا ساختیم
سرنوشت هر شروعی به پایان میرسه
و وقتی اون روز برسه
فقط من می مونم و کمی خاطره ها ی خوب و یه دنیا دلتنگی
اون موقست که می فهمم زندگی یه خاطره بوده
اون لحظه فقط اشک می ریزم ...
اشک هامم آروم آروم میریزن...
ای کاش...
خاطره های خوب میساختم...
قدر مدرسه رو بدونیم :)♡
♥کامنت ها♥: نظراهای دوستام
آخرین ویرایش: پنجشنبه 30 شهریور 1396 10:29 ق.ظ
شــ ـب تـــ ـرس
جمعه 3 شهریور 1396 01:13 ق.ظ
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات طنز
سلام :) اومدم با یه خاطره
این خاطره کاملا واقعی هست وهیچ دست کاری نشده
پارسال شب بود طبق معلول ساعت 3 شب بود
ما چراغ هارو خاموش کردیم همه خوابیدن
(مامانم /بابام/ من و خواهرم سحر که باهم میخوابیم)
ما همیشه یه چراغ توی راهروی خونمون روشنه
ولی اون شب یادمون رفت چراغ رو خاموش کنیم x_x
ما خوابیدم بعد نیم ساعت دیدم یه صدایی میاد
یا خدااااااا کیه کسیه یا ما اوسکول شدیم#ـــــ#
بعد یه صدایی اومد یکی پاش مه میزخورد
وای مامان خواهرم دستشو رو دهنم گذاشته بود
واییییییییی بعد یه چراغی روشن خاموش شد
عین چراغ قوه خواهرم نمیذاشت رومو این ور کنم
بعد یکهو اجیم جیغغغ زد مامان مامام کمکککککککک
حالا مامانم یا خدااااااا چکار شده چرا جیغ میکشی
بابام ازون ور یعنی خو چرا جیغ میکشین زهرمون ترکید
آخه دزد اومده مامانم دزد چی بچه بابات میخواس بره دستشویی
در که باز بسته میشده عین چراغ قوه روشن خاموش میشده
اخه چراااا چراغو روشن نذاشتین بابات میخواست پاش بره رو
میززززززززززززز بابام بله درست میفرمایند مادرتان فرذندانم
قیافه من اون موقع -ـــــــــــــــــــ-
دیگه داستان تموم شد مامانم رفت خوابید ولی من بیدار بودم
وسر هی قور میزدم اخه بچه جان چرا داد میزنی نمیگی
اگه دزد باشه میاد مارو میکشه تا خفه شیمممم هان
اجیم: ترسیدم خوب:/
ازدست تو سحرووووووووووووووو اه
خوب دیگه داستان به پایان رسید خداحافظ^^
♥کامنت ها♥: نـــ ـظــر^&^
آخرین ویرایش: جمعه 3 شهریور 1396 01:33 ق.ظ
رودخونه ی نفرین شده
دوشنبه 30 مرداد 1396 05:50 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات غمگین خاطرات طنز
آقا ما برای تعطیلات عید یه 5 روز رفته بودیم بابلسر.
خانواده ی ما که 3 نفر بودن(من و مامانم و بابام)،عمه اینام که 4 نفر بودن(دختر عمم رومینا ملقب به رومی که همسن خودمه با داداشش رامین که 16 سالشه و عمم و شوهر عمم)،خاله اینام که 4 نفر بودن(دختر خالم ملیسا ملقب به ملی با داداشش میثم که 15 سالشه و خالم و شوهر خالم)و عمو اینام که اونا ام 4 نفر بودن(سارا و سینا که دوقلو ان و همسن مان ینی 14 سالشونه و عموم و زن عموم).
روز سوم بود و عصر بود که ما دخترا یعنی من و رومی و ملی و سارا تصمیم گرفتیم بریم جنگل.
جنگل یه کم از ما دور بود و بله و صد البته که ما میخواستیم زود بیایم:||
از مامانامون اجازه گرفتیم و هزار تا قول گرفتیم که زود بیایم.
مامان اینا گفتن که پسرا ام با ما بیان ولی مگه اینا پسرن؟!مگه غیرت دارن؟!پس نیومدن.
ما راه افتادیم به سمت جنگل و بعد از یه پیاده روی نسبتا طولانی وارد جنگل شدیم.
شاخه و برگا رو کنار میزدیم و جنگولک بازی درمیاوردیم.
رومی:لی لی بیاید بریم سمت رودخونه.
من با چشمای گرد شده برگشتم طرفش و گفتم:مگه اینجا رودخونه داره؟!!!!!!!
رومی:توقع داری نداشته باشه؟
سارا:خب کوجاس؟
رومی: نمیدونم بیاید بگردیم پیداش کنیم.
قیافه ی همه به غیر از رومی:×_×
رومی:^_^
پشت سر رومی راه افتادیم و گشتیم و گشتیم و مث سرخپوستا هی صدای آب میشنیدیم میدوییدیم اون طرف.
خسته شدیم و یه گوشه نشستیم.
غروب شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت:|
ولی ما بازم از تلاش برای پیدا کردن رودخونه ی نفرین شده دست برنداشتیم.
ملی که از همه ترسو تر بود هی غر غر میکرد:بیاید بریم،داره شب میشه،گم شدیم و...)))
رومی:ای بابا ملی دو دیقه دندون رو جیگر بزار الان میرسیم.
بالاخره بعد از کلی گشتن رودخونرو پیدا کردیم و مث یاقیا جیغ کشیدیم و من و رومی پریدیم تو آب و بعد ما سارا پرید و بعد سارا ملی با ایش و افاده وارد آب شد.
حدود 20 دیقه بود که داشتیم آب بازی میکردیم که با صدای جیغ ملی ساکت شدیم.
رومی:چه شده است؟
ملی:تغییری تو دور و برتون حس نمیکنین؟
بعله من اصن کسی رو نمیدیدم!!!!
سریع از آب بیرون اومدیم و به سمت گوشیامون رفتیم.
مث این فیلم ترسناکا آنتن نمیدادن و ما این واقعیت و قبول کردیم که توی این جنگل تاریک گم شدیم:::}}}
دوباره ملی مث پیرزنا شروع کرد به غر غر و سرزنش کردن ما:بفرما دیدین گفتم گم شدیم؟!،رومی بمیری با این رودخونت!!!!و...))
سارا:اوووو خواهر من آروم باش راه و پیدا میکنیم دیگه چقد نق میزنی!!!
ملی:-_-
راه افتادیم و فلشرای گوشیامون و روشن کردیم و گشتیم دنبال راه نجات.
همینجوری داشتیم راه میرفتیم که دیدم دیگه نمیتونم حرکت کنم.
زیر پام و نگاه کردم.
چیز خاصی نبود که یهو با جیغ سارا خاص شد:واااااای پات رفته تو مرداب!!!!
رومی:شلوغ نکن مرداب نیست بابا گله.
من:بابا بیاید من و نجات بدید.
ملی سریع مث جن زده ها اومد طرفم و سعی کرد بکشم بیرون ولی نمیشد.
رومی و سارا ام اومدن کمکم ولی بازم نشد.
دیگه داشتم فاتحم و میخوندم و وصیتام و میگفتم و ملیم زار زار گریه میکرد.
دیگه باورم شده بود دارم میمیرم و خودمم داشت گریم میگرفت.
رومی و سارا ام هنوز از تلاش دست برنداشته بودن که یهو یه صدای آشنا شنیدیم.
بعله میثم.
همه خوشحال شدیم و جیغ کشیدیم.
رامین و میثم با هم اومدن و وقتی من و دیدن دوییدن طرفم.
میثم یه دستم و گرفت و رامین یه دستم و محکم کشیدنم بیرون.
آقا انگار به ملی برق وصل کرده بودن!!دویید طرفم و کلی زدم.
میثم:پس داشتی میمردی نه؟
و یه لبخند شیطانی زد.
من:خفه شو ببینم.
رومی:ساکت شین بیاین بریم که دیر شد.
با کمک میثم و رامین راه خروج و پیدا کردیم و به طرف خونه رفتیم و دیگه قول دادیم پشت سر رومی راه نیوفتیم.
مامان اینامون وقتی قضیرو فهمیدن دیگه مارو از هرچی بیرون رفتن مجردی بود منع کردن.
پ.ن:آخرم نفهمیدم تو مرداب رفته بودم یا گل-_-
____________________________
نظر پیلیز^_^
چطور بود؟
من که با یادآوری این خاطره هم خندیدم هم ناراحت شدم.
خب فعلا بابای...
♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 11 مهر 1396 09:05 ب.ظ
درخواست مادربزرگ :|
دوشنبه 30 مرداد 1396 03:47 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات دوستانه
سلاممم ^-^
دوستان چن روز پیش یه اتفاقی افتاد که دلم نیومد نذارم :|
و...
گذاشتم :|
خب طولانیه اما ممنون می شم بخونین ^-^♡
****
همین دیروز ساعت ۸-۹ شب بود
من همراه با پسردایی ها و دختر دایی هام به اسم های : علی،رضا،فاطمه،هلیا،آرمین و خودم ، بهار داشتیم بازی گروهی با گوشی می کردیم.
طبق معمول منو فاطی و هلیا یه تیم بودیم و علی و رضا و آرمین هم یه تیم.
****
یهویی سرو کله ی مامان بزرگم با یه شمع کوچولو و یه کلید پیدا شد. مامان بزرگم اومد توی اتاق و گفت که این بنو بساتمونو جمع کنیم (منظورش با گوشیامون بود) ما هم فورا جلوی مامان بزرگمون زانو زدیم و خودمونو کشتیم تا اجازه بده فقط فقط یه دقیقه ی دیگه با گوشیامون باشیم تا آخرین دردودل هامونو بهشون بگیم :| و اما مادربزرگ... او همچون انسان بی رحمی با لگد پخش زمینمان کرد و همانطور که اخم چهره اش را پوشانده بود به ما لقب پخمه و بچه مجازی داد. او باز هم دست از کارهایش بر نداشت ... آوایش را بلند کرد و به طوری که گوشهایمان کَر شوند گفت : من همسن شما بودم...
علی نذاشت حرفشو ادامه بده و گفت : یه خونه رو تنهایی اداره می کردم.(اصن این مامان بزرگ ما تنها حرفی رو که بیشتر از کلمه ی" پخمه ها" به ما زده ، همین جمله ای که علی گفت بوده:|)
مامان بزرگم گوشیامونو گرفت و گذاشتشون توی اتاق خودش و در اتاق رو هم قفل کرد :| بعدش شمعی که دستش بود رو به من داد و کلید رو هم به رضا داد. به هممون گفت که وقتشه بزرگ بشیم و کار کنیم.
قیافه های ما : *^*
مامان بزرگ : -_-
بعدش به کلید توی دست رضا اشاره کرد و گفت که : صبریه(مامانِ مامان بزرگمه. اسمش تو حلقم ... :| حدودا صد سالشع :| ولی خعلی شادابه. بعد ما توی همین سن نوجوونی عین پیرهای ۷۰ ساله میزنیم) خب خلاصه مامان بزرگم بهمون گفت که مامانش رفته خونه ی پسرش و یادش رفته در خونشونو قفد کنه الانم به من زنگ زده که این کلیدو به شما ها بدم تا برین خونش و در خونه رو قفل کنین.در ضمن یادتون نره خونش رو هم تمیز کنین. وقتشه یکم روی نظافتتون کار کنین.
این حرف به قدری بد بود که اشک توی چشمای هلیا جمع شد :|
خب بعدشم به شمع توی دست من نگاهی انداخت و یه کبرزت بهم داد و گفت وقتی رفتین اونجا نور نیست چون الان شبه برای همینم شمع روشن می کنین .
رضا هیجان زده شد و گفت : خب چه کاریه باو . گوشیمو بده فلشرشو روشن کنم. اینجوری بهتره. D:
گلاب به روتون بعدش مامان بزرگم بلایی سر رضا اورد که هنوز هم وقتی یادش می ندازی بغض گلوشو می گیره... :|
خلاصه ما راه افتادیم ساعت تقریبا ۱۰ شده بود. خونه ی مامان مامان بزرگم دو کوچه پایین تر از خونه مامان بزرگمع و واقعا جای خلوت و ترسناکیه. یه طرفش یه خونه ی قدیمیه که کسی توش نیست و یه طرف دیگش کوهه و جاده خاکیه(ینی شهر دیگه تموم میشه. تازه بدترینش اینجاست که اگه از اون جاده خاکیه یکم بالاتر بری به قبرستون میرسی) سن های ما هم همگی از ۱۲ تا ۱۶ سال بودن.
شمع دست من بود و کبریت دست فاطی. به خونه ی مامان مامان بزرگمون که رسیدیم فاطی خیر سرش اومد شمع رو روشن کنه. هر کاری می کردیم کبریت روشن نمی شد چون خیس بود :||| بالاخره بعد یه ربع یه کبریت روشن شد و ما هم کلی ذوق زده شدیم.
خب قضیه سخت تر از چیزی بود که فکر می کردیم.
در خونه بسته بود و این یعنی اینکه یکی باید از دیوار می رفت بالا میرفت و بعد میپرید توی خونه و بعدشم درو برای بقیا وا می کرد.
بعد از ۵ دقیقه به این نتیجه رسیدیم که علی بره روی کول رضا و بعدشم ایتجوری بره بالای خونه و بپره توی خونه(چون رضا خییییلی بلنده). خب وقتی علی داشت از رضا میرفت بالا یه مردی داشت از توی خیابون رد میشد و علی و رضا رو دیده بود و طبیعتا فکر کرده بود که دزدن@-@
دوید به سمت ما ، پای رضا رو کشید... رضا افتاد .... علیم افتاد روی رضا
منو فاطی و هلیا و آرمین در رفتیم(اصن خودمون خودمونو ضایع کردیم الکی :| )
مرده افتاد دنبال ما. رضا داد زد وایسا وایسا اینجا خونه ی مامان بزرگمه. ما دزد نیستیم. به خدا دزد نیستیم.اینم کلید خونست نگا کن.خلاصه با تلاش های رضا مرده همه چیو فهمید. علی هم فورا با یارو مرده دوست شد و شمارشو گرفت :| اونم از ما معذرت خواهی کرد. رفت بالای دیوار و درو وا کرد و بعد رفت.
ساعت دیگه ۱۱ شده بود. ما رفتیم توی خونه. خونه رو تمیز کردیم. درو خونه رو قفل کردیم. اومدیم برگردیم که احساس کردم توی خونه یه چیزی تکون میخوره.به هلیا گفتم اون گفت چیزی نمیبیمه . منم فک کردم توهم زدم. دیگه تقریبا از خونه بیرون زده
بودیم که فاطی جیغ کشید. هممونم اومدیم ببینیمچی شده
فاطی گفت از توی خونه صدا میاد. راست می گفت.انگار کسی داشت با چاقو روی سنگ یا یه همچین چیزی می زد.
هممون ساکت موندیم. آرمین لباس علو کشید گفت بی خیال بیاین بریم.علی سرشو تکون داد گفت فقط آروم...
داشتیم با ترس و لرز می رفتیم بیرون که بهویی صدای در زدن از خونه اومد. یعنی یکی داشت با دستش روی در شیشه ای خونه میزد.
وای کم مونده بود غش کنم.اصن سرم گیج می رفت.علی بزرگ ترینمون بود(البته اول علی بزرگتره و بعدش فاطی و بعد رضا و بعدشم من و بعد هم هلیا و آرمین)
علی رفت ببینه چی به چیه.
منو فاطی چسبیده بودیم به هم
آروم آروم میرفت جلو و یه چیزی که من نمی دونم زمزمه می کرد.
کم کم به در خونه رسید
یهویی بدون ابنکه حرفی بزنه به در خیره شد
چن ثانیه خشکش زده بود
منم که زیااااادی فیلم ترسناک دیده بودم
به بقیه گفتم الان جن میره تو جلدش فقط در برین
جماعتم در رفتن :|
همه چیز آروم بود و فقط صدای تپش قلبامون میوومد @-@
بهویی علی بلند بلند خندید
ما هم که اون لحظه واقعا مُردیم
وقتی علی خندید هلیا کم مونده بود غش کنه
اینقد ترسیده بودیم که نمی تونیتیم از جاهامون تکون بخوریم.
علی روشو برگردوند...
وای من سکته زدم @-@
یه لبخند گشاااااد روی صورتش بود.
من دیگه مطمعن بودم این علی واقعی نیست...
یکی دو ثانیه سکوت بود که یهویی علی از حالت ترسناکی که گرفته بود در اومد و گفت رضاعه رضاعه.
ما : کی ، چی
علی : رضا . و بازهم خندید.
با اومدیم پیش علی و بعد فهمیدیم چی شده :|
روح توی خونه نبوده
بلکه این پسردایی احمق من یعنی رضا :| وقتی خونه رو تمیز می کردیم رفته دستشویی و بعد ما از خونه بیرون اومدیم و اون توی دستشویی جامونده :| ما درو قفل کردیم و اینم با مشت کوبیده به در تا بگه من جاموندم :|
هیچی دیگه
فاطی (خواهر دوقلوی رضاعه) اینقد رضا رو زد که این بدبخت دیگه نمی تونه حرفی بر خلاف میل فاطی بزنه :|
و اینگونه بود که ما تصمیم گرفتیم هیچوقت به خونه ی مامان بزرگِ بزرگمون بر نگردیم :| یا اگه بر می گردیم با رضا برنگردیم :|
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
تا بدبختیای دیگه بدرود :"|
من همراه با پسردایی ها و دختر دایی هام به اسم های : علی،رضا،فاطمه،هلیا،آرمین و خودم ، بهار داشتیم بازی گروهی با گوشی می کردیم.
طبق معمول منو فاطی و هلیا یه تیم بودیم و علی و رضا و آرمین هم یه تیم.
****
یهویی سرو کله ی مامان بزرگم با یه شمع کوچولو و یه کلید پیدا شد. مامان بزرگم اومد توی اتاق و گفت که این بنو بساتمونو جمع کنیم (منظورش با گوشیامون بود) ما هم فورا جلوی مامان بزرگمون زانو زدیم و خودمونو کشتیم تا اجازه بده فقط فقط یه دقیقه ی دیگه با گوشیامون باشیم تا آخرین دردودل هامونو بهشون بگیم :| و اما مادربزرگ... او همچون انسان بی رحمی با لگد پخش زمینمان کرد و همانطور که اخم چهره اش را پوشانده بود به ما لقب پخمه و بچه مجازی داد. او باز هم دست از کارهایش بر نداشت ... آوایش را بلند کرد و به طوری که گوشهایمان کَر شوند گفت : من همسن شما بودم...
علی نذاشت حرفشو ادامه بده و گفت : یه خونه رو تنهایی اداره می کردم.(اصن این مامان بزرگ ما تنها حرفی رو که بیشتر از کلمه ی" پخمه ها" به ما زده ، همین جمله ای که علی گفت بوده:|)
مامان بزرگم گوشیامونو گرفت و گذاشتشون توی اتاق خودش و در اتاق رو هم قفل کرد :| بعدش شمعی که دستش بود رو به من داد و کلید رو هم به رضا داد. به هممون گفت که وقتشه بزرگ بشیم و کار کنیم.
قیافه های ما : *^*
مامان بزرگ : -_-
بعدش به کلید توی دست رضا اشاره کرد و گفت که : صبریه(مامانِ مامان بزرگمه. اسمش تو حلقم ... :| حدودا صد سالشع :| ولی خعلی شادابه. بعد ما توی همین سن نوجوونی عین پیرهای ۷۰ ساله میزنیم) خب خلاصه مامان بزرگم بهمون گفت که مامانش رفته خونه ی پسرش و یادش رفته در خونشونو قفد کنه الانم به من زنگ زده که این کلیدو به شما ها بدم تا برین خونش و در خونه رو قفل کنین.در ضمن یادتون نره خونش رو هم تمیز کنین. وقتشه یکم روی نظافتتون کار کنین.
این حرف به قدری بد بود که اشک توی چشمای هلیا جمع شد :|
خب بعدشم به شمع توی دست من نگاهی انداخت و یه کبرزت بهم داد و گفت وقتی رفتین اونجا نور نیست چون الان شبه برای همینم شمع روشن می کنین .
رضا هیجان زده شد و گفت : خب چه کاریه باو . گوشیمو بده فلشرشو روشن کنم. اینجوری بهتره. D:
گلاب به روتون بعدش مامان بزرگم بلایی سر رضا اورد که هنوز هم وقتی یادش می ندازی بغض گلوشو می گیره... :|
خلاصه ما راه افتادیم ساعت تقریبا ۱۰ شده بود. خونه ی مامان مامان بزرگم دو کوچه پایین تر از خونه مامان بزرگمع و واقعا جای خلوت و ترسناکیه. یه طرفش یه خونه ی قدیمیه که کسی توش نیست و یه طرف دیگش کوهه و جاده خاکیه(ینی شهر دیگه تموم میشه. تازه بدترینش اینجاست که اگه از اون جاده خاکیه یکم بالاتر بری به قبرستون میرسی) سن های ما هم همگی از ۱۲ تا ۱۶ سال بودن.
شمع دست من بود و کبریت دست فاطی. به خونه ی مامان مامان بزرگمون که رسیدیم فاطی خیر سرش اومد شمع رو روشن کنه. هر کاری می کردیم کبریت روشن نمی شد چون خیس بود :||| بالاخره بعد یه ربع یه کبریت روشن شد و ما هم کلی ذوق زده شدیم.
خب قضیه سخت تر از چیزی بود که فکر می کردیم.
در خونه بسته بود و این یعنی اینکه یکی باید از دیوار می رفت بالا میرفت و بعد میپرید توی خونه و بعدشم درو برای بقیا وا می کرد.
بعد از ۵ دقیقه به این نتیجه رسیدیم که علی بره روی کول رضا و بعدشم ایتجوری بره بالای خونه و بپره توی خونه(چون رضا خییییلی بلنده). خب وقتی علی داشت از رضا میرفت بالا یه مردی داشت از توی خیابون رد میشد و علی و رضا رو دیده بود و طبیعتا فکر کرده بود که دزدن@-@
دوید به سمت ما ، پای رضا رو کشید... رضا افتاد .... علیم افتاد روی رضا
منو فاطی و هلیا و آرمین در رفتیم(اصن خودمون خودمونو ضایع کردیم الکی :| )
مرده افتاد دنبال ما. رضا داد زد وایسا وایسا اینجا خونه ی مامان بزرگمه. ما دزد نیستیم. به خدا دزد نیستیم.اینم کلید خونست نگا کن.خلاصه با تلاش های رضا مرده همه چیو فهمید. علی هم فورا با یارو مرده دوست شد و شمارشو گرفت :| اونم از ما معذرت خواهی کرد. رفت بالای دیوار و درو وا کرد و بعد رفت.
ساعت دیگه ۱۱ شده بود. ما رفتیم توی خونه. خونه رو تمیز کردیم. درو خونه رو قفل کردیم. اومدیم برگردیم که احساس کردم توی خونه یه چیزی تکون میخوره.به هلیا گفتم اون گفت چیزی نمیبیمه . منم فک کردم توهم زدم. دیگه تقریبا از خونه بیرون زده
بودیم که فاطی جیغ کشید. هممونم اومدیم ببینیمچی شده
فاطی گفت از توی خونه صدا میاد. راست می گفت.انگار کسی داشت با چاقو روی سنگ یا یه همچین چیزی می زد.
هممون ساکت موندیم. آرمین لباس علو کشید گفت بی خیال بیاین بریم.علی سرشو تکون داد گفت فقط آروم...
داشتیم با ترس و لرز می رفتیم بیرون که بهویی صدای در زدن از خونه اومد. یعنی یکی داشت با دستش روی در شیشه ای خونه میزد.
وای کم مونده بود غش کنم.اصن سرم گیج می رفت.علی بزرگ ترینمون بود(البته اول علی بزرگتره و بعدش فاطی و بعد رضا و بعدشم من و بعد هم هلیا و آرمین)
علی رفت ببینه چی به چیه.
منو فاطی چسبیده بودیم به هم
آروم آروم میرفت جلو و یه چیزی که من نمی دونم زمزمه می کرد.
کم کم به در خونه رسید
یهویی بدون ابنکه حرفی بزنه به در خیره شد
چن ثانیه خشکش زده بود
منم که زیااااادی فیلم ترسناک دیده بودم
به بقیه گفتم الان جن میره تو جلدش فقط در برین
جماعتم در رفتن :|
همه چیز آروم بود و فقط صدای تپش قلبامون میوومد @-@
بهویی علی بلند بلند خندید
ما هم که اون لحظه واقعا مُردیم
وقتی علی خندید هلیا کم مونده بود غش کنه
اینقد ترسیده بودیم که نمی تونیتیم از جاهامون تکون بخوریم.
علی روشو برگردوند...
وای من سکته زدم @-@
یه لبخند گشاااااد روی صورتش بود.
من دیگه مطمعن بودم این علی واقعی نیست...
یکی دو ثانیه سکوت بود که یهویی علی از حالت ترسناکی که گرفته بود در اومد و گفت رضاعه رضاعه.
ما : کی ، چی
علی : رضا . و بازهم خندید.
با اومدیم پیش علی و بعد فهمیدیم چی شده :|
روح توی خونه نبوده
بلکه این پسردایی احمق من یعنی رضا :| وقتی خونه رو تمیز می کردیم رفته دستشویی و بعد ما از خونه بیرون اومدیم و اون توی دستشویی جامونده :| ما درو قفل کردیم و اینم با مشت کوبیده به در تا بگه من جاموندم :|
هیچی دیگه
فاطی (خواهر دوقلوی رضاعه) اینقد رضا رو زد که این بدبخت دیگه نمی تونه حرفی بر خلاف میل فاطی بزنه :|
و اینگونه بود که ما تصمیم گرفتیم هیچوقت به خونه ی مامان بزرگِ بزرگمون بر نگردیم :| یا اگه بر می گردیم با رضا برنگردیم :|
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
تا بدبختیای دیگه بدرود :"|
#نظر... *^*
♥کامنت ها♥: نظرای دوستای گلم
آخرین ویرایش: دوشنبه 30 مرداد 1396 03:52 ب.ظ
پــــارک 2:|
سه شنبه 3 مرداد 1396 03:41 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات دوستانه خاطرات طنز
خب:|
یه بار ما و خالم اینا تصمیم گرفتیم بریم پارک!
اسم دخترخاله ی من ساریاناست!
و ساریانا جان نیز علاقه ی خاصی به بدبخت کردن من دارد!
!
بعد از شام خوردن توی پارک ساریانا گفت بیا بریم سوار اون سرسره گندهه بشیم!
حقیقتا یه اسمی داشت و ساریانا اسمشو گفت ولی بنده یادم نمیاد!
یه سرسره ی خیلی بزرگ بادی بود که با تیوپ از بالا هلت میدادن پایین و آخر سری یه شیبی
داشت و چند ثانیه روهوا میموندی و بعد روی یه بالشتک
بادی خیلی گنده فرود میومدی!
من قبول کردم چون به نظر چیز باحالی میومد!
ما هم کیفامونو برداشتیم.مامان بابامون گفتن:راهو بلدین دیگه؟!
ساریانا هم با اعتماد به نفس کامل گفت:بعله!
خب منم گفتم این ساریانا لابد بلده که میگه دیگه! و دنبالش راه افتادم!همون اشتباه برای
همیشه زندگیمو تغییر داد:|...
خلاصه وقتی به سرسره رسیدیم باید کلی پله رو بالا میرفتیم و خوب منم با کلی بدبختی پله هارو بالا رفتم چون ساریانا خانم از ارتفاع میترسید و منم مجبور بودم بهش بگم اشکال نداره آروم باش!
یکی نیست بهش بگه خوب خواهر من میترسی برای چی میری بالا؟
بالاخره ساریانا رو کشیدم بالا و بلیطامونو دادم دست آقاعه!
ساریانا سریع گفت:پرستو میخوای تو اول برو!
من:چرا؟
ساریانا:من چند بار رفتم!تو اول حسش کنی برات بهتره!
منم نگاه مشکوکی بهش انداختم و گفتم :اگه بمیرم پای توئه!
بعد رفتم نشستم رو تیوپ
آقاهه:خوب دستاتو از تیوپ نبری بیرونا!
من:باشه!
آقاهه:حواست باشه پاهات مستقیم باشه یه وقت کجشون نکنی که بیچار میشی!دستتم به دسته های تیوپ بگیر
من:امم..خطر نداره؟
آقائه:نه! مانتوتو بذار داخل تیوپ یه وقت گیر نکنه بیفتی!
من:امم..ساری میخوای جامونو عوضضضضضض.../نپکیمپی
میپرسید چی شد؟بله!آقای بیشعور منو قبل از اینکه بتونم کامل حرف بزنم هل داد!
وحشتناک بود خیلی!حس کردم الانه که بیفتم دستمو سفت گرفتم ولی نمیتونستم جلوی دادای خرکی ام رو بگیرم!
من اصلا جیغ نمیکشم!فقط داد
داد خرکی چیست؟دادیست که خیلی بلند است و از ته گلو می آید و ته صدای ع میدهد!
دادی وحشتناک که همیشه موجب خنده ی همگان میشود!
من هروقت میترسم داد خرکی میکشم!البته اگه دهنم بسته بود بسته میموند و نه جیغ میکشیدم و نه داد!ولی از اونجایی که داشتم با ساریانا حرف میزدم که یکی:|هلم داد..دهنم بازموند!
خلاصه به شیب که رسیدم نگاه کردم دیدم توی هوام!و با کمال تعجب تیوپ پیشم نبود!
هرچی نگاه کردم تیوپو ندیدم و بعد با کله رفتم توی اون چیز بادی!
گیج و منگ بودم و نمیدونستم چی شده ولی همین که دیدم ساریانا داره سوار تیوپ میشه هوشیار شدم و به هر بدبختی بود از اون بالشتک بادی گنده اومدم پایین!
حالا ساریانا در راه اومدنش دوتا جیغ ظریف دخترونه کشید در حالی که من..:|
خب ولش کن!
وقتی اومد پایین ..دیدم کلی آدم وایسادن داشتن نکامون میکردن و به جرئت میتونم بگم همشون داشتن به من میخندیدن!منم وانمود کردم هیچی نشده و به راه افتادیم!
خب من دنبال ساریانا خانم با اعتماد به نفس راه افتادم و بعد ۱۵ دقیقه متوجه شدم که کاملا گم شدیم!
درنتیجه از اونجا به بعد خودم فرمونو گرفتم دستم!و دزدهای احتمالی رو شناسایی میکردم!
یه پسری بود ار ۵ دقیقه قبلش دنبالمون بود و من صداش میکردم دزد احتمالی شماره ی ۱
من معتقد بودم که احتمالش زیاده که دزد باشه ولی ساریانا مطمئن بود شماره میخواد!
خلاصه ساریانا جلوی دزد احتمالی به یه خانمی گفت:ما گمشدیم!راه در ورودی پارک کدوم وره؟
منم اعصابم خورد شد!چون اگه دزد میفهمید ما گم شدیم سریع تر وسایلمون رو میدزدید:|
خلاصه ۴.۵ تا دزد احتمالی پیدا کردم ولی دزد شماره ی یک هنوز دنبالمون میومد!
مجبور شدم استراتژی بعدی رو عملی کنم..به ساریانا خیلی بلند!یعنی خیلی خیلی بلند گفتم:آره دیگه همین دیروز کمربند مشکی کاراته رو بهم دادن!میتونم هر آدمی یا دزدی رو به خصوص دزدی رو بزنم ناکار کنم!
خب میترسیدم:| خلوتم بود ما هم تند را میرفتیم ولی با گند خانم ساریانا میدونست گم شدیم!
که ساریانا دوباره گند زد:چی میگی پرستو!تو که اصن کاراته بلد نیستی!
خلاصه منم واسه ی ساریانای کند ذهن شرایط رو توضیح دادم:ما دو تا دختر تنهاییم که گم شدیم و کیفامون پر پوله در..
بعد متوجه شدم که خودم به دزدای احتمالی همه چیو گفتم و ساریانا هم زد زیر خنده!
و درآخر دزد شماره ی ۱ درخواست شماره کرد!
و ما هم نه گفتیم!بعد با راهنمایی های پدر گرامی پشت تلفن به آغوش خانواده بازگشتیم:|
این داستان
بازهم ادامه دارد....:|
♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 3 مرداد 1396 04:13 ب.ظ
قایم باشکـــ * پارت اول
دوشنبه 2 مرداد 1396 04:24 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات دوستانه خاطرات طنز
تویـــ مدرسه ما یعنیــ مدرسه سروش,همیشه دو تا زنگــ ورزش داریم و یه زنگش ورزشه یه زنگش آزاد
ما هم رسم پاینده ایــ از خودمون برجا گذاشتیم که زنگ آزادمون رو
کلاً به وحشیـ بازیـ میگذرونیم به طوریـ که من به شخصه یکیـ از القابم
*آتیشپاره* هستش
یادم میاد وقتیــ کلاسـ چهارم بودم و طبق معمول هرسال به جز سال سوم زنگایــ ورزشمون روزایــ چهارشنبه بود
زنگـ اول بود و معلمِ سگـمون یعنیــ خانُم محمدیــ هنوز نیومده بود
من و دوستام مثل یه گروهکـ تروریستیــ
دورِهم حلقه زده بودیم و نقشه میکشیدیم که امروز کجا رو بترکونیم
و بمبِ اَتُم رو کجا شلیکــ کنیم
ما چندنفر آتیشایــ اون کلاس بودیم
که شاملِ مهدیس,مهسا,سارا,عسل,صبا,کوثر
و من یعنیـ هِلیا گوگولیـ بودیم
ما فقط به خاطر اینکه شیطون بودیم با هم بودیم وگرنه فقط دو به دو
یا سه به سه با هم صمیمیــ بودیم
خودِ من شخصاً فرمانده بودم و رشته یــ دوستیم با مهدیس و مهسا
پاره نشدنیــ بود
امّا اون روز موفق به کشیدن نقشه و فکر کردن به یه خرابکاریــ جدید نشدیم و هنوز خبر نداشتیم که به زودیــ تویــ دردسر میوفتیم...
بالاخره خانُمِ هاپوکومار*همون معلم ورزش*اومد و منم مثل همیشه
در حالی که کوله پشتیم رویـ دوشَم و کیف بدمینتونم دستم بود
رویــ میز گارد گرفته بودم که به محض اینکه هاپوکومار اعلام کرد که
میتونیم بریم تویــ حیاط حمله کنم به راهروها
از گوشه یـــ چشم مهدیس رو توی ردیف بغلیــ رویــ نیمکت همترازم
دیدم که نیشش تا بَناگوش بازهو داره زیر چشمیــ به من نگاه میکنه
منتظر علامت بود
بهش چشمکـــ زدم و اونم مهسا رو که اون روز کنارش نشسته بود
صدا زد و بهش گفت
مهسا هم که بچه مثبت گروه ما بود بعد از کلیــ فیس و افاده و
ترس و لرز که مبادا خانُم هاپوکومار بیوفته به جونش برگشت و به
عسل و سارا که میز یکیــ مونده به آخر نشسته بودن علامت داد... بقیشو نفهمیدم که آیا کسیــ صبا و کوثر رو باخبر کرده یا نه چون با
جیغیــ که خانُم هاپوکومار سرم زد سیخ نشستم!
خانُم هاپوکومار: آهایــ تو!
من: هان؟
خانُم هاپوکومار: دفترچَت کو؟
من:دفترچه؟ دفترچه یادداشتم رو میخواین چیکار؟
خانُم هاپوکومار:خودتو به اون راه نزن!مثلا جانشین کاپیتانیـ !واقعا که!
من:چیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ؟
خانُم هاپوکومار:نخودچیــ ! تو خجالت نمیکشیــ؟
قدت که اندازه یـ گردن زَرّافَست!
من:خا... خانوم...کسیــ ... من... جانشین کاپیتان...
خانُم هاپوکومار:من زبونِ غیر آدمیزاداییـ مثل تو رو بلد نیسّم حالا این دلقکــ بازیاتو بذار کنار که کار همیشگیته
مهدیس با صدایــ خش دار و بانمکش: خانوم هاپو... چیزه... ببخشید خانوم محمّدیـــ هلیا داره میگه کسیــ بهش نگفته بوده که جانشین کاپیتان شده
خانُم هاپوکومار:خب...شاید حکم رو واسَش نفرستادم حالا به هرحال جانشینه دیگه
یعنیـــ من در حد انفجار بودم
زَنیکه یــ سلیطه حکم رو واسه من نفرستاده تازه طلبکارم هست!
بالاخره رفتیم تویــ حیاط و از اون جاییــ که *هنوز*سوژه ایــ واسه
خرابکاریــ سراغ نداشتیم تصمیم گرفتیم قایم باشکـــ بازیــ کنیم...
مدرسمون تقریبا بزرگترین مدرسه در اون منطقه بود و یه کلاس اوّلیــ
مطمعِناً توش گم میشد و جون میداد واسه قایم باشکـــ
خب خیلیــ سریع قرعه کشیــ کردیم و قرعه به اسم صبا و کوثر افتاد
تا چشم بذارن
بچه ها دوییدن سمت پناهگاهاییــ که در نظر گرفته بودن
امّا من یکم صبر کردم تا مطمعِن شم صبا و کوثر دُزدَکیــ نگاه نکنن
بعدش منم دوییدم و دیدم مهسا وسط حیاط منتظرمه و
دستشو تکون میده تا باهم قایم شیم
منم رفتم و با هم سمت قسمت غَربیـــ حیاط مدرسه رفتیم و
نمیدونستیم هَمَمون قراره بدبخت شیم...
----------------------------------------------------
...آنچه در قسمت بعد میـ خوانید...
...در اوج قهقهه مهدیس رو بالایــ پشت بوم مدرسه که بالایــ طبقه یــ ... ...چهارم قرار داشت دیدم که دیوانه وار واسم دست تکون میده و کم... ...مونده از استرس گریَش در بیاد...
...خدایا اون دیوونه اون جا چیکار میکنه؟...
...و موقعیــ که دلیلشو فهمیدم خعلیــ دیر شده بود...
-----------------------------------------------------
اگه پارت دُوّم این ماجرا رو میخوایـــ باید به این پست انقدر نظر بدیــ تا نظرا 300 تا بشه و بعدش من ادامه یــ این ماجرا رو میذارم
♥کامنت ها♥: نظر از اونایی که پارت دوم رو بذارم
آخرین ویرایش: دوشنبه 2 مرداد 1396 07:09 ب.ظ
پــــــارک:|
شنبه 31 تیر 1396 11:39 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات طنز
من کلا آدم پایه ای نیستم:|همه میگن چرا خوب بذارین یه چیزی بگم:
من کلن خونِگیم!البته به جز مواقعی که حرف از هیجان و اینچیزا باشه:)
ولی خب دخترعمو گلسان همیشه تمام تلاششو میکنه که منو از خونه بیاره بیرون:|
و هربارم منو بدبخت بیچاره میکنه!
خلاصه جونم براتون بگه که با خانواده ی عموم اینا رفتیم پارک:|
گلسان یه داداش داره من خیلی دوسش دارم
انقده نازه
انقده بانمکه
هنوز نمیتونه خوب حرف بزنه
فکر کنم دوسه ماه دیگه ۵ سالش بشه:)
از اونجایی که من خعلی بچه هارو دوس دارم منه بدبختو گذاشتن مراقب داداشش باشم تا بازی کنه!اسم داداشش کیانه!
کیان هم هی از سرسره بالا میرفت!
من از بچگی بچه ی عاقلی بودم از اینکارا نمیکردم:|ولی هرچی به این کیان میگفتم بابا بیا پایین داری حق بقیه رو ضایع میکنی گوش نمیداد!هی مثل این منگلا از سرسره بالا میرفت اونایی که ازبالا میومدن میخوردن توی کیان بعد همشون میفتادن زیر:|
یعنیــــــــا!
بعد دوباره همشون باهم میرفتن بالا ..اعصابم خط خطی شده بود از بس به این بچه ها گفتم ازبالا بیاید پایین نه از پایین برید بالا!اصلشم همینه!
گلسان هم که خودشو گم و گور کرده بود!
یهو یه دختر خیلی کوچولوی نازی اومد گفت:خالــــــــه؟
منم گفتم بله عزیزم؟
گفت:خالــــه؟تو از خطر کردن میترسی؟
میخواستم خودمو خفه کنم!هی توی دلمبه گلسان فوش میدادم بعد به دختر کوچولوئه گفتم:نه عزیزم!
دختره هم نگاه تاسف باری بهم انداخت و رفت!
منم با کیان وداع کردمو رفتم..توراه دوسه تا پسر ۹ ،۱۰ ساله دیدم که رهبرشون(:|) بلند بلند گفت:ایول!بچه ها این دوروبر پر دختره!بریم شماره بگیریم!
خب راستم میگفت!تو پارک بازی بچه ها بودیم!کلی دختر نه ۱۰ ساله اونجا بود!بعد پسره به من نگاهی انداخت و چشمک زد!
یعنیا!من قدم ۱۷۵ئه و اون تقریبا تا زیر کمرم بود!
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم!
خلاصه برگشتم پیش مامانو بابام و بقیه..
*********
گلسان بعد شام گفت:اینجا کلی وسیله بازی هست بیا بریم تونل وحشت!
منم گفتم:نمیخوام:|
گلسان:هیچوقت پایه نیستی!مسخره!همیشه ..
منم دیدم الان تا خود فردا سرم غر میزنه قبول کردم!
خلاصه رفتیم توی تونل وحشت..نیم ساعت توی صف بودیم!منم هی بلند بلند میگفتم:مردم چقدر بیکارن!نیم ساعت..آخه!
تازه وسط صف رسیده بودیم!
بعد که کلی آدم بهم چشم غره رفتن منم خفه شدم
خلاصه بالاخره نوبت ما رسید
میخواستیم بریم تو آقایی که پشت سر ما بود گفت ماهم با شما بیایم؟
اونا خانوادگی اومده بودن دوتا آقای بیست سی ساله با دوتا خانم که زنشون بودن و یه خانم که یکی از آقاها بهش میگفت مامان
خلاصه منم گفتم اینا همه سن بالان نمیترسن!
گلسان از اونجایی که قبلا ۱۰۰ دفعه اومده بود این تونل وحشت از همه جلوتر حرکت کرد و توی مه گم شد:|
خلاصه خیلی تاریک بود و رسیدیم به یه پیچ!
همه پشت سر من بودن!
من یه قدم میرفتم اونا یه قدم پشت سر من برمیداشتن!
خلاصه!یهو یه سر کنده شده افتاد توی روم!من شک شدم درنتیجه جیغ نکشیدم ولی پشت سریام یه جیغایی میکشیدن بیا و ببین!درحدی بود ک من سر کنده رو برداشتم گفتم:آقا باور کن مصنوعیه!
خلاصه رفتیم توی تاریکی و اوناهم پشت سر من بودن!گلسان هم مثل همیشه گم و گور شده بود!
و...بعدش..هنوزم از خاطرش اشک توی چشمام جمع میشه...
صدای آمدن اره برقی همانا و فرار وحشیانه ی پشت سریای من همانا!
یعنی له شدم اصلا کفشام پاره شد!خیلی وحشی بودن!
درنتیجه من افتادم زمین و بعد سریع شروع کردم به دویدن!
درواقع وقتی به کنارم نگاه کردم متوجه شدم که منو اون آقاهه که اره برقی داره داریم شونه شونه ی هم حرکت میکنیم!
بعد آقاهه که تازه متوجه من شده بود گفت:شما اول بفرما!
منم سریع دویدم و با قیافه ی این جنگ زده ها دویدم بیرون!
این داستان ادامه دارد...
♥کامنت ها♥: نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 1 مرداد 1396 06:51 ب.ظ
★زندگی مجردی :| ★
جمعه 30 تیر 1396 02:26 ب.ظ
موضوع مطلب: خاطرات وحشتناک خاطرات دوستانه خاطرات طنز
من رفته بودم خونه ی شادی
هوا تاریک بود
ساعت تقریبا ۸-۹ بود
منو شادی توی اتاق شادی ، روی تخت داشتیم می مُردیم :|
اصن نمی دونین چه وضعی بود.. =|
حوصلمون سر رفته بود :|
هیچکاری نمی تونستیم بکنیم :|
تا اینکه خواهر شادی اومد
شادی با دیدنش " آهی " کشید :|
(خواهرش اسمش " شیدرخ" هستش و ۲ سالشه)
قیافه ی بامزه ای داره و خییییییلی اجتماعیه
شیدرخ اومد کنار من نشست
قلبم داشت از جاش در میومد :|
میدونین چرا؟...
چون...
چون...
چون...
اون توی دست راستش یه شونه داشت :| و این نشونه ی شومی بود :|
اگه توی دست شیدرخ چیزی باشه و بعد به سمت من بدبخت بیاد ، یعنی باید همونجا فاتحمو بخونم... =||
شیدرخ با لبخند داشت نزدیک و نزدیک تر میشد و با هر قدمی که برمی داشت و جلو میومد ، من دو قدم به عقب می رفتم
من : ش شیدرخ ، خ خوبی ؟ :| ش شادی اونوره هاااا ببین ، شادی رو ببین ، برو پیش اون...
همین جمله کافی بود تا شادی با پاش یکی بزنه تو کمرم :|
هیچی دیگه گمونم قطع نخاع شدم :|
هنوز نیز که به آن پدیده و قوا می اندیشم ، کمرم به شگفت می آید :|
شیدرخ اومد کنار من و سریع شونه رو بالای سرم قرار داد و گفت میخواد موهامو شونه کنه
بش گفتم که من قبلا موهامو شونه کردم و دیگه شونه نمی خوام
ولی اون قبول نکرد و گفت که باید موهامو شونه کنه :|
بچه هم بچه های قدیم =|
حالم بد شد :|
ولی نمی شد کاریش کرد
شیدرخ داشت موهامو شونه می کرد و منم داشتم از درد میمُردم
شادی هم روی تخت خوابیده بود و سرشو گذاشته بود توی بالشش :|
عدالت... :''''|
همه چیز داشت بد می گذشت تا اینکه مامان شادی اومد و گفت که میخواد با شیدرخ و بابای شادی بره بیرون.
و این معنی ای نداشت جز اینکه زندگی مجردی منو شادی شروع میشه...
اونا دیگه آماده بودن که برن
شادی اومد پیش شیدرخ و خواست که لپشو بوس کنه
همین که شادی لبو لوچشو اورد جلو شیدرخ با دستش محکم زد به شادی و گفت :
شـــــــــــــــاااااااااادییییی نکن ، تازه لپمو شُستم...
قیافه ی من : :|
شادی : ۰-۰
هیچی دیگه کلا این حرف شیدرخ روی روحیه ی شادی تاثیر منفی گذاشت :|
و اون هیچوقت اون آدم سابق نشد... =|
****
مامان و باباش و شیدرخ رفتن
و بالاخره ما تنها موندیم
من با لبخند گنده ای که روی صورتم بود به شادی گفتم : شادی زندگی مجردیمون دیگه شروع شده
***
چیزی نگذشت که ما دوباره بیکار افتادیم روی مبل :|
نمی دونستیم چیکار کنیم
تا اینکه شادی پیشنهاد داد سیگار بکشیم
پس ما فورا اومدیم کاغذ های نقاشی شیدرخ که همشون خط خطی بودن رو لول کردیم و با کبریت آتیششون زدیم :|
ینیا ، این ته خلاقیتمون بود :|
حتما وقتی گفتم " سیگار بکشیم " یه چیز دیگه برداشت کردی
نع گل مو :| ما مثبتیم :]
خب بهتره بگم که هر چی کاغذ سوخته بود با یه فوت میرفت تو دهنمون و ما هم هی سرفه می کردیم :|
تا اینکه یهویی زنگ خونه ی شادی اینا رو زدن...
ما هم نمی دونستیم کیه
درو باز کردیم
و یهویی سایه ی یکی از توی راه رو مشخص بود که داشت به طرف ما میومد
سایه ی یه آدم هیکلی بود
ما هم داشتیم از ترس می مُردیم
به شادی گفتم که چرا همینجوری درو باز کردی
اونم هیچی نگفت
سایه داشت به ما نزدیک و نزدیکتر می شد من پریدم تو خونه و درو بستم
اصن نمی دونستم چرا ولی دست خودم نبود
همین که درو بستم و اومدم تو خونه و احساس امنیت کردم به شادی گفتم : وای شادی کم مونده بود بمیریمااا
ولی جوابی نشنیدم
رو مو برگردوندم
اصلا شادی ای درکار نبود =|
این فقط یه معنی داشت اونم این بود که من وقتی درو بستم یادم رفته شادی رو هم با خودم بیارم تو خونه :|
در نتیجه شادی بیرون مونده بود
تو فکر همین چیزا بودم که یهویی در خونه زده شد
قلبم ذوب شد :|
نمی دونستم کی پشت دره
گفتم شاید شادی باشه پس بلند داد زدم : شادی تویی؟؟
ولی هیچ جوابی نشنیدم
یه لحظه فک کردم از پنجره بپرم بیرون و دَر برم
ولی دیدم خیلی فکر احمقانه ایه :|
عاقا دروغ چرا :|
فک کردم همون آدمه که سایش مشخص بوده شادی رو کُشته و حالا اومده منو بُکشه :|
یه بار دیگه گفتم شادی تویی
اگه تویی جواب بده تا درو وا کنم
همون لحظه یه صدای کلفت گفت درو باز کن شادی پیش منه o-o
خیلی ترسیدم اما صدا برام آشنا بود خیلی به مخم فشار اوردم و یادم افتاد صدا ، صدای کیه :|
عی شت :|
صدای همکلاسیم ، سپیده بود :|
درو باز کردم
سپیده با دیدن من خشکش زد :|
بعد بم گفت که چرا رنگم زرده و انگار جن دیدم
منم هیچ جوابی ندادم
سپیده اومد داخل و پشت سرش شادی هم اومد
سپیده گفت که توی ریاضی یه سری مشکلات داره و اومده اینجا تا منو شادی کمکش کنیم :|
بدترین اتفاقی بود که می تونست بیوفته :|
خلاصه بالاخره سپیده رفت
شادی فیلم " جوخه ی انتحار " رو اورد تا ببینیم
به شادی گفتم آخیش بالاخره یه اتفاق خوب افتاد امشب
همه چیز خوب بود تا اینکه وقتی تو اوج فیلم بودیم ، برق رفت ، آب قطع شد ، بارون بارید ،گوشیامونم شارژ نداشتن :|||| ینی کم مونده بود نصفه شبی قیامت بشه :|
اینجوری بگم که کلا همه جا تاریک شد و حتی یه خورده نورم توی خونه و خیابون نبود :|
ما هم همونجا رو مبل نشستیم و مثل این افسرده ها به اتفاقات اون روز فکر می کردیم
چن دقیقه سکوت بود تا اینکه شادی با حسرت گفت : آرهههه ، زندگی مجردی ...
چقد خوش گذشت...
ای کاش دوباره اینجوری بشه
سپیده بیاد ، ریاضی تمرین کنیم ، برق بره ، آب بره ، شارژ گوشیامون تموم بشه ، از گشنگی بمیریم ، هوا سرد بشه ، بارون بیاد
زنده باد ایران :|
منم دستام روی سرم بود و به یه نقطه خیره شده بودم... :|
*******
چیزی نگذشت که بابا و مامانش اومدن
مامانش گفت که خیلی به اونا خوش گذشته و رفتن پارک و بعدش رستوران و رفتن یه دوری زدن و تفریح کردن
ما هم فقط با حسرت بهشون نگا می کردیم :|
#زندگی مجردی :|♥
هی هی شما :]
مرسی که خوندی :)
پلیز نظر :)
اگه همچین چیزی برای تو هم اتفاق افتاده حتما بهم بگو :|
♥کامنت ها♥: نفر نظرشونو گفتن :]
آخرین ویرایش: شنبه 31 تیر 1396 11:29 ق.ظ